🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
سلام صبح بخیــر
صبح زیبای شنبه تون به خیر
الهی که امروز
پنجره ی دلتون
رو به سمت خوشبختی باز بشه
روزی پر از خیر و برکت وآرامش
شنبه بہ شادے
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز شنبہ ↯
☀️ ٠٧ دی ١٣٩۸
🌙 ٠١ جمادی الاولی ١۴۴١
🎄 ٢٨ دسامبر ۲۰۱۹
📿 ذکر روز :
یا رب العالمین
#حدیث_روز
🍃🌸 حكمت گمشده مؤمن است، حكمت را فراگير هر چند از منافقان باشد
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_68 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بچه پررو. - خودت اول بگو مائده ج
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_69
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
در حالی که از دست شقایق تا حد مرگ عصبانی بودم که با اون صداش که انگار بیستا بلندگو قورت داده منو رسوای
عالمم کرد رو به مائده گفتم:
- اگه بشه که عالیه.
بعدم یه نیشگون خفن از بازوی شقایق گرفتم که صدای آخش بلند شد.
مائده به صورت mp3 برامون از نماز و قوانینش گفت و بعدم هر سه تامون مشغول خواندن نماز شدیم. نماز حس
قشنگی برام داشت، احساس کردم که از نظر معنوی رشد کردم. واسه ناهار اومدیم همبر بخریم که مائده سه پیچ شد
از غذای اون بخوریم. کوکو سیب زمینی و گوجه و خیارشور با نون باگت و سس قرمز خیلی چسبید و ما همه به مائده
گفتیم که دستپختش فوق العاده س. بعد ناهارم سوار اتوبوس شدیم و یه چرت مشتی تا خود مشهد زدیم.
*
مسافرخونه کوچیکی که یه طبقش کلابرای اکیپ ما شده بود، زیاد تمیز نبود. اگه مامانم می فهمید می خوام همچین
جایی بمونم دوتا سکته رو شاخش بود. من و یلدا و شقایق و مائده توی یه اتاق بودیم. از همون اول من و شقایق سر
تخت کنار پنجره دعوامون شد و کار به گیس و گیس کشی هم رسید و این وسط مائده و یلدا هم از بس خندیده بودن
سرخ شده بودن. آخر سر هم شقایق کوتاه اومد و من تخت کنار پنجره رو اشغال کردم.
مائده با هیجان گفت:
- بچه ها یکی یکی بریم غسل زیارت بگیریم و اگه موافق باشید همین امشب بریم حرم.
شقایق گفت:
- حالا چه عجله ای داری؟
مائده گفت:
- دل تو دلم نیست برای دیدن امام رضا، بعدشم من بعد ناهار خوب استراحتم رو کردم و اصلا خسته نیستم. خب، کی
با من میاد؟
شقایق گفت:
- من که خوابم میاد.
یلدا هم سریع رفت سراغ چمدونش که وسایلش رو برداره بره غسل کنه و من هم بلاتکلیف اون وسط ایستادم.
- ملیسا جان تو میای؟
- خب باشه میام. فقط در مورد غسل زیارت ...برات توضیح می دم.
*
قبل از این که از وارد صحن بشیم، مائده گفت:
- ملیسا چون اولین بارته میای این جا هر چی دوست داری به خدا بگو. می گن هر چی آرزو کنی، البته اگه معقول
باشه برآورده میشه.
وارد که شدیم به گنبد طلایی خیره شدم و تو دلم گفتم: "خدایا نمی دونم چی بخوام، منو از این بالتکلیفی و بی
هدفی تو زندگیم دربیار." بی اختیار اشک چشمام رو پر کرد. مائده دستم رو گرفت و به سمت تابلویی که بالاش
نوشته بود اذن دخول رفتیم و مائده با اون صدای آرامش شروع به خوندن کرد. و من فارق از همه جا هنوز چشمم به
اون گنبد طلایی بود و به کوه آرامشی که در قلبم ایجاد می شد فکر می کردم. واقعا که تا به حال این حس رو تجربه
نکرده بودم. انگار دنیایی که در اون بزرگ شده بودم با این جا میلیون ها کیلومتر فاصله داشت. تنها جمله ای که به
ذهنم رسید این بود: "خدایا شکرت!"
