#733
_اگه اون مسیج کوفتی رو که بهت داده بودم رو خونده باشی متوجه میشی خبرمرگم اینجا چه غلطی میکردم.. اومده بودم باتو حرف بزنم!
_مسیج رو خوندم و فهمیدم که میخوای راجع به چی حرف بزنی ووقتی جواب ندادم یعنی دلم نمیخواست راجع به رضا چیزی بشنوم و دلم نمیخواست بخاطر اون حرمت بینمون شکسته بشه!
اما این قضیه چه ربطی به گلاویژ داره؟ واسه چی دست روی دختره کردی و توگوشش سیلی زدی؟
گلاویژ بانفرت بجای من جواب داد:
_چون فکرمیکنه زورش زیاده و فکرکرده بازور بازوش میتونه همه چی تصاحب کنه!
بهار_ گلاویژ جان من داشتم از عماد سوال میپرسیدم اگه عجله نکنی نوبت توهم میرسه!
گلاویژ_ من نوبت نمیخوام و دنبال نوبت هم نیستم.. فقط این آقا باید بدونه دیگه هیچ جایی تو زندگی من نداره و مهم ترازاون زندگی من هیچ ربطی به ایشون نداره..
اونقدر دستامو مشت کرده بودم که خون دستم جمع شده بود.. خدایا بهم صبربده و کمکم کن نزنم این دختره رو داغون کنم!
بهار_خیلی خب.. اگه اجازه بدی من هم میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم حالا میشه ساکت شی؟
گلاویژ دیگه چیزی نگفت که بهار ادامه داد:
_عماد جان جواب منو ندادی.. چرا گلاویژ رو کتکش زدی؟ مگه رابطه ی شما تموم نشده؟ مگه تموم کننده ی این رابطه خودت نبودی؟پس چرا...
میون حرفش پریدم وگفتم:
_گفتم که.. من واسه این خانوم نیومده بودم!
_اما کتکش که زدی! میشه بپرسم چرا؟
_بیخیالش بهار.. دیگه مهم نیست..
نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. من جواب خودمو گرفتم.. هم جوابمو گرفتم هم با چشم خودم دیدم!
#734
_چی رو باچشم خودت دیدی عماد؟ توچرا اینجوری هستی؟ چرا هرچی رو که می بینی بدون چون وچرا و بدون هیچ قانونی باورش میکنی؟
چرا چشماتو رو واقعیت ها می بیندی و تنها همون دیده رو باور میکنی؟ واقعا چرا؟
_میشه این موضوع رو تمومش کنی؟
_نمیشه.. چون من حس میکنم شما دوتا فقط با زبونتون حرف میزنید و هیچکدومش از دلتون نبوده ونیست!
این چه نوع تموم کردنیه؟؟
نه وقعا میشه به من توضیح بدید این نوع تموم شدن یه رابطه اس که تا گلاویژ رو باجنس مخالف می بینی دیونه میشی؟
یا تو گلاویژ، این چه نفرتیه که عماد رو با جنس مخالف می بینی دیونه میشی؟ میشه بگید تکلیفتون باخودتون چیه؟ یا تموم شده یا نشده!
دیگه این دیونه بازی ها چیه درمیارید هردفعه همدیگه رو می بینید میوفتین به جون هم؟
قبل ازاینکه گلاویژ به حرف بیاد فورا پیش دستی کردم وگفتم:
_حق باتوئه بهار.. بعضی وقتا یه حرفایی فقط از زبون میاد و من تا امشب فکرمیکردم همه چی از دلم بوده اما با صحنه هایی که روبه روشدم فهمیدم هرچی قبلا گفتم از زبون بوده
اماامشب با اطمینان کامل و باتموم وجودم بهت میگم و قول میدم که همه چی از ته ته دلم تموم شد و دفتر رابطه ی من و این خانوم برای همیشه بسته شد!
#735
بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرورم گفته بودم..
هنوز حرفم تموم نشده که گلاویژ هم
با همون نفرت توی نگاه و صداش که قلبم رو هزار تکه میکرد گفت:
_همینطوره! با این تفاوت که من چند روز پیش بادیدن صحنه هایی ناخوشایند...
