eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#660 منتظر یه واکنش یا رفتار شک بر انگیزی توی صورتش بودم اما رضا بی خیال بدون اینکه نگاهش رو از خیا
گوشیشو برگردوندم طرفش وگفتم: _باورکردم که الان اینجام و دنبال راه حل واسه جدا نشدنتون هستم! _جواب بده بذارش روی پخش ببینم چی میخواد! خودشو کشت! _نه! دلم نمیخواد صداشو بشنوم! اگه میخوای خودت جواب بده اگرم نمیخوای به من ربطی نداره! _اوکی ولش کن بعدا باهاش حرف میزنم! امروز اصلا حوصله ی سروکله زدن با اون کله پوک رو ندارم! سکوت کردم.. حتی دلم نمیخواست راجع به عماد چیزی بشنوم! داشتم توی سکوت به بدبختی هام فکر میکردم که رضا گفت: _میخوای برسونمت خونه؟ بعدا هم میشه راجع به بهار و دیونه هاش حرف زد و تصمیم گرفت! _ممنون میشم.. همون نزدیکی های خونه برسونی کافیه! یه وقت بهار مارو باهم نبینه شر بشه! _اوکی! _ببخشید.. امروز روز خیلی بدی بود! _نه خواهش میکنم! شما ببخش تو شرایط خوبی نیستی و انتظار بیجا ازت داشتم! _اینجوری نگو.. بهار برای من خیلی عزیزه وزندگیش ازهمه چیز واسم مهم تره‌! خودم خواستم که مانع خراب کردن زندگیش بشم و باهم یه کاری کنیم از تصمیمش منصرف بشه! _ممنونم ازت خواهرزن جان.. انشاالله عمری بمونه خوبی هاتو جبران کنم! _خواهش میکنم زندگی شما درست بشه واسم کافیه! به خیابون اصلی خونه مون رسیدیم که گفتم: _همینجا من پیاده میشم بقیه اش رو خودم میرم ممنون!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#661 گوشیشو برگردوندم طرفش وگفتم: _باورکردم که الان اینجام و دنبال راه حل واسه جدا نشدنتون هستم! _
بارضا خداحافظی کردم و قدم زنان به طرف خونه به راه افتادم.. تصویر عماد مدام توی ذهنم تداعی میشد.. انگار چشمه ی اشکم خشک شده بود.. شایدم نفرت جای اشک هامو گرفته بود.. اما هرچی بود ازش بودم.. حتی یک قطره هم اشک نریختم وبرعکس.. هرثانیه نفرتم از عماد بیشتر میشد! نیم ساعت طول کشید که به خونه رسیدم.. بادیدن ماشین بهار جلوی در خونه خشکم زد! ترسیده آب دهنم رو قورت دادم و قدم های رفته رو برگشتم و ازکوچه اومدم بیرون! این وقت روز خونه چیکار میکنه؟ به گوشیم نگاه کردم.. هیچ تماسی ازبهار نداشتم! چرا بهم نگفته اومده خونه؟ حالا بهش چی بگم؟ مطمئنا خیلی عصبی شده که بازم بهش دروغ گفتم! سروضعمم جوری نبود که بگم واسه خرید وسوپری بیرون بودم! ا‌زطرفی هم نمیدونستم ومعلوم نبود چندساعته که برگشته خونه! هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسید! داشتم باخودم کلنجار میرفتم وفکر میکردم که چه دروغی سرهم که رضا زنگ زد! باعجله جواب دادم: _اگه خونه بودم و بهار شماره ات رو میدید میدونستی چه بلایی سرم میاورد؟ _ببخشید میخواستم ببینم رسیدی خونه یانه! ازطرفی میدونستم بهار این موقع ها سرکاره! _منه خاک برسرهم همینطور فکرمیکردم اما متاسفانه ازشانس قشنگم خیلی زودتر ازهمیشه برگشته و من جرات ندارم برم خونه!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#662 بارضا خداحافظی کردم و قدم زنان به طرف خونه به راه افتادم.. تصویر عماد مدام توی ذهنم تداعی میشد
رضاهم مثل من شوکه شد و با صدایی نگران پرسید: _اوه جدی میگی؟ الان کجایی؟ یعنی فهمیده؟ _سرکوچه خشکم زده! موضوع توروکه نفهمیده اما بیرون بودنم رو فهمیده دیگه! _خب اینکه چیزی نیست یه خوراکی چیزی بخر بگو رفتی خرید کنی! _نمیشه! من هیچوقت با این وتیپ وقیافه سوپری نمیرم ومهم تراز اون نمیدونم از کی خونه اس وچندساعته منتظر اومدنم شده! _بگو بایکی از دوستات یاهمکارهات قرار داشتی! _من دوست وهمکاری ندارم! _پس بگو گورخودمونو کندیم دیگه! راحت باش! خنده ام گرفت.. مردگنده از بهار میترسید! البته حقم داشت منم ازش میترسیدم خدایی! _نترس نمیذارم بفهمه.. یه کاریش میکنم نگران نباش! _امیدوارم به خیر بگذره! پس به من خبرش رو بده نگرانم! _اوکی اما دیگه زنگ نزن بخدا بهار بفهمه باهات همکاری کردم زنده به گورم میکنه! _چشم چشم.. شک نکن من هم باهات زنده به گور میشم! باخنده گفتم؛ _اینقدر از خواهر من نترسی تووو! رضاهم خندید وگفت: _نه که خودت نمیترسی وسرکوچه خشکت نزده!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#663 رضاهم مثل من شوکه شد و با صدایی نگران پرسید: _اوه جدی میگی؟ الان کجایی؟ یعنی فهمیده؟ _سرکوچه خ
باحرفش بلند زدم زیر خنده.. حق با رضا بود خدایی مثل چی از بهار ترسیده بودم! باهمون خنده گفتم: _حرف حق جواب نداره! _دنیا دار مکافاته گلایژ خانوم.. خداوند مسخره کنندگان را دوست ندارد! خلاصه یه کم دیگه بارضا حرف زدم و خداحافظی کردم.. گوشیمو توی کیفم گذاشتم و اومدم برم داخل کوچه که یه ماشین ۲۰۶ باسرعت زیادی ازکنارم ردشد.. ترسیده جیغ خفه ای کشیدم و خودمو کنار کشیدم! انگار میخواست زیرم بگیره.. مردم روانی تشریف دارن! داشتم با تعجب به ماشینی که حالا دور شده بود نگاه کردم که یه لحظه حس کردم پلاکش واسم آشناست! انگار یه باردیگه پلاک رو دیده بودم..! نمیدونم چرا حس کردم عمادبود! اگه مطمئن نبودم عماد با اون دختره کجاست بدون شک میگفتم عماده! باهمون گیجی رسیدم جلوی درخونه و کلید رو به در انداختم.. تصمیم گرفته بودم به بهار بگم واسه همون مصاحبه کاری که صبح بهش گفته بودم رفتم! چون دلیل قانع کننده ی دیگه ای نداشتم.. همین که وارد خونه شدم بهار به استقبالم اومد! _به به گلاویژ خانوم.. رسیدن بخیر! _سلام! خوبی؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟ ماشینت روجلو در دیدم تعجب کردم! _علیک سلام کارم زود تموم شد کجا رفته بودی؟ خوب واسه خودت بی خبرجیم میزنیا‌! همزمان که کفش هاموتوی جاکفشی میذاشتم خودمو به اون راه زدم وگفتم: _وا؟ بی خبر واسه چی؟ مگه صبح بهت زنگ نزدم و نگفتم که کجا میخوام برم‌؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#664 باحرفش بلند زدم زیر خنده.. حق با رضا بود خدایی مثل چی از بهار ترسیده بودم! باهمون خنده گفتم: _
_نگفتی چون فکرمیکنم به توافق رسیدیم و قرار شد نری! _اما من که گفتم فقط واسه اینکه ببینم کارشون چطوریه و شرایط چیه میرم ببینم کدوم بهتره! _بله..! حالا کدوم بهتر بود؟ دوست داشتی کارشون رو؟ _اوه اوه.. نگم واست که افتضاح بود.. انگار از دماغ فیل افتاده بودن و واسه چندرغاز هزارتا شرط وشروط مسخره گذاشته بودن! _آهان.. پس خوشت نیومد و نپسندیدی‌؟! _اهوم.. همون مزون بهتره پیش خودتم هستم بهتر! _خوبه! اونوقت بدون مدارک شناسایی و رزومه کاری رفتی؟ باگیجی نگاهش کردم.. نکنه رفته سروقت مدارکم و فهمیده باخودم نبردم؟ اومدم جواب بدم که چشمم به مدارکم روی کانتر آشپزخونه افتاد! وای لعنت بهت گلاویژ! چرا به اینجاش فکرنکرده بودم خدایااا... دروغم دراومد.. _من.. خب.. مدارک نبردم دیگه! فقط رفتم ببینم چطوریه... _گلاویژ کجا بودی؟ راستش روبگو یه کاری نکن دیونه شم! _وا؟ یعنی چی؟ واسه چی باید دروغ بگم؟ تو جدیدا چرا اینقدر نسبت به من شکاک شدی؟ _شکاک میشم چون جدیدا خیلی دروغ میگی ومعلوم نیست داری چه غلط هایی میکنی که بخاطرش به من دروغ میگی! الانم میدونم مصاحبه کاری درکار نیست و تا از قبل اینکع خودم بفهمم خودت بگو کجا بودی وداری چه غلطی میکنی
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#665 _نگفتی چون فکرمیکنم به توافق رسیدیم و قرار شد نری! _اما من که گفتم فقط واسه اینکه ببینم کارشون
گند زده بودم.. اونقدری واسه بهار شناخته شده بودم که تا چیزی رو ازش مخفی میکنم فورا میفهمه! اما هیچ جوره نمیتونستم حقیقت رو بهش بگم چون میدونستم اگه بفهمه با رضا همدست شدم واسه همیشه قیدم رو میزنه! _امامن فکرمیکنم این همه شکاکی حقم نباشه و داری ناحقی میکنی! _گلاویژژ!!!! توراه میری من میفهمم مقصدت کجاست و‌اسه من ادا درنیار! _خیلی خب! تو اینجوری فکرکن.. فکرکن بهت دروغ گفتم و مصاحبه کاری نبودم! _اونو که فکرنمیکنم مطمئنم.. مهم اینه کجا بودی که مجبوری بخاطرش به من دروغ بگی! هیچ جوره امکان نداشت راضی بشه.. باید یه فکردیگه میکردم.. مطمئنا دیدن عماد بهتر ازدیدن رضا بود وچاره ای جز عماد واسم نموند.. _باشه قبوله.. نمیشه ازت چیزی رو مفخی کرد، قبول! امامن چیکار کنم؟ خودت مجبورم میکنی.. همین اخلاق گندته که باعث میشه ازت بترسم و مجبوربه دروغ گفتنم میکنی! _مگه من چیکارت کردم؟ همیشه توهرکاری ازت حمایت کردم و کنارت بودم.. کدوم دفعه پشتت روخالی کردم وحامی نبودم که اینجوری رفتارکنی؟ _نگفتم حامی نبودی قربونت برم.. گفتم ازت میترسم وواسه اینکه عصبی نشی مجبورمیشم! _قبلا عصبی نمیشدم؟ الان میشم؟ گلاویژ داشتیم؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#666 گند زده بودم.. اونقدری واسه بهار شناخته شده بودم که تا چیزی رو ازش مخفی میکنم فورا میفهمه! اما
دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد.. حتی اگه دروغم رو قبول میکردم و میفهمید به هردلیلی بهش دروغ گفتم ناراحت میشد.. خدایا کمکم کن من نیتم خیر بوده نمیخوام خواهرم رو ازخودم برنجونم... _بهار؟؟؟ دورت بگردم خواهر قشنگم چرا اینقدر روی این موضوع حساس شدی؟ بابا شاید بخوام یه کارهایی کنم که بعدا سوپرایزت کنم! توروخدا.. جون گلاویژ اینقدر بهم گیر نده به مرگ مادرم من کار اشتباهی نمیکنم و کاری نمیکنم بعدا پیشمون بشم یا تورو ناراحت کنم! _یعنی نمیخوای بگی دیگه؟ _میگم! ‌دورت بگردم بخدا میگم.. اما صبرکن به موقع اش میفهمی دیگه! چرا اینقدر عجله میکنی؟ تویه کم به من زمان بده.. قول میدم وقتی بفهمی خوشحال میشی! بادلخوری و پر از شک وتردید نگاهم کرد... _انجوری نگام نکن خب! بابا دارم واست قسم مادرم رو میخورم دیونه! به جون مامانم جز خوشحال کردنت هیچ غلطی نمیکنم! _خیلی خب! امیدوارم که فردا پس فردا گند بالا نیاری وبندازی گردن من! بغلش کردم وگونه اش رومحکم بوسیدم وگفتم: _گندبالانمیارم.. توبه من اعتماد کن، من قول میدم از اعتمادت سو استفاده نکنم! _باشه.. امیدوارم.. برو لباس هاتو عوض کن بیا بریم ناهار درست کنیم! باخوشحالی از اینکه از یه دردسر بزرگ نجات پیدا کرده بودم، یه باردیگه گونه اش رو بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم... هنوز وارد اتاق نشده بودم که با صدای بهار سرجام میخکوب شدم! _ این قایم باشک بازی ها که ربطی رضا نداره؟هان؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#667 دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد.. حتی اگه دروغم رو قبول میکردم و میفهمید به هردلیلی بهش دروغ گفتم