انقدر به هممون خوش گذشته بود که هیچ کدوم میلی برای برگشتن نداشتیم. سرزمین موج های آبی پارک ملت و
شهربازی بزرگ مشهد و مرکز خریدای زیادی که رفتیم در کنار زیارت امام رضا که هر روز سه بار انجام می دادیم
خیلی هممون رو شارژ کرده بود. مائده واسه خرید لباس سوغات متین از من کمک خواست و من عین چی تو گل
موندم. بین سلیقه ی من و متین یه دنیا فرق بود؛ اما مائده جوری دستم رو برای انتخاب باز گذاشت که بی خیال
سلیقه متین شدم و به سلیقه خودم پیراهن آستین سه ربع شکالتی کرمی رو براش انتخاب کردم که یه کم جذب تن
هم بود. مائده هم انگار از سلیقه من خوشش اومده بود که لبخندی زد و در جواب سوال من که پرسیده بودم
"چطوره؟" گفت "عالیه." برای عمش هم یه سجاده ی بزرگ و قشنگ خرید و رو به من گفت:
- تو واسه خونوادت چیزی نمی خری؟
از سوالش خندم گرفت. تصور این که برای مامانم یه سجاده سوغات ببرم و اون با دیدنش شوکه بشه باعث شد غش
غش بخندم. واسه مامان یه تاپ صورتی خوشگل و واسه بابا یه ست کمربند چرم خریدم. واسه نازی و کوروش و
بهروزم که با زنگ زدن مدامشون جویای حالمون بودن و هر از گاهی هم دو سه تا متلک کلفت بارمون می کردن هم
سه تا کیف پول خوشگل چرم خریدم. شقایق با خنده گفت:
- هی بچه پولدار، دارم کم کم افسوس می خورم که چرا همراتون اومدم. اگه نمی اومدم تو واسم از این کیف خوشگال
می خریدی.
دوتا کیف پول دیگه هم دور از چشم شقایق واسه شقایق و یلدا خریدم تا بعد از برگشتن به عنوان یادگاری این سفر
بهشون بدم. برای سوسن یه چادر نماز و یه سجاده خریدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_69 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 در حالی که از دست شقایق تا حد مرگ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_70
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد. انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوش رو فشار
می داد. از جیب کولم سریع اسپریش رو درآوردم و دادم دستش؛ اما نمی تونست درست نگهش داره، برای همین
سریع گذاشتم تو دهنش و چند بار فشارشش دادم. نفساش با این که هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم
حالش بهتر شد. بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی.
گفت:
- شانس آوردم اسپری داشتی، خودم اسپریام رو فراموش کردم. بعد به من خیره شد و گفت:
- الهی بمیرم، تو هم آسم داری؟
حرف تو حرف آوردم و با چرت و پرت گفتن از حقیقت طفره رفتم و خدا رو شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.
دعای وداع رو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوبوس شدیم. تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم را
نگرفتن و این برام سنگین بود وقتی می دیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با اونا در تماسن و من مثل بچه
های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم. در عوض آرشام و کوروش و نازنین هر روز یه تماس رو
شاخشون بود و سوسن هم یه بار زنگ زده بود. کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون
می گذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.
- به به، سلام به داداشی خودم.
شستم خبردار شد که متینه.
- خوبید، مامان چطوره؟
... -
- ممنون.
- آهان، گفتم چقدر عزیز شدم که آقا برام زنگ زده.
... -
- برو بچه، خودت رو سیاه کن.
- اوهوم.
... -
- نه نمی تونم.
دقیقا.
... -
لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:
-آقا متینه، سلام می رسونه.
شوکه نگاهش کردم و به زور گفتم:
- سلامت باشن.
نمی دونم متین تو گوشی چی گفت که صدای خنده ی مائده بلند شد و گفت:
- خب مگه چی شده؟ باشه بابا نزن غلط کردم.
... -
-باشه، سلام برسون.
گوشی رو قطع کرد.