این اتفاق افتاد و همون دفتری که این آقا میگن رو دو روز پیش برای همیشه بستم وتمام!
بهار_ پس دیگه به امید خدا تموم شد؟ خیالمون راحت؟
ازجام بلند شدم وهمزمان گفتم:
_من دیگه میرم.. بعدا اگه وقت داشتی باهم حرف میزنیم!
_بمون عماد.. حرفم تموم نشده.. خواهش میکنم!
کلافه درحالی ازشدت درد دستم صورتم جمع شده بود دوباره نشستم روی مبل...
نیم نگاهی به گلاویژ انداختم و متوجه شدم که داره به دستم نگاه میکنه..
بدبخت ترین و ذلیل ترین حالت ممکن من میدونید کجا بود؟ اونجایی که فهمیدم داره به دستم نگاه میکنه و یه جوری خودمو نشون دادم که دردم زیاده تا بفهمم هنوز واسش مهم هستم یانه!
همونجا..دقیقا تو همون نقطه عماد مرد.. تحقیرشدن خودم رو توی خودم حس کردم.. اونجا بود که از ته قلبم شکستم ودلم برای عماد بیچاره شد...
دختر اسنپی💚👱♀️
#735 بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرو
#736
اما گلاویژ تنهاچیزی که واسش مهم نبود درد کشیدن من بود..
شاید باعث تموم اون بی رحمی و نفرت توی چشم های قشنگش خودم بودم .
اما هرچی که بود از کرده ی خودم پشیمون بودم و دلم میخواست زمان به عقب برگرده و اونقدر باهاش بد نمیکردم که یه روز با این شدت از پیشمونی با نگاه پرنفرتش روبه رو بشم!
بهار بجای گلاویژ واکنش نشون داد ومتوجه ی حالم شد..
بانگرانی ازجاش بلند شد و به طرفم اومد وگفت:
_دستت درد میکنه؟ اصلا صبرکن ببینم.. تومگه دستت توی گچ نبود؟
_چیزمهمی نیست.. من دردهای خیلی بزرگتر ازاین رو تجربه کردم!
_بخدا تو دیوونه ای عماد.. دیگه مطمئن شدم! صبر کن برم واست مسکن بیارم حداقل..
گلاویژ ازجاش بلند شد که جفتمون به گلاویژ نگاه کردیم..
بهار_ کجا؟
کاش بهار بذاره بره.. اونقدر واسش مهم نبودم که میخواست بره توی اتاقش..
به خودم پوزخند زدم.. به قلبی که برای این دختر لعنتی سنگ دل می تپید!
اما باشنیدن حرفی که گلاویژ زد ته دلم یه جوری شد.. انگار باز دل احمقم امیدوارشد..
انگار حماقت من قرار نبود که تموم بشه..
_میرم مسکن بیارم واسش!
#737
بهار سری به نشونه ی تایید تکون داد و بادور شدن گلاویژ باصدای آروم گفت:
_این همونی بود دفتر رو بسته بودا.. ببین چطوری هول شد رفت قرص بیاره.. خدا میدونه تا کی من قراره ازدست شما دونفر حرص بخورم.. بده من ببینم دستت رو!
باهمون صدای آروم درحالی که آستینم رو یه کم بالا میزدم گفتم:
_نگران نباش اون رفته سراغ زندگیش.. دیگه سرش با یکی دیگه گرمه.. خودم جلوی در باهم دیدمشون!
_پرت وپلا نگو اون پسرصاحب شرکتیه که توش کار میکنه امشب کار گلاویژ طول کشید ساعت خوبی واسه برگشتن نبود و من ازش خواهش کردم گلاویژ رو تاجلوی در برسونه
اون بیچاره خودش زن داره یه دختر هفت ساله هم داره نیازی به گلاویژ هم نداره...
پشت بند حرفش بادیدن دستم یه دونه زد توصورتش وادامه داد؛
_هییعع! خاک به سرم با شدت از کبودی گچ دستت رو باز کردی؟ باید بری بیمارستان دوباره واست گچ بگیرن اینطوری نمیشه!