منو میگی؟ مثل مجرم هایی که دستشون رو شده بود به سرعت رنگم پرید.. آب دهنم رو قورت دادم و به طرفش برگشتم! _این دیگه از در اومد؟ _نمیدونم.. یه لحظه حس کردم پای رضا وسط باشه! _دیونه شدی؟ من با اون خائن چیکار دارم؟ واسه چی از هر فکری راجع به من، بدترین نوعش به ذهنت میرسه؟ _چه میدونم خب.. یه لحظه اومد توذهنم گفتم بپرسم چون اگه اونجوری باشه هرگز نمی بخشمت! یه لحظه از اینکه بهار بفهمه ترس برم داشت.. اما فورا خودمو جمع کردم و ادای عصبانی شدن رو درآوردم وگفتم: _میشه این فکرهارو از ذهنت بیرون کنی‌؟ من با اون آدم به ظاهر محترم هیچ کاری ندارم اینقدر حرصم رو درنیار! _اوکی برو به کارت برس حوصله ام ته کشید حال ندارم بحث کنم! _زیادی کنجکاوی نکن بهارخانوم.. من شانس ندارم کنجکاوی های جنابعالی به جاهای خوبی نمیرسه.. پشت بند حرفم وارد اتاق شدم وفورا شماره ی رضا رو از همه جای گوشیم حذف کردم.. خداروشکر چیزی نفهمید وداستان دارنشد.. لباس هامو عوض کردم و گوشیم رو اول روی سایلنت کامل گذاشتم بعدش خاموش کردم.. داشتم توی آینه آرایشم رو با دستمال مرطوب پاک میکردم که دوباره تصویر عماد و اون دختر توی ذهنم تداعی شد.. دوباره دلم بی تاب شد.. کاش قدرتش رو داشتم بزنم نابودش کنم
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#668 منو میگی؟ مثل مجرم هایی که دستشون رو شده بود به سرعت رنگم پرید.. آب دهنم رو قورت دادم و به طرف
عماد: باصدای زنگ گوشیم پلک هامو که به شدت بهم چسبیده بود باز کردم و به شماره نگاهی انداختم... بادیدن شماره مثل فنرتوی جام نشستم.. آقای زنگنه یکی سرمایه دارهای بزرگ بود که چندین پروژه ی عمرانی به دست داشت و کارکردن باهاشون میتونست خیلی برای شرکت ما مفید و پر پول باشه.. باچندتا سرفه صدامو صاف کردم و جواب دادم... دوهفته پیش قبل از اینکه تصادف کنم دستم چلاق بشه پیشنهاد همکاری به چند شرکت بزرگ داده بودم وازشانسم امروز آقای زنگنه برای قرار ملاقات پیش قدم شده بود ونمیخواستم به هیچ عنوان کنسلش کنم.. البته میتونستم مثل همیشه به رضا بسپرمش اما دلم میخواست خودم شخصا حضور داشته باشم.. پس بیخیال مرخصیم شدم و برای ساعت دوازده ویک ظهر، داخل شرکت خودمون باهاشون قرار گذاشتم! دستمو مشمبا پیچ کردم وسخت ترین دوش عمرم رو گرفتم، لباس مرتب پوشیدم و کم کم راهی شرکت شدم.. نیم ساعت بعد رسیدم و با گفتن بسم الله وارد شرکت شدم.. رضا بادیدنم شوکه شد.. نمیدونم چرا اما حس کردم نگاهش بجای تعجب بیشتر به ترسیدن بود! _عه! عماد؟؟؟ تواینجا چیکار میکنی؟ _علیک سلام. منم خوبم توچطوری؟ ببخشید مزاحم شدم، فکرکردم اینجا محل کارم باشه! _سلام.. منظورم این بود بااوضاع چرا اومدی مگه مرخصی نبودی تو؟ دهنمو بازکردم که خبر خوش و قرار آقای زنگنه رو بهش بگم که فورا پشیمون شدم وتصمیم گرفتم سوپرایزش کنم.. _هوم.. توخونه حوصله ام میره.. خوشم نمیاد زیاد خودمو توخونه حبس کنم.. ترجیح میدم کار کنم و خودمو سرگرم کنم! _دیونه ای بخدا..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#669 عماد: باصدای زنگ گوشیم پلک هامو که به شدت بهم چسبیده بود باز کردم و به شماره نگاهی انداختم...
ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی! درست فکرمیکنم؟ _بله درست فکرکردی از اومدنت نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم.. با این اوضاعت پاشدی اومدی جواب عزیز هم خودت باید بدی من کاری ندارما.. گفته باشم! _عزیز میدونه که اومدم، نگران عزیز نباش.. صدای زنگ گوشیم مانع ادامه حرفم شد.. عزیزبود.. چقدرم حلال زاده اس قربونش برم.. دستمو به نشونه ی هیس جلوی بینیم گذاشتم وگفتم: _عزیزپشت خطه وجواب دادم.. داشتم با عزیز حرف میزدم که رضا با اشاره وپچ پچ گفت: _من یه لحظه میرم اتاقم، برمیگردم! گوشی رو ازخودم جدا کردم کنار شونه ام گذاشتم و آهسته گفتم: _لیست قراردادهای شرکت رو هفته پیش آماده کرده بودم رو هم باخودت بیار... مشغول حرف زدن باعزیز شدم که حس کردم صدای گلاویژ روشنیدم.. ازجام بلندشدم وهمزمان گفتم: _عزیز من بعدا بهت زنگ میزنم.. بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بدم گوشی رو قطع کردم و ازاتاقم اومدم بیرون.. بادیدن گلاویژ هم ضربان قلبم تند شد هم عصابم به شدت به هم ریخت! این اینجا، توی شرکت من چیکارمیکنه؟ واسه چی اومده محل کارمن؟ سوالم رو به زبون آوردم که رضا پرید وسط و فهمیدم با اون قرار داشته.. راستش از اینکه برای دیدن من نیومده بود بیشتر عصبی شدم! ازنوع آرایش کردن پوشیدن لباس هایی که به شدت ولنگ وواز وجلف بود، به راحتی میشد فهمید که دیگه عماد وغصه ی عماد توی قلبش نیست و دنبال طعمه ی جدیده!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#670 ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی!