- متین بود؟
ای وای خاک تو سرم با این حرف زدنم. واقعا به قول الک پشت تو کتاب ابتداییمون نفرین بر دهانی که بی موقع باز
شود. مائده کمی متعجب نگام کرد و گفت:
- آره، گفتم که.
"ای بمیری ملی. خاک عالم واقعا. انگار پسر خالم بود که گفتم متین، لااقل یه آقا تنگش می چسبوندم که حالا
چشمای شوکه مائده رو مشاهده نمی کردم." اومدم بحث رو عوض کنم که دقیقا گند زدم تو کل بحث.
- خب، چه خبرا؟
مائده در حالی که بی اختیار خندش گرفته بود با نیش باز گفت:
- سلامتی.
دلم می خواست همچین کله ام رو بکوبم تو سقف که در جا ضربه مغزیشم و تموم. مائده این بار در حالی که هنوز
لبخند از لبش نرفته بود گفت:
- ملیسا بودن با تو آدم رو سر کیف میاره. خوش به حال کسی که تو رو به دست میاره.
خب خدا رو شکر بحث خود به خود عوض شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎥کلیپ
✔️مقام،مادر،پدر
#دقایق_دلنشین
🎙#استاددانشمند
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💔حجله حجله عاشقی- در جزایر عطش- فتح سنگر جنون
خیبر و محرم و کربلای چهار و پنج یادمان نرفته است
حک شده است بر دل و
یادمان نمی رود
جای جای شهرمان
مانده خون هر شهید ، همچو نقش یادگار! یادمان نرفته است!😔
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💛 اِنَّ رَبی قریبٌ مجیب... 💛
خدایا خوب است
که تـو این همه نزدیکی...
خوب است که
منهنوز هم تـــو را دارم
تو را که
این همه خـــوبـــی...
این همه خـــوب...😍💛
🌙⭐️شبتون پرستاره
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
صبح زیبایی دیگر
برکتی دیگر
و فرصت دیگری برای زندگی
به هر نفس به عنوان
یک هدیه از طرف خدا نگاہ کن
خدای مہربانم
تو را سپاس به خاطر
آغازی دیگر!
صبحت پر از خوشبختی و سعادت
روزت عالی دوست گلم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❄️یکشنبه 8 دی ماه را پُر برکت و
متبرک میکنیم به ذکر شریف صلوات
بر حضرتِ مُحَمَّدٍ (ص) و خاندان مطهرش❄️
❄️الّلهُم
❄️صلّ
❄️علْی
❄️محَمَّد
❄️وآلَ
❄️محَمَّدٍ
❄️وعَجِّل
❄️ فرَجَهُم
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_70 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 همون روز مائده به سرفه افتاد و رن
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_71
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خب دقیقا این نظریه که من راجع به تو دارم.
- نه خارج از شوخی.
-منم شوخی نکردم. به نظرم تو بهترین همسر و بهترین مادر می شی. کاش من پسر بودم، اون وقت یه ثانیه هم ولت
نمی کردم.
مائده غش غش خندید و گفت:
- گفته باشم من قصد ازدواج ندارم، می خوام درس بخونم.
- به جهنم، بذار بترشی. چه نازیم می کنه!
هیچ وقت فکر نمی کردم با دختری مثل مائده با این حجاب و با این طرز فکر انقدر صمیمی بشم. به کوروش زنگ زدم
و ازش خواستم بیاد ترمینال دنبالمون، چون هم دلم براش تنگ شده بود و هم حوصله ی این که به عباس زنگ بزنم
رو نداشتم. بازم اون قدر با بچه ها گفتیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم.
همین که وارد ترمینال شدیم، متین و کوروش رو کنار هم دیدم که مشغول صحبت بودن. با دیدنمون هر دوتاشون
کنارمون اومدن و قبل از هر عکس العملی کوروش محکم بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود زلزله.
با این که این چیزا بین طبقه ی ما عادی بود؛ ولی به قدری جلوی متین خجالت کشیدم که احساس کردم از عرق شرم
لبریزم. نمردیم و یه بار طعم خجالتم چشیدیم. کوروش یلدا و شقایق رو هم بغل کرد و به مائده سلام کرد. مائده هم با
همون لبخند مهربون و بدون این که به کوروش نگاه کنه جوابش رو داد. سرم رو چرخوندم و به متین نگاهی کردم و
سلام کردم. سریع نگاهش رو دزدید و گفت:
- سلام.