بی توجه به حرفش گفتم:
_یعنی چی؟ کدوم شرکت کار میکنه؟ یعنی گلاویژ با اون مرده دوست نیست؟ اما خودش گفت....
با اومدن گلاویژ اخم هامو توهم کشیدم و حرفمو قطع کردم!
پس داشت باهم لج میکرد.. چون فکرمیکنه دختر زنگنه دوست دخترمنه داره وانمود میکنه که اون هم دوست پسرگرفته و وارد رابطه شده تا منو بسوزونه!
#738
قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت:
_من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم شد و کتکامونم خوردیم دیگه گورمو گم کنم برم کپه ی مرگمو بذارم!
هیچی نگفتم.. حتی نگاهشم نکردم.. آستین لباسمو بالا کشیدم وبی توجه به گلاویژ خطاب به بهارگفتم:
_نگران نباش چیزی نیست.. من باید برم.. اگه بدترشد حتما به دکتر نشون میدم!
_میرم آماده شم باهم میریم به دکتر نشون میدیم.. این اوضاعی رو که من می بینم اگه درمان نشه مجبور میشن دستت رو قطع کنن..!
_نه اصلا.. لازم نیست.. گفتم که چیزی مهمی نیست.. خوب میشم..
_ دیونگی نکن عماد...
گلاویژ_ ولش کن این با اعضای بدن خودشم لج میکنه
الکی تلاش نکن اصرار درمقابل آقای واحدی بی فایده اس..
سرمو کج کردم و با لحن خودش جواب دادم:
_کسی باشما حرف زد؟
بهار_ ای خدا... ای خداااا منو بکش! باز شروع کردین؟
گلاویژ_ اصلا به من چه! به جهنم.. من میرم توی اتاقم!
بهار_بروووو! گلاویژ فقط برو دیگه داری رو مغز منم راه میری!
گلاویژ رفت توی اتاقش که بهار گفت:
_بخدا که ازدست شما دلم میخواد بمیرم.. صبرکن برم آماده شم هم بریم حرف بزنیم هم دستتو به دکتر نشون بدیم!
فکرخوبی بود.. بیرون ازخونه راحت تر میتونستم حرف بزنم.. واسه همون فورا قبول کردم..
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#738 قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت: _من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم
#739
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
من میرم پایین منتظرت میمونم!
اومدم برم که گفت:
_قرصاتو بخور بعد برو!
_قرص برنج نده به خوردمون!
_دیدی؟ دیدی توهم تنت میخاره؟؟
_جدی میگم.. اونقدر ازم متنفر هست که راضی به مرگم باشه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا شماتت گفت:
_قرصاتو بخور برو پایین منم الان میام!
باحسرت آهی کشیدم و قرص هایی که گلاویژ گذاشته بود روی میز رو خوردم و رفتم پایین و توماشین منتظر بهارشدم..
آهنگ همیشگیمو پلی کردم و سرم رو به صندلی ماشین چسبوندم و چشمامو بستم..
"اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود...
بغضم اونقدر توگلوم سنگینی میکرد که کنترلش دیگه ازدستم خارج شده بود و اضافه هاش باهمون چشم های بسته از گوشه ی چشمم ریخت..
"چرا اینجور سرنوشت.. واسه من با غم نوشت.. روزای من جهنم و شب و روز اون بهشت...
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست.. آخ چه بارونی زده"
قطره های بعدی اشکم باشدت بیشتری راهشونو توی گوشم پیدا کردن.. باید خودمو جمع میکردم.. نباید بهار شکستنم رو میدید..
اشک هامو پاک کردم و دوباره چشم هامو بستم..
"قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو
حیف این روزای باهم نیست...
به جز تو هیشکی تو قلب من نیست..."
داشتم به سختی جلوی ریزش اشک هامو میگرفتم که درماشین باز شد وبهار اومد نشست..
#740
بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم...
_ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم!
_اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه!
_میشه راجع به رضا حرف نزنی عمادجان؟ واقعا نمیخوام...