از اینکه مثل احمق ها هنوزم روش غیرتی میشدم ارخودم متنفر بودم.. رفتم توی اتاقم و مشت های عصبیم رو بیصدا روی کاناپه خالی کردم سعی داشتم حرصم رو یه جوری خالی و حالم رو خوب کنم اما موفق نبودم و هرلحظه عصبی تر میشدم.. دلم میخواست برم و اول واسه قرار گذاشتن با رضا دندون ها‌شو توی حلقش بریزم بعدش بخاطر پوشیدن اون مانتوی جلف و آرایش بیش ازحدش گردنش رو خورد کنم! همونطور که داشتم حرص میخوردم رضا با پرونده ای که دستش بود اومد توی اتاق.. نباید میومد چون تموم عقده هارو باید سر اون خالی میکردم.. وکردم! _عماد جان من دارم میرم بیرون گفتم قبلش لیستی که ازم خواسته بودی رو بهت بدم بعد برم! بی توجه به حرفش ازجام بلندشدم و توی یک قدمیش ایستادم وگفتم: _پس واسه این بود بادیدن من اونجوری شوکه شده بودی! آقا رضا مهمون ویژه داشت که من توی شرکت خودم اضافه بودم! _این حرفا چیه عماد؟ واسه چی باید اضافه باشی؟ من واس خاطراینکه به عزیز قول داده بودم همه کارهاتو میکنم که حسابی استراحت کنی، وقتی اومدی فقط تعجب کردم و هیچ شوک شدنی درکار نیست
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#671 از اینکه مثل احمق ها هنوزم روش غیرتی میشدم ارخودم متنفر بودم.. رفتم توی اتاقم و مشت های عصبیم
بدون اینکه رعایت کنم کجا هستیم صدامو بالا بردم وگفتم: _آره جون خودت تو گفتی ومن باور کردم! این دختره تو شرکت من چیکار میکنه؟ هان؟ به چه حقی بدون اجازه ی من غریبه هارو توی محل کارم راه میدی؟ باصدای بلند من عصبی شد و اخم هاش توهم کشیده شد.. _اول اینکه صداتو بیار پایین احترامت رو نگه میدارم دلیل بر این نیست که تو فقط صاحب اینجایی و من نوکر و زیر دست توهستم عماد خان! فراموش نکن اینجا شرکت منم هست و من هم به اندازه ی تو و حتی بیشتر تو واسه اینجا زحمت کشیدم ومیکشم.. پس برای دعوت کردن خواهر زنم به شرکت خودم فکرنمیکنم نیازی به اجازه ی تو داشته باشم! _شرکت خودت؟ من هم اینجا برق چغندر حساب میشم دیگه؟ توهم زدی آقا رضا.. خیلی تند رفتنی پیشنهاد میکنم پیاده شی باهم بریم.. اینجا همونطور که فرمودی اسم کلمه ای به بنام شراکت رو به یدک میکشه وقتی یه چیزی شراکت باشه یعنی برای هرکاری وهرکسی که واردش میشه باید باشریکت هماهنگ ومشورت کنی.. حق نداری یک طرفه تصمیمی رو بگیری حداقلش من این حق رو به تو نمیدم! _بهت گفتم صدات رو پایین بیار عماد من آبرو دارم.. بعدشم تو تاحالا چند دفعه واسه رفت وآمد هات ازمن اجازه ای گرفتی که من ازت اجازه بگیرم؟ این قوانین رو کی وارد کارمون کردی که الان ازش باخبر میشم؟ _این قوانین همیشه وجود داشته.. من ازتو اجازه نگرفتم چون تابحال حریم شخصی رو وارد کارم نکردم و تموم رفت وآمد هام کاری بوده.. از این به بعد حق نداری بدون اجازه ومشورت با من فک وفامیلت رو وارد شرکت من میکنی فهمیدی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#672 بدون اینکه رعایت کنم کجا هستیم صدامو بالا بردم وگفتم: _آره جون خودت تو گفتی ومن باور کردم! ای
توی شوک حرف های رضا بودم.. انگار نمیخواستم باورکنم اون آدمی که همین چند دقیقه پیش من رو شست وانداخت روی بند رضا بوده! بهت زده به صفحه خاموش لپتاپم خیره بودم که صدای زنگ موبایلم رشته ی افکارم رو پاره کرد.. _جانم عزیز؟ _چی شدی تو پسر؟ قرار بود زنگ بزنی نگرانم کردی! _نگران چی هستی قربونت برم؟ من که بچه نیستم تا چنددقیقه پیدام نشه نگرانم بشی! _واسه من هنوز بچه ای و هیچوقتم بزرگ نمیشی، حداقل تا روزی که زنده ام.. قلبم تیر میکشید.. اونقدر عصبی و ناراحت و دل شکسته بودم که مطمئن بودم من خیلی قبل از اونی که عزیز تصور میکنه میمیرم! باحسرت آهی کشیدم و گفتم؛ _الهی که همیشه سایه ات بالاسرم باشه.. عزیز من میتونم بعدا باهات حرف بزنم؟ یه کم سرم شلوغه.. _آره پسرم فقط زنگ زدم تاکید کنم واسه شام باهیچکس هیچ قرای نذاری حتی اگه مهم ترین قرار کاری عمرت هم باشه باید موکولش کنی به یه روز دیگه! اینا گفتم چون خوب میشناسمت و حدس میزنم قراره چه بهونه هایی پشت هم واسه من سوار کنی! پس امشب هیچ عذر وبهونه ای قابل قبول نیست! مفهمومه؟ توی اوج ناراحتی باحرف عزیز لبخند روی لبم نشست.. درست حدس زده بود.. واسه برنامه ی شام امشب تصمیم داشتم بپیچمونمشون و به اون مهمونی نرم اما انگار عزیز زرنگ ترازمن بود و دستم رو خونده بود! _چشم! روجفت چشام.. امر دیگه ای نیست؟ _چشمات روشن گل پسرم.. عرضی نیست.. شب می بینمت! _خداحافظ.. اومدم گوشی رو قطع کنم که دوباره صداشو شنیدم _آهان راستی عماد!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#673 توی شوک حرف های رضا بودم.. انگار نمیخواستم باورکنم اون آدمی که همین چند دقیقه پیش من رو شست وا
کلافه با انگشت دست شکسته ام روی میز ضرب گرفتم وگفتم: _جانم عزیز؟ _پسرم تورروخدا یه پا زود تر برگرد بعداز دوسال میخوام برم خونه ی صحرا اینا دلم میخواد بیشتر بمونم باشه؟ دوباره یادم اومد شب مهمون خونه ی کی هستم ودوباره بهم ریختم! _باشه عزیز. چشم! اجازه هست برم به کارام برسم؟ _برو پسرم ببخشید وقتتو گرفتم معذرت میخوام خداحافظ.. گوشی رو قطع کردم و چنگی به موهام زدم! این روزا چقدر تحت فشار هستم رو فقط خدا میدونه! ازشدت عصبانیت و کلافگی بدنم گر گرفته بود وگرمم شده بود! دنبال پارچ آب یا لیوان آبی توی اتاقم گشتم اما چیزی پیدا نکردم.. بازم یاد گلاویژ افتادم.. لعنت بهت دختره ی عوضی که تموم زندگیم پر شده از اسم تو! بوی تو.. یادتو.. نفرتت.. عشقت.. خاطراتت.. خنده هات.. صورتت.. چشمات.. من چطور میتونم این همه رو باهم توی گورستون نفرت دفن کنم؟؟ واقعا خودمم جوابی برای سوال غیرممکن خودم نداشتم! ازجام بلندشدم و رفتم توی آشپزخونه یه کم آب به صورتم زدم.. صورتم رو بادستمال خشک کردم و به قهوه ساز ولیوان قهوام خیره شدم