به مائده سلام کرد و حالش رو پرسید و زیارت قبول گفت.
انقدر کارش بهم برخورد که اگه انقدر خانومیت و صبر نداشتم، با مخ می رفتم تو صورتش. فقط مائده زیارت رفته بود و
ما اون جا بوق بودیم؟ پرروی بی ادب امل!
یلدا جفت پا پرید تو افکارم و گفت:
- کجایی تو؟ ده دفعه صدات زدم.
- همین جام، بریم دیگه.
کوروش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه می کرد که یکی زدم پس سرش و گفتم یاالله راه بیفت!
از مائده و متین خداحافظی کردیم و متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. با دیدن دویست و شیش
کوروش شوکه نگاهش کردیم.
- چیه خب؟
شقایق گفت:
- ماشینت کو؟
- همینه دیگه.
- زهرمار، ماشین خودت رو می گم.
- آهان، اون دلم رو زد، عوضش کردم.
شقایق با حرص گفت:
- اسکلمون کردی؟
- من غلط بکنم. حاالا بدویین سوار شین و فضولی نکنید.
بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- همش زیر سر توئه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینم رو بفروشم.
- به من چه؟ خودت گند زدی. حاال بچه رو سقط کرد؟
- آره، یه هفته میشه.
سوار که شدیم کوروش گفت:
- ولی خدایی اون دختره، فامیل متین، چه تیکه ای بود!
شقایق با هیجان گفت:
- تازه بدون روسری ندیدیش.
- زهرمار شقایق! کوروش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه.
- می گم ملی، تو که سر متین شرط بستی، منم سر ...
- ا، بسه دیگه، هر چی بهت هیچی نمی گم. مائده اهل این حرفا نیست
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_71 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خب دقیقا این نظریه که من راجع به
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_72
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه.
- مگه متین هست؟
- نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟
- آهان، پس بگو از کجا دلت پره.
- کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی.
- اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س.
- خودت رو سنگ رو یخ نکن.
- امتحانش ضرر نداره.
- به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی.
- اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از االانش میشه.
- مگه پوست من چشه؟
- چشم نیست گوشه.
- مسخره!
*
اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده.
از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم
کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که
مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من.
سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از
سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می
خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان
پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش
برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. باباسرم رو بوسید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی
واقعیشون باشم.
مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت:
- ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت!
- به منم خوش گذشت.
مامان پوزخندی زد و گفت:
- با اون دگوری ها؟
منظورش دوستام بودن.
- مامان نیومده شروع نکن.
اخمی کرد و گفت:
- آتوسا اون جا خودش رو واسه آرشام تیکه پاره کرد، اون وقت توی احمق رفتی زیارت.
- پس خدا رو شکر می کنم که نیومدم، چون حوصله ی اون دوستای مسخرت رو نداشتم، مخصوصا آتوسا.
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود، رو به عباس آقا که مشغول جا به جا کردن چمدون ها
بود، گفت:
- اون زرشکیه رو بذار تو اتاق ملیسا، مال اونه.
- ممنون مامان؛ اما ...
- من خستم، بعدا باهات صحبت می کنم.
آهی کشیدم و وارد اتاقم شدم. چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود، اما حداقل می تونست وقتم رو پر
کنه.
شبش هم سوغاتی های هر دوشون رو بهشون دادم. بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد، مامان هم چیزی بروز نداد،
ولی می دونم اگه راضی نبود صد بار می گفت.
*
ماشین رو توی پارکینگ دانشکده پارک کردم و به سمت کلاسم رفتم. تو راه با متین برخورد کردم.