میون حرفش پریدم و گفتم:
_توهم میخوای اشتباه منو بکنی؟
چرا نمیخوای باشوهرت بشینی دو کلام منطقی حرف بزنی شاید در مقابل حکمی که صادر کردی دفاع و حرفی برای گفتن داشت؟
اون مرد داره خودشو تلف میکنه اصلا متوجه خراب شدن زندگیت هستی؟؟
_واسم مهم نیست.. جداشدن واسه کی آسون بوده که واسه من آسون باشه؟ فکر میکنی من عذاب نمیکشم؟ من هم دارم تلف میشم اما اصلا واسم مهم نیست.. میگذره..
درسته.. قبول دارم که اولش سخته اما میگذره و سختیشو به جون میخرم و میگذرونمش.. اون هم مثل من..
_چرا بهار؟ فقط بخاطر اینکه خواهر تانتیش رو توی خونه اش....
باصدای بلند میون حرفم پرید وگفت:
_خواهر ناتنی نه عماد.. عشق سابقش.. خواهر کدوم خریه؟ چرا اسم و واژه ی خواهر و برادر رو به گوه میکشید شما؟؟ خواهر وبردار عاشق ومعشوق میشن و باهم رابطه...
این دفعه نوبت من که حرفشو قطع کنم..
_هرچی بوده واسه گذشته بوده.. گذشته ای که تو اصلا توزندگی رضا وجود نداشتی.. چرا نبش قبر میکنی؟
چرا میذاری گذشته ی رضا توی زندگی وآیندتون تاثیر منفی بذاره وباعث جدایتون بشه؟ مگه آدم عاقل زندگیشو بخاطر اتفاقات گذشته خراب میکنه دختر؟
#741
_مگه تو نکردی؟ مگه همین خود تو بخاطر گذشته ی گلاویژ گند نزدی به هرچی عشق و عاشقی و زندگیشو به گوه نکشیدی؟ حالا چی شده که بحث من پیش اومد همه واسه من اعلامه شدین؟
_پرت وپلا نگو ماجرای من وگلاویژ خیلی باشماها فرق میکنه بهار..
توهم داری حرفای شوهرت رو میزنی و داری قضاوت میکنی!
شما دوتا باهم ازدواج کردین و اسم هاتون توی شناسنامه ی همه!
_چه فرقی میکنه؟ عشق عشقه! تو شناسنامه یا توی قلب هیچ فرقی باهم نداره!
ضمنا.. جداشدن من از رضا فقط به اون دلیل نیست و هزار یک دلیل واسه جدایی دارم که مهم ترینش اونه!
_داری اشتباه میکنی بهار..
بخدا که اگه یکدونه مرد وفادار تو دنیا وجود داشته باشه اون مرد رضاست!
نه بخاطر اینکه رفیقمه فکرکنی دارم ازش دفاع میکنم نه بجون عزیز که تنها کسیه که تو دنیا دارم..
واسه این میگم که توی مدتی که باهات دوست بود حتی یک بارهم ندیدم درحد یک نگاه بهت خیانت کنه!
باخنده گفت:
_آره نگاه نمیکنه میبره خونه اش میک... لا اله الا الله.. بیخیال توروخدا نذار دهن من باز بشه!
_سایه توی اون شرکت و حتی خونه ی رضا سهم داره بهار..
#742
باتعجب به طرفم برگشت و با لحنی ناباور گفت:
_چی؟
_فکر میکردم تو خبر داشته باشی!
خندید و باتمسخر گفت:
_من؟؟ مگه من از رضا شناختی هم داشتم؟ البته دیگه واسم مهم نیست.. این موضوع هم روی تموم دروغ هاش!
این وسط فقط منه بدبخت سرم کلاه رفت..
خبرمرگم عشقش رو باور کردم، کور کورانه روی تموم دروغ هاش چشم بستم و زنش شدم!
_اینجوری نگو بهار.. توکه میدونستی رضا سهم شرکتش رو با سایه شریکه!
چه فرقی میکنه خونه اشم شریک باشه یانباشه؟
_رضا به من گفته بود که سهم شرکت رو ازش خریدم و دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداره
البته این موضوع روهم در نظر بگیر که رضا گفته بود سایه خواهرشه نه معشوقه اش!