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#674 کلافه با انگشت دست شکسته ام روی میز ضرب گرفتم وگفتم: _جانم عزیز؟ _پسرم تورروخدا یه پا زود تر ب
روی تمام این وسایل جای انگشت های دختر نامردی نشسته که الان توی اتاق روبه روی من، پشت در بسته نشسته و معلوم نیست چی دارن میگن! دختری که ادعای عاشقیش میشد و دست هرکاری زد تا عاشقم کنه! اون دختر خیلی باهوشه و توانایی هایی زیادی داره! بهش حسودیم میشه.. اون باهنر عاشقیش موفق شد قلبی رو عاشق کنه که قسم خورده بود تاآخرعمرش از عشق دوری کنه! ماگ مخصوصی که همیشه توش واسم لاته درست میکرد رو برداشتم و بهش زل زدم.. یاد نقاشی های بامزه ای که باکف شیر روی لاته ها میکشید افتادم.. بی اراده لبخند غمگینی روی لبم نشست.. نفسم سنگین شد.. اخم هامو توی هم کشیدم ماگ رو سرجاش گذاشتم.. نباید بهش فکرکنم.. اون عوضی حتی لایق خاطره بازی هم نیست! اون کسی به اسم عماد توی ذهنشم نمونده و کاملا معلومه که فراموشم کرده! واسه اینجوری آدمایی حتی این نفس های سنگین هم بخدا خیانت به خودم وقلبم بود! اون خائن اونقدری از ذهنش دورم انداخته و فراموشم کرده؛ که حتی یادش نمونده من از اون طرز لباس پوشیدنش متنفرم! یادش نمونده که من بهش اجازه نمیدادم اونجوری آرایش کنه و موهاشو از روسری بندازه بیرون! اون لعنتی فراموش کرده که وقتی من بودم اگه با اون آرایش و تیپ وقیافه، پاشو از خونه هم بیرون میذاشت قلم پاهاشو خورد میکردم! فراموش کرده چون عمادی توی ذهن وقلبش نیست..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#675 روی تمام این وسایل جای انگشت های دختر نامردی نشسته که الان توی اتاق روبه روی من، پشت در بسته ن
باهمین فکرها داشتم خودم رو عصبی تر از قبل میکردم.. انگار خود آزاری رو دوست داشتم و ازاینکه قلب خودم رو به درد بیارم راضی بودم! یه قسمت از قلبم میخواست برم وازتوی اتاق با موهاش بکشونمش بیرون و اونقدر کتکش بزنم تا جون بده.. یه قسمت دیگه اش هم میخواست برم و از اتاق بکشونمش بیرون، اول واسه تموم نامردی هاش یه دونه بخوابونم زیر گوشش و بعد یه دل سیر ببوسمش.. بغلش کنم.. عطر تنش رو.. عطر موهاشو باتموم وجودم بو بکشم و شامه ام پر بشه از بوی عطری که این روزها دلتنگ بوییدنش بودم و این دلتنگی داشت از پادرم میاورد.. یه قسمت خودخواه و احمق از قلبم ازم میخواست تموم نامردی هاشو فراموش کنم و برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم.. ازم میخواست خیانت ها و دروغ هاشو فراموش کنم وبرم بغلش کنم وبهش بگم که بند بند وجودم عشق اونو فریاد میزنه! اما هیچوقت تسلیم اون قسمت خودخواه از قلبم نمیشم! نمیذارم شکستم بده و حتی اگه به پای جونم تموم بشه باهاش میجنگم ونمیذارم به خواسته اش برسه! توی همین فکرها بودم که بادیدنش نفسم سنگین ترشد وقلبم تپیدن رو فراموش کرد.. درست روبه روم ایستاده بود..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#676 باهمین فکرها داشتم خودم رو عصبی تر از قبل میکردم.. انگار خود آزاری رو دوست داشتم و ازاینکه قل
انگار توقع دیدن من رو نداشت و دوباره شوکه شده بود.. بازهم همون دوتا حس لعنتی همزمان به سراغم اومد.. نمیدونم چطوری میتونم حسی که داشتم رو دقیق تر به تصویر بکشم که بشه هم تصور وهم درکش کرد! اینجوری بگم که دلم میخواست وقتی دارم میبوسمش و از دلتنگی هام واسش میگم همزمان هم باماشین از روش رد شم! میدونم مسخره ترین حس دنیاست اما ممکنه خیلی ها حال من رو تجربه کرده باشن و درک کنن که چی دارم میگم.. بین عشق و دلتنگی و نفرت وعصبانیت گیر افتاده بودم اونقدر بگم که حال خوبی نداشتم.. حالم بد بود.. خیلی بد.. حسی ‌شبیه جنون توی قلبم نشسته بود که راه نفس کشیدنم رو بسته بود.. دلم نمیخواست از نگاه کردن به چشم هاش دست بکشه.. اما اون بانفرتی که توی نگاهش بود راه اومده رو عقب گرد کرد و رفت... دیدی گفتم؟ دیدی عماد خان؟ نگفتم فراموشت کرده؟ اصلا فراموشی به کنار.. نفرت توی چشم هاشو دیدی؟؟ دیدی چطور بازیچه ی یه الف بچه شدی و دنیاتو با خاک یکسان کرد‌؟ حالا چطوری به این قلب زبون نفهم حالی کنم اون دختر یه آشغال به تمام معناست و لیاقتش رو نداره؟ اونقدر باخودم وقلبم درگیرشدم و خودخوری کردم که گذر زمان روفراموش کرده بودم و با صدای منشی به خودم اومدم..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#677 انگار توقع دیدن من رو نداشت و دوباره شوکه شده بود.. بازهم همون دوتا حس لعنتی همزمان به سراغم ا
_آقای واحدی یه خانومی تشریف آوردن و خودشون رو زنگنه معرفی میکنن.. میگن باشما قرار دارن.. اجازه هست راهنماییشون کنم به اتاقتون؟ باگیجی منشی نگاهی انداختم و گفتم: _امامن با آقای زنگنه قرار داشتم و خانومی نبود! خیلی خب راهنمایی کن بیاد داخل.. پشت بند حرفم فورا توصندلیم خشک نشستم و خودمو جمع کردم.. سعی کردم واسه چندساعتم شده زندگی مسخره ام رو فراموش کنم و پرستیژ همیشگیمو حفظ کنم! زن یا دختر جوانی که خیلی هم خوش پوش وباکلاس به نظر میرسید وارد اتاقم شد و خودش رو دختر آقای زنگنه معرفی کرد و اونطور که گفت، انگار تمام کارها وقرار دادهای حضوری به عهده ی دخترش بود ودخترش همه کاره بود! واسه من که مهم نبود خودش باشه یا دخترش.. تنها چیزی که مهم بود بستن قرارداد بود! روز تلخی واسم رقم خورده بود.. فضای شرکت واسم خفقان شده بود و نمیتونم تمرکز کنم.. واسه همونم بهش پیشنهاد دادم بریم جای مناسب تر حرف بزنیم و به صرف ناهار دعوتش کردم که بدون هیچ تعارفی قبول کرد ! دخترخوش رو خوش اخلاقی بود.. برخلاف تمام همکارهای خانومی که میشناختم، اخلاق تند نداشت و بانرمی ولطافت حرف میزد.. به نظر میرسید که میتونم برای بستن قرارداد روش تسلط داشته باشم! تنهارستوران نزدیکی که هم از غذاهاش مطمئن بودم وهم فضای زیبایی داشت، سراغ داشتم، همون رستوران همیشگی وپاتوقمون بود!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#678 _آقای واحدی یه خانومی تشریف آوردن و خودشون رو زنگنه معرفی میکنن.. میگن باشما قرار دارن.. اجازه