- سلام.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬کلیپ : اصل در خلقت الهی ، رحمت است (نظریه شهید مطهری)
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_بهشتی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
⭕️همین امروز/
حال و هواي حرم مطهر حرم حضرت زينب كبري(س)
🔺السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ سَیدِ الْانْبِیآءِ السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ صاحِبِ الْحَوْضِ وَ الّلِوآءِ السَّلامُ عَلَیک یا بِنْتَ مَنْ عُرِجَ الَی السَّمآءِ وَ وُصِلَ الی مَقامِ قابَ قَوْسَینِ اوْ ادْنی
یکشنبه ۸ دی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
4_6039674348409719367.mp3
10.21M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🔊 پادکست علمدار به روایت حاج حسین یکتا
🔸 سخنان متفاوت حاج حسین یکتا درباره علمدار امام زمان(عج) رهبر معظم انقلاب حضرت امام خامنهای(حفظه الله)
🔸پیشبینیهای عجیب و بینقص حضرت امام خامنهای؛ نقش مدیریتی علمدار انقلاب در خروج از بحرانها چه بود؟ هدفگذاریها باید به چه سمتی باشد؟ رابطهی علمدار و ظهور امام عصر(عج) چیست؟ دشمن چارهای ندارد به جز این که رهبری را بزند.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🎬کلیپ : آیا خود ما اهل رحم کردن هستیم؟
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_بهشتی
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸سلام
💜دوشنبه تون بخیر و خوشی
🌸امروز از خدا
💜برای تک تک تون
🌸اینگونه دعا کردم
💜الهی امروز
🌸پنجره آرزوهاتون
💜باز بشه به سمت باغ اِجابت
🌸و دلتون غرق در شادی بشه
💜حالتون خوب خوب
🌸دلتون شاد شاد
💜کسب و کارتون پر رونق پر رونق و
🌸در زندگی خوشبخت خوشبخت باشید
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز دوشنبہ ↯
☀️ ٠٩ دی ١٣٩۸
🌙 ٠٣ جمادی الاولی ١۴۴١
🎄 ٣٠ دسامبر ۲۰۱۹
📿 ذکر روز :
یا قاضی الحاجات
#حدیث_روز
🍃🌸 هر كس كينه را از خود دور كند، قلب و عقلش آسوده مى گردد
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
♥️🎊♥️🎊♥️
💖میلاد باسعادت
🌺صدف دریای ایثار و عصمت
💖پرورش یافته دامان ولایت
🌺محبوب مصطفی(ص)
💖و نور دیده مرتضی(ع)
🌺سکاندار کربلا
💖و عطر خوش زهرا(س)
🌺و الگوی عفاف و پاکی
💖حضرت زینب(س)
🌺پیشاپیش مبارکــــــــَ باد
♥️🎊♥️🎊♥️
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_72 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 تو از کجا می دونی؟ - می دونم دیگ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_73
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت:
- سلام.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- ببخشید من عجله دارم، با اجازه.
بهم برخورد. "پسره ی امل روانی! اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم، حقا که بی لیاقته."
نازنین و بهروز با دیدنم اون قدر تحویلم گرفتن که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و
عزیز بشم. با ورود کوروش به کلاس، همه ی سرها به سمتش برگشت. معلوم بود با عطر هوگوش دوش گرفته و با اون
کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود. مطمئنا اگه فرناز امروز غایب نبود، از کرده ی خودش
پشیمون می شد که چرا راحت کنار کشید.
- اوه، سلام خوش تیپه. از این طرفا؟
به لبخندی که کوروش به حرف شقایق زد نگاه کردم. مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود، وگرنه کورش
برای مهمونی های رسمیمون هم لباس های اسپرت می پوشید. حتی سهرابی هم به کوروش گفت:
- نکنه امشب عروسیته؟
و کوروش با خنده جواب داد:
- خدا نکنه اون روز برسه که من خر شم و زن بگیرم.
سهرابی با نگاه خیره اش به من، جواب داد:
- اونش دیگه دست خودت نیست، دست دلته.
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم. بعد از کلاس دنبال کوروش راه افتادم تا ته و توی قضیه رو دربیارم.
- کجا به سلامتی؟
- اگه غرغر نمی کنی و اعصابم رو خرد نمی کنی بگم.
وای نه، از همون که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.
- کوروش، مائده ...