_معشوقه اش نیست.. چرا نمیخوای باورکنی اون دختر جز آفت زندگی و بلای جون هیچی واسه نبوده ونیست؟؟؟
_دیگه مهم نیست.. باورکن دیگه واسم فرقی نداره اون خانوم چیکاره ی رضاست.. تنها چیزی که مهمه دیگه نمیخوام با یه آدم دروغگو مثل رضا ادامه بدم!
_تاحالا واست پیش نیومده که مجبور باشی دروغ بگی؟ پیش نیومده که ترس از دست دادن مجبور به دروغ گفتنت کنه؟؟؟ تو خانواده ی رضا رو نمیشناسی بهار..
بخدا که دلم برای رضا میسوزه.. اون پسر تموم عمرش مجبوربود خانواده اش رو پنهون کنه چون خانواده نبودن و از دشمن هم دشمن تر بودن!
#743
_مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو بخاطر پولش میخواستم که بخواد ماجرای شراکت رو ازمن مخفی کنه؟
_دخترجان توچرا حالیت نمیشه؟؟ خب اگه لج نکنی و اجازه بدی خودش میاد علت تموم کارهاشو واست توضیح میده!
نیشخندی زد وگفت:
_که بیاد و بازهم یه مشت دروغ سرهم کنه و خرم کنه؟
_من قسم میخورم که هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست!
_چرا باید قسم تورو باورکنم؟ مگه روزایی که گلاویژ بخاطر ترس ازدست دادنت مجبور بود ماجرای زندگیشو ازت مخفی کنه تو حرف هیچکدوم مارو باور کردی؟
_من فرق دارم بهارجان.. من توزندگیم کم از زن جماعت ضربه نخوردم که به راحتی بتونم مسئله ای رو هضم ویا باور کنم!
ببخشید قصد سوتفاهم ندارم اما من نمیتونم به هیچ زنی اعتماد کنم...
اما به هرکس که میپرستی واست قسم میخورم توی این ماجرا رضا واقعا مظلوم واقع شده.. نه فقط الان و درمقابل تو.. بلکه تموم عمرش بخاطر خانواده اش درحقش ظلم شد
اومد حرفی بزنه که دستمو به نشونه ی ایستادن یاسکوت بالا گرفتم و گفتم:
_ازت خواهش میکنم پای گلاویژ رو وسط نکش.. میدونم میخوای چی بگی.. الان فقط من دارم از رضا حرف میزنم!
دختر اسنپی💚👱♀️
#743 _مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو
#744
یه کم باحرص نگاهم کرد و با مکث طولانی گفت؛
_ازمن چی میخوای عماد؟
_فقط اومدم ازت خواهش کنم بذاری رضا باهات حرف بزنه!
_رضا تموم بلیط هاش سوخته و فرصتی برای برگشت باقی نمونده!
_باشه.. من هم ازبرگشت و فرصت وبخشش چیزی نگفتم!
فقط وفقط ازت میخوام بذاری رو در رو باهات حرف بزنه.. حتی اگه فرصتی باقی نمونده باشه بهش اجازه بده حداقل حرفاشو بزنه که بعدا حسرتش به دل نمونه!
کلافه دستی به صورتش کشید و سکوت کرد!
ازفرصت استفاده کردم وگفتم:
_فردا قرارش رو بذاریم؟
_عماد؟
_حتی شده به عنوان آخرین بار! آخرین دیدار!
_خیلی خب..! از طرف من که بهت اطمینان میدم هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته و هیچ بخششی درکار نیست!
_اوکی.. پس من فردا بهت زنگ میزنم و میگم کجا بری!
_باشه! حالا اگه تموم شده بریم درمانگاه دستت رو نشون بدیم، من باید برگردم خونه.. گلاویژ تنهایی میترسه!
_دست منو ولش کن.. حرفام درباره ی رضا تموم شد ومیخوام از گلاویژ باهات حرف بزنم!
_فکرنمیکنم ماجرای تو و گلاویژ به من ارتباطی داشته باشه و حرف تازه ای هم مونده باشه چون همین یکساعت پیش تو خونه جفتتون گفتین که همه چی تموم شده!