همراه با خانوم زنگنه به طرف همون رستوران حرکت کردم و چند دقیقه بعد جلوی رستوران نگهداشتم.. باکلی تعارف تکیه پاره کردن پیاده شدیم و رفتیم داخل.. بادیدن گلاویژ و رضا دوباره اعصابم بهم ریخت.. با رضا توی رستوران چه غلطی میکنه؟ از این دختره عوضی اصلا بعید نبود با شوهر خواهرش روی هم بریزه! ازشدت عصبانیت دستمو مشت کردم و دندون هامو محکم روی هم ساییدم.. وای خدایا کمکم کن بتونم خودموکنترل کنم ونرم اون دونفر رو تیکه تیکه اشون کنم! _به نظرمن که همینجا توی فضای باز باشیم بهتره.. نظرشما چیه آقای واحدی؟ این صدای زنگنه بود که باعث کنترل خشمم شده بود.. _خوبه.. اما من داخل رستوران میز رزرو کرده بودم.. اما اگه شما بخواید میتونم عوض کنم و... _نه نه اصلا.. نیازی نیست.. حالا که دقت میکنم انگارفضای داخل زیبا تره.. دستمو به نشونه ی احترام واشاره به داخل دراز کردم وگفتم؛ _بفرمایید.. الکی گفته بودم که جا رزرو کردم! فقط واسه اینکه با اون دوتا عوضی توی یک فضا نباشم مجبورشدم داخل رو انتخاب کنم
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#679 همراه با خانوم زنگنه به طرف همون رستوران حرکت کردم و چند دقیقه بعد جلوی رستوران نگهداشتم.. باک
دست هام میلرزید.. چیزی که بدتر حالم رو خراب میکرد بی توجهی گلاویژ بود.. حتی ازجاش تکون هم نخورد.. حتی برنگشت نگاهم کنه.. انگار تنها چیزی که واسش مهم نبود من بودم! کنترل رفتارم دست خودم نبود.. گوشم انگار برای شنیدن حرف های زنگنه کر شده بود.. آبروم داشت میرفت.. باید یه کاری میکردم.. توی همین فکرها بودم که خانوم زنگنه باگفتن با اجازه، برای شستن دست هاش رفت.. بهترین فرصت بود که به رضا زنگ بزنم وبگم گورشونو از جلو چشمم دور کنن! _الو؟ _میشه بپرسم داری چه غلطی میکنی رضا؟ میتونم بپرسم شما اینجا چیکار میکنین؟ حواست هست داری چیکار میکنی؟ خوب واسه خودت زیر زیرکی هرکاری میکنی به منم نمیگی رضا خان... ........... _رضاااا.. خیلی خب دارم برات.. دیگه نه تو واسم مهمی نه کارهایی که میکنی واسم اهمیت داره.. فقط از جلوچشام گم شین برین جایی دیگه من اعصابم نمیکشه! _به تو مربوط نیست من چیکار میکنم با کی هستم من جواب به تو پس نمیدم فقط پاشین برین از اینجا.. نمیخوام جلو چشمم باشین.. باحرف رضا رسما دیونه شدم.. ازشدت عصبانیت سرم میلرزید.. شک نداشتم مغزمم داره میلرزه.. حس میکردم بهم خیانت شده.. با اینکه میدونستم رضا این کارو نمیکنه اما اون لحظه تموم سلول های وجودم بهم میگفت که اون دونفر باهم ریختن روهم و داشتم به جنون میرسیدم!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#680 دست هام میلرزید.. چیزی که بدتر حالم رو خراب میکرد بی توجهی گلاویژ بود.. حتی ازجاش تکون هم نخور
ده دقیقه شایدم ده سال.. نمیدونم چقدر گذشته بود، فقط اونقدری میدونم که هیچی از حرف های خانوم زنگنه نفهمیده بودم و حتی بعضی هارو هم نمی شنیدم! تمام حواسم پیش اون دونفر بود که روبه روم با بیخیالی نشسته بودن.. قسم خوردم و باخودم عهد بستم تو اولین فرصت که رضا رو تنها گیرش بیارم یه جوری بزنمش که صدای خر بده! _نظرتون چیه آقای واحدی؟ پیشنهادمون باشرایط شما همخونی داره؟ باگیجی به زنگنه نگاه کردم.. یادمه هنگام معرفی اسم کوچیکش هم گفته بود اما هرچی فکرکردم یادم نیومد! سری به نشونه ی پرسش تکون داد ومنتظر جواب من شد.. نگاهم به گلاویژ ورضا افتاد که بلندشدن و داشتن میرفتن! _اوومم... عذرخواهی میکنم خانوم.. من میتونم قبل از جواب دادن، روی پیشنهادتون فکرکنم بعد جواب بدم؟ _البته که میتونید.. هرچه باشه قرارداد باید دوطرفه و مطابق با شرایط هر دو طرف باشه! برگه هایی که داخلش پیشنهاد وشرایط هارو نوشته بود رو طرف خودم کشیدم وگفتم: _متشکرم.. پس اگه اجازه بدید من یکبار دیگه با دقت میخونم و بعد به شما خبرمیدم! _حتما.. باکمال میل.. پس شما هم اگه اجازه بدید من بی ادبی کنم و ناهار امروز به روز دیگه ای موکول کنم و عذرخواهی من رو پذیرا باشید! بهترین حرف ودرخواستی که توی کل زندگیم میتونستم بشنونم همین بود!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#681 ده دقیقه شایدم ده سال.. نمیدونم چقدر گذشته بود، فقط اونقدری میدونم که هیچی از حرف های خانوم زن
ادای ناراحتی وتاسف رو درآوردم و متعجب پرسیدم: _خواهش میکنم اما.. عذرخواهی میکنم مشکلی پیش اومده؟ _نه اصلا.. مشکلی نیست.. آقای واحدی من خیلی ازشما عذرمیخوام اما پیامکی دریافت کردم که حتما باید برای برسی خودم رو به جایی برسونم! _خواهش میکنم.. راحت باشید.. مشکلی نیست.. اگه اجازه بدید شمارو برسونم؟ _سپاسگذارم.. وسیله هست.. بازهم بی ادبی من رو ببخشید.. امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم و زنجیره قطع نشه! ازجام بلندشدم و اون هم همراه بامن بلندشد.. یه کم دیگه تعارف تیکه وپاره کردیم ودرآخر خداحافظی.. بعداز رفتن زنگنه باعجله برگه هایی که حتی نمیدونستم چی هستن رو برداشتم و به طرف ماشینم پروازکردم.. باید میفهمیدم اون دونفر باهم چیکار دارن! باید هرطور شده پیداشون کنم وبفهمم دارن چه غلطی میکنن! ماشینو روشن کردم و حرکت کردم.. همزمان شماره ی رضا رو گرفتم.. جواب نداد.. دوباره و دوباره وهزار باره شماره رو گرفتم وبی جواب موند.. کارد میزدن خونم درنمیود.. یعنی اگه رضا گیرم میوفتاد زنده زنده دفنش میکردم یک ساعتی توی خیابون پرسه زدم که رضا خودش بهم زنگ زد..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#682 ادای ناراحتی وتاسف رو درآوردم و متعجب پرسیدم: _خواهش میکنم اما.. عذرخواهی میکنم مشکلی پیش اومد