- بای هانی. همین امروز بهت ثابت می کنم تو در موردش اشتباه می کردی.
توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند، ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارش رو هم با اون
ست کرده بود.
- چیه؟
- نگو این رو بابات بهت داده!
- نه بابا، سویچ رو کش رفتم. شب احتماالا خونم رو می ریزه.
- حق داره.
- آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن می خواد چی کار؟
توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد. به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده
بود نگاه کردم و آهی کشیدم.
- انگار تصمیمش خیلی جدیه.
به شقایق که پشت سرم به رفتن کوروش خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:
- به نظرت چی کار کنم؟
- هیچی.
- خسته نباشی با این همه فکر کردن!
- مثلا می خوای چی کار کنی؟
- چه می دونم؟ آهان، زنگ بزنم به مائده همه چی رو بگم.
- اون وقت اگه کوروش بفهمه، می دونی که چقدر کینه ایه، شاید بره به متین بگه که تو شرط ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- آره، راست می گی. بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم.
- با این همه دک و پز کوروش کوه هم جلوش کم میاره، چه برسه به مائده.
بقیه ی بچه ها هم بهمون رسیدن و همگی راهی کافی شاپ شدیم. من خواستم سوغات بچه ها رو بهشون بدم که
یکی دستش رو از پشت سرم جلوی چشمام گرفت. با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودم رو جلو
کشیدم.
- سلام عشق من.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_73 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت: -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_74
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"اَه این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمون رو عوض کنیم."
- سلام آرشام خان.
- مسافرت خوش گذشت؟
- شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشته.
کم نیاورد و گفت:
- اون که صد البته.
رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن "با اجازه" بدون این که منتظر حرفی باشه، سریع روی صندلی کنارمون نشست.
- کوروش خان کجان؟
شقایق با لودگی گفت:
- رفته گل بچینه.
همگی پقی زدیم زیر خنده.
- به چه کیف پولی قشنگی!
بهروز با خنده گفت:
- ملیسا جون زحمتش رو کشیده.
می دونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کله ام رو می کنه، واسه همین کیف پولیی که واسه شقایق و یلدا
خریده بودم و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم رو بیرون آوردم و یکیش رو دادم بهش. دست تو جیب کتش کرد و
جعبه کوچیکی بیرون کشید.
- اینم برای تو.
در جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند زیبای طلای سفید، اخمام تو هم رفت. شقایق جعبه رو از دستم گرفت و دستبند
رو با احتیاط بیرون آورد.
- وای، خیلی نازه.
- چه خوش سلیقه!
- یاد بگیر بهروز خان.
به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدم و رو به آرشام گفتم:خیلی لطف کردی، ولی نمی تونم قبول کنم.
- چرا، تو قبول می کنی. به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.
- ممنون.
به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم:
- شقایق دستبند رو بذار تو جعبش و پسشون بده.
- اِ، ملی من فکر کردم قبول کردی.
- تو اشتباه فکر کردی. من کادویی که ...
آرشام وسط حرفم پرید و گفت:
- استپ خانومی، بهم کادو دادی بهت کادو دادم.
یکی از کیف پول ها رو برداشت.
- آخه ...
نازنین با حرص گفت:
- اما و اگه نداره.
- من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه.
- حاالا هر چی.
- خیلی خب، ممنون آرشام خان.
***
با هزار بدبختی آرشام رو پیچوندیم و رفتیم خونه ی کوروش تا ببینیم چی شد. خدمتکار در رو باز کرد و ما با سر و
صدا وارد شدیم. مامان کوروش خیلی تحویلمون گرفت.
- کوروش هست؟
گفت:
- کوروش تو اتاقشه. نمی دونم چشه دمغه، این سبد گلم آورد انداخت این جا.
"اوپس، کوروش گاف داده!"
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
⭕️اولین تصاوير از شهدای الحشد الشعبي كه بر اثر بمباران نيروهاي تروریست امريكايی به شهادت رسيدند
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#کلیپ_تصویری
🎥سخنرانی استاد دانشمند
✍موضوع : وسط کابینه دولت شهید دفن کنید..
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