💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_69 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 در حالی که از دست شقایق تا حد مرگ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_70
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد. انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوش رو فشار
می داد. از جیب کولم سریع اسپریش رو درآوردم و دادم دستش؛ اما نمی تونست درست نگهش داره، برای همین
سریع گذاشتم تو دهنش و چند بار فشارشش دادم. نفساش با این که هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم
حالش بهتر شد. بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی.
گفت:
- شانس آوردم اسپری داشتی، خودم اسپریام رو فراموش کردم. بعد به من خیره شد و گفت:
- الهی بمیرم، تو هم آسم داری؟
حرف تو حرف آوردم و با چرت و پرت گفتن از حقیقت طفره رفتم و خدا رو شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.
دعای وداع رو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوبوس شدیم. تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم را
نگرفتن و این برام سنگین بود وقتی می دیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با اونا در تماسن و من مثل بچه
های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم. در عوض آرشام و کوروش و نازنین هر روز یه تماس رو
شاخشون بود و سوسن هم یه بار زنگ زده بود. کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون
می گذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.
- به به، سلام به داداشی خودم.
شستم خبردار شد که متینه.
- خوبید، مامان چطوره؟
... -
- ممنون.
- آهان، گفتم چقدر عزیز شدم که آقا برام زنگ زده.
... -
- برو بچه، خودت رو سیاه کن.
- اوهوم.
... -
- نه نمی تونم.
دقیقا.
... -
لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:
-آقا متینه، سلام می رسونه.
شوکه نگاهش کردم و به زور گفتم:
- سلامت باشن.
نمی دونم متین تو گوشی چی گفت که صدای خنده ی مائده بلند شد و گفت:
- خب مگه چی شده؟ باشه بابا نزن غلط کردم.
... -
-باشه، سلام برسون.
گوشی رو قطع کرد.
- متین بود؟
ای وای خاک تو سرم با این حرف زدنم. واقعا به قول الک پشت تو کتاب ابتداییمون نفرین بر دهانی که بی موقع باز
شود. مائده کمی متعجب نگام کرد و گفت:
- آره، گفتم که.
"ای بمیری ملی. خاک عالم واقعا. انگار پسر خالم بود که گفتم متین، لااقل یه آقا تنگش می چسبوندم که حالا
چشمای شوکه مائده رو مشاهده نمی کردم." اومدم بحث رو عوض کنم که دقیقا گند زدم تو کل بحث.
- خب، چه خبرا؟
مائده در حالی که بی اختیار خندش گرفته بود با نیش باز گفت:
- سلامتی.
دلم می خواست همچین کله ام رو بکوبم تو سقف که در جا ضربه مغزیشم و تموم. مائده این بار در حالی که هنوز
لبخند از لبش نرفته بود گفت:
- ملیسا بودن با تو آدم رو سر کیف میاره. خوش به حال کسی که تو رو به دست میاره.
خب خدا رو شکر بحث خود به خود عوض شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_69 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "ابوذر تکخنده ای کردو گفت: من به خال
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_70
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"ابروی آیین بالاپرید و گفت :که اینطور .حدسشو میزدم .به نظر من هم که کاری خوبی بود هم برای شما خوب شد هم بیمارستان آیه جرعه ای از چایش را نوشید و با خود گفت :واقعا نظر آیین والا چقدر میتواند مهم باشد؟ سفارش آیین هم آمد و آیه کلافه کمی در جایش جابه جا شد.آیین نگاهی به آیه انداخت و گفت : همیشه اینقدر ساکتید؟ آیه داشت عصبی میشد!حرف بی خود زدن آنهم با یک مرد غریبه از جمله رفتار هایی بود که به شدت از آن بدش می آمد. _سعی میکنم همونقدری که لازمه حرف بزنم و امیدوار بود که آیین والا منظورش را بفهمد!آیین پوزخندی میزند و تکه ای از کیک میخورد و با خود اندیشید کیک و چای کمی کج سلیقگی در انتخاب نیست؟! آیه نگاهی به ساعتش کرد و آیین پرسید:شیفت هستید؟ نه کوتاهی گفت و بازهم به چایش خیره شد .آیین حوصله اش از این تلگرافی حرف زدن آیه داشت سر میرفت به همین خاطر بی ربط پرسید: _آیه یعنی چی؟ آیه از حاشیه متنفر بود!از بحث های حاشیه ای هم! صبورانه جواب داد :یعنی نشانه... آیین قدری روی صندلی جابه جا شد و گفت :نشانه؟ چه جالب !نشانه ی چی؟ _شما قرآن خوندید؟ آیین جدی گفت :نه! _خب آیه دوجور معنی داره .یه معنی عام یه معنی خاص .معنی عامش میشه نشانه ....هر نشونه ای که آدمو یاد خدا بندازه و از خدا باشه .میتونه هرچی باشه .آسمون .دریا یا یه گل زیبا....هرچیزی که با دیدنش یاد خدا بیوفتی !و معنای خاصش میشه جملات خدا تو قرآن" "آیین متفکر گفت :جالبه.خیلی جالب.تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود . پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید! یادش آمد (آیه )نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود! از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت :اتفاقی افتاده؟ ساعتش را نشان داد و گفت :نه باید برم سر کارم! آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند :عصرونه خوبی بود !فکر نمیکردم ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد! آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود .در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از انرژی منفی است؟ ****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سر گرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون((:راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی))! داشت کلافه میشد .مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول!عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟ پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد .اینطور نمیشد باید فکری میکرد. مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود.کنجکاو بودن به صورت جذابش می آمد .با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد .امروز دیگر باید با ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت .خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است! جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند!لبخندی میزند.واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود .همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند .سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند."
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