جواب دادم وبا عصبی ترین حالت ممکن نعره زدم: _یعنی وای به روزگارت اگه دستم به دستت برسه رضا.. دعا کن پیدات نکنم وگرنه تیکه بزرگه ات گوشته رضا.... _چه خبرته بابا توام؟! این همه زنگ زدی که به صدات ولوم بدی واسه من؟ چته تو؟ چه مرگته از صبح پاچه ی منو گرفتی ولم نمیکنی؟ _درست حرف بزن مرتکیه جنم داری بیا رودر رو واسم بل بل زبونی کن! با گلاویژ کجا رفتی؟ هان؟ دارین چه غلطی میکنین؟ اصلا کجایین میخوام بیام حرف بزنیم _عماد این مسخره بازی ها چیه؟ گلاویژ خواهر بهاره ها؟ متوجه هستی چی میگی؟ حواست هست درباره ی کی حرف میزنی؟ من اگه با خواهرزنم بیرون برم باید ازتو اجازه بگیرم یا بهت جواب پس بدم؟ _معلومه که جواب پس میدی! من میدونم گلاویژکیه و نسبت هارو هم خوب میدونم اما انگارتو یادت رفته لازمه که یادآوری کنم قبل از اینکه خواهر زن جنابعالی بشه کیه من بوده و.. رضا بادلخوری وبدخلقی میون حرفم پرید وگفت: _کی بوده دیگه مهم نیست! مهم اینه الان توکجایی اون بیچاره کجاست.. ببین عماد مسخره بازی وقلدور بازی هاتو فاکتور بگیریم تهش تو داداشمی و گلاویژ خواهرم.. تموم بی وفایی و ناحقی هاتو نادیده گرفتم گفتم عصبیه، دلش شکسته، غرورش خدشه دارشده، بعدا کم کم متوجه اشتباهش میشه و میفهمه گلاویژ از گل هم پاکتره دوباره همه چیز درست میشه و خودتم خوب میدونی توی هیچ کاریت دخالت نکردم تا خودت به چشماتو به روی حقیقت بازکنی اما تودیگه نامردی رو به انتها رسوندی مرد مومن..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#683 جواب دادم وبا عصبی ترین حالت ممکن نعره زدم: _یعنی وای به روزگارت اگه دستم به دستت برسه رضا..
رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید شدی با این حجم از عصبانیت تعصب گلاویژ رو بکشی؟ اون هم تعصب با من؟؟ چه بلایی به سرت اومده عماد؟ من حس میکنم دیگه نمی شناسمت.. واقعا واسم غریبه شدی! به خودت و رفتار هات فکرکردی؟ اصلا منو یادت میاد؟ میشناسی منو؟؟ من کسی بودم که روم غیرتی بشی؟؟ کدوم دفعه ناموس دزدی کردم که دفعه دومم باشه؟ اصلا من حر.و. م. زاد. ه ی عالم..! به نظرت میتونم با خواهر زنم... حتی فکر کردن بهشم نیشتر به قلبم میشد.. واسه همونم با صدای بلند حرفشو قطع کردم؛ _چرت وپرت نگو من همچین حرفی نزدم ونمیخوامم این دری وری هارو بشنوم! بالحن دلخوری گفت: _عماد خودتم خوب میدونی چی توذهنت میگذره و دیگه واسم مهم نیست.. آخر حرفمو الان بهت میگم که اگه حرمتی بینمون مونده باشه، دیگه بیشتر ازاین نشکنه نه توزندگیت دخالت میکنم نه ازت میپرسم اون خانوم تازه وارد زندگیت کیه و هیچ! دلمم نمیخواد که چیزی بدونم.. اما توبدون.. من به تو میگم تا بدونی.. بهار ماجرای سایه و گذشته مسخره ام رو به بدترین شکل ممکن فهمیده و واسه همونم به مشکل خیلی بزرگی خوردم.. ممکنه ازم جدا بشه وبه کمک گلاویژ نیاز دارم.. خواهش میکنم اینقدر مقلطه به پا نکن و داستان سرایی نکن..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#684 رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید ش
عماد گلاویژ خواهر زنمه.. خواهرخودمه! امیدوارم که دیگه هیچوقت امروز وحرف های امروزت تکرار نشه چون مطمئنم دفعه ی بعد دیگه کسی رو به اسم عمادنمیشناسم.. امروز اونقدر دلمو شکستی و تحقیرم کردی که همین الانشم واسه اینکه دارم باهات حرف میزنم ازخودم بدم میاد اما میذارم به حساب داداش بودنمون.. ودرآخر ازت خواهش میکنم خودتو پیدا کن وبه زندگیت گند نزن.. خودت حالیت نیست اما داری از خودت واقعیت، از اون عمادی که میشناختم فرسنگ ها فاصله میگیری! _من کاری باتوندارم چی میگی تو اصلا؟ خودتم میدونی مشکلم تونیستی و ازاینکه اون کنارتو باشه خوشم نمیاد.. باورم نمیشه روی تمام نامردی ها وخیانتی که به من شد، چشم هات رو ببندی و من رو مقصر کنی! حالا من شدم آدم بده؟ دمت گرم رضا.. تو که دادشمی دیدگاهت اینه و اینجوری میگی.. من چه توقعی از غریبه ها دارم دیگه!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#685 عماد گلاویژ خواهر زنمه.. خواهرخودمه! امیدوارم که دیگه هیچوقت امروز وحرف های امروزت تکرار نشه چ
_پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست! دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم! _خیلی خب حرف نزن.. تا وقتی که با این دیدگاه زندگی میکنی نه من ونه هیچکس دیگه نمیتونه تورو قانع کنه! فقط میدونم راهی که انتخاب کردی آخرش ناکجا آباده! گذروندن و هدر دادن وقتت با زن های جدید و توبغل زن های مختلف زندگی کردن عاقبت وپایان خوشی نداره دوست عزیز.. ازما گفتن بود! _پرت وپلا نگو دوست عزیز.. من تاروزی که بمیرم دیگه به هیچ زن وجنس مونثی نزدیک هم نمیشم چه برسه که هدر دادن وقتم! خندید.. باخنده وکنایه گفت: _آره آره.. میدونم چی میگی..! حتی امروز هم یک نمونه اش رو باچشم خودم دیدم! _رضا میدونستی اگه جلوم بودی واینجوری باهام حرف میزدی چیکارت میکردم دیگه مگه نه؟ _آره داداشم آره.. میخواستی بزنی شتکم کنی‌! اما توهم میدونستی اگه امروز گلاویژ همراهم نبود با اون زنه که دیدمت چیکارت میکردم مگه نه؟ _احمق اون زن دختر آقای زنگنه اس و من حتی خبر نداشتم که بجای خودش دخترش رو میفرسته و قرارما فقط کاری بود وهیچ زنی توی زندگی من نیست ونخواهد بود!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#686 _پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست!
ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی! درست فکرمیکنم؟ _بله درست فکرکردی از اومدنت نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم.. با این اوضاعت پاشدی اومدی جواب عزیز هم خودت باید بدی من کاری ندارما.. گفته باشم! _عزیز میدونه که اومدم، نگران عزیز نباش.. صدای زنگ گوشیم مانع ادامه حرفم شد.. عزیزبود.. چقدرم حلال زاده اس قربونش برم.. دستمو به نشونه ی هیس جلوی بینیم گذاشتم وگفتم: _عزیزپشت خطه وجواب دادم.. داشتم با عزیز حرف میزدم که رضا با اشاره وپچ پچ گفت: _من یه لحظه میرم اتاقم، برمیگردم! گوشی رو ازخودم جدا کردم کنار شونه ام گذاشتم و آهسته گفتم: _لیست قراردادهای شرکت رو هفته پیش آماده کرده بودم رو هم باخودت بیار... مشغول حرف زدن باعزیز شدم که حس کردم صدای گلاویژ روشنیدم.. ازجام بلندشدم وهمزمان گفتم: _عزیز من بعدا بهت زنگ میزنم.. بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بدم گوشی رو قطع کردم و ازاتاقم اومدم بیرون.. بادیدن گلاویژ هم ضربان قلبم تند شد هم عصابم به شدت به هم ریخت! این اینجا، توی شرکت من چیکارمیکنه؟ واسه چی اومده محل کارمن؟ سوالم رو به زبون آوردم که رضا پرید وسط و فهمیدم با اون قرار داشته.. راستش از اینکه برای دیدن من نیومده بود بیشتر عصبی شدم! ازنوع آرایش کردن پوشیدن لباس هایی که به شدت ولنگ وواز وجلف بود، به راحتی میشد فهمید که دیگه عماد وغصه ی عماد توی قلبش نیست و دنبال طعمه ی جدیده!
عماد: باصدای زنگ گوشیم پلک هامو که به شدت بهم چسبیده بود باز کردم و به شماره نگاهی انداختم... بادیدن شماره مثل فنرتوی جام نشستم.. آقای زنگنه یکی سرمایه دارهای بزرگ بود که چندین پروژه ی عمرانی به دست داشت و کارکردن باهاشون میتونست خیلی برای شرکت ما مفید و پر پول باشه.. باچندتا سرفه صدامو صاف کردم و جواب دادم... دوهفته پیش قبل از اینکه تصادف کنم دستم چلاق بشه پیشنهاد همکاری به چند شرکت بزرگ داده بودم وازشانسم امروز آقای زنگنه برای قرار ملاقات پیش قدم شده بود ونمیخواستم به هیچ عنوان کنسلش کنم.. البته میتونستم مثل همیشه به رضا بسپرمش اما دلم میخواست خودم شخصا حضور داشته باشم.. پس بیخیال مرخصیم شدم و برای ساعت دوازده ویک ظهر، داخل شرکت خودمون باهاشون قرار گذاشتم! دستمو مشمبا پیچ کردم وسخت ترین دوش عمرم رو گرفتم، لباس مرتب پوشیدم و کم کم راهی شرکت شدم.. نیم ساعت بعد رسیدم و با گفتن بسم الله وارد شرکت شدم.. رضا بادیدنم شوکه شد.. نمیدونم چرا اما حس کردم نگاهش بجای تعجب بیشتر به ترسیدن بود! _عه! عماد؟؟؟ تواینجا چیکار میکنی؟ _علیک سلام. منم خوبم توچطوری؟ ببخشید مزاحم شدم، فکرکردم اینجا محل کارم باشه! _سلام.. منظورم این بود بااوضاع چرا اومدی مگه مرخصی نبودی تو؟ دهنمو بازکردم که خبر خوش و قرار آقای زنگنه رو بهش بگم که فورا پشیمون شدم وتصمیم گرفتم سوپرایزش کنم.. _هوم.. توخونه حوصله ام میره.. خوشم نمیاد زیاد خودمو توخونه حبس کنم.. ترجیح میدم کار کنم و خودمو سرگرم کنم! _دیونه ای بخدا..
ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی! درست فکرمیکنم؟ _بله درست فکرکردی از اومدنت نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم.. با این اوضاعت پاشدی اومدی جواب عزیز هم خودت باید بدی من کاری ندارما.. گفته باشم! _عزیز میدونه که اومدم، نگران عزیز نباش.. صدای زنگ گوشیم مانع ادامه حرفم شد.. عزیزبود.. چقدرم حلال زاده اس قربونش برم.. دستمو به نشونه ی هیس جلوی بینیم گذاشتم وگفتم: _عزیزپشت خطه وجواب دادم.. داشتم با عزیز حرف میزدم که رضا با اشاره وپچ پچ گفت: _من یه لحظه میرم اتاقم، برمیگردم! گوشی رو ازخودم جدا کردم کنار شونه ام گذاشتم و آهسته گفتم: _لیست قراردادهای شرکت رو هفته پیش آماده کرده بودم رو هم باخودت بیار... مشغول حرف زدن باعزیز شدم که حس کردم صدای گلاویژ روشنیدم.. ازجام بلندشدم وهمزمان گفتم: _عزیز من بعدا بهت زنگ میزنم.. بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بدم گوشی رو قطع کردم و ازاتاقم اومدم بیرون.. بادیدن گلاویژ هم ضربان قلبم تند شد هم عصابم به شدت به هم ریخت! این اینجا، توی شرکت من چیکارمیکنه؟ واسه چی اومده محل کارمن؟ سوالم رو به زبون آوردم که رضا پرید وسط و فهمیدم با اون قرار داشته.. راستش از اینکه برای دیدن من نیومده بود بیشتر عصبی شدم! ازنوع آرایش کردن پوشیدن لباس هایی که به شدت ولنگ وواز وجلف بود، به راحتی میشد فهمید که دیگه عماد وغصه ی عماد توی قلبش نیست و دنبال طعمه ی جدیده!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#670 ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی!
از اینکه مثل احمق ها هنوزم روش غیرتی میشدم ارخودم متنفر بودم.. رفتم توی اتاقم و مشت های عصبیم رو بیصدا روی کاناپه خالی کردم سعی داشتم حرصم رو یه جوری خالی و حالم رو خوب کنم اما موفق نبودم و هرلحظه عصبی تر میشدم.. دلم میخواست برم و اول واسه قرار گذاشتن با رضا دندون ها‌شو توی حلقش بریزم بعدش بخاطر پوشیدن اون مانتوی جلف و آرایش بیش ازحدش گردنش رو خورد کنم! همونطور که داشتم حرص میخوردم رضا با پرونده ای که دستش بود اومد توی اتاق.. نباید میومد چون تموم عقده هارو باید سر اون خالی میکردم.. وکردم! _عماد جان من دارم میرم بیرون گفتم قبلش لیستی که ازم خواسته بودی رو بهت بدم بعد برم! بی توجه به حرفش ازجام بلندشدم و توی یک قدمیش ایستادم وگفتم: _پس واسه این بود بادیدن من اونجوری شوکه شده بودی! آقا رضا مهمون ویژه داشت که من توی شرکت خودم اضافه بودم! _این حرفا چیه عماد؟ واسه چی باید اضافه باشی؟ من واس خاطراینکه به عزیز قول داده بودم همه کارهاتو میکنم که حسابی استراحت کنی، وقتی اومدی فقط تعجب کردم و هیچ شوک شدنی درکار نیست