#711
خداروشکر همه چی روبه راه.. زنم فکرمیکنه بهش خیانت کردم و تقاضای طلاق داده.. داداشم منو یه خائن خیانتکار می بینه و انگ دزد ناموس بهم میچسبونه.. مادرم چون....
میون حرفش پریدم وگفتم:
_رضا چرت وپرت نگو من هیچوقت این حرفو نزدم وهرگز راجع به تو همچین فکری نکردم و هرچی گفتم از روی عصبانیت بوده
دوباره بهم زل زد و لبخند غمیگنی زد...
_آدمارو باید توی همون عصبانیت شناخت.. بیخیالش.. دیگه مهم نیست.. بین داداش ها پیش میاد.. شام خوردی؟
دوباره دستشو گرفتم و به طرف پزیرایی کشوندمش و گفتم:
_من کوفت بخورم زهر مار بخورم.. بیا بشین اینجا حرف بزن ببینم چی شده!
روی کاناپه نشست و آه عمیقی کشید وگفت:
_چی میخوای بشنوی؟ همه رو گفتم دیگه.. حرف تازه ای واسه گفتن ندارم!
_حرف که واسه گفتن زیاده اما از بهار شروع کن!
قضیه ی بهار چیه؟ واقعا بخاطر موضوع به اون مسخرگی درخواست طلاق داده؟
بدون حرف آهی کشید و به میز اشاره کرد..
رد نگاهشو دنبال کردم وبه یه پاکت نامه رسیدم!
از روی میز برداشتمش و با خوندن کاغذ داخلش مغزم سوت کشید.. انگار واقعی بود.. بهار برای جدا شدن از رضا تصمیم آخرش رو گرفته بود...
_این چه مسخره بازیه؟ این دختره دیونه شده.. زندگی رو به بازی گرفته..
باصدایی که از ته چاه در میومد گفت:
_توهم لالایی بلدی اما خوابت نمیاد.. مگه تو بخشیدی که اون ببخشه؟
#712
برگه هارو پرت کردم روی میز وباحرص گفتم:
_ماجرای من وگلاویژ رو باخودتون یکی نکن!
شما زن وشوهر رسمی و قانونی هم هستید بعدشم تو خطایی نکردی که..
واسه چی باید بخاطر گذشته ات ازت جدا بشه؟
_مگه تو بخاطر گذشته ی گلاویژ ازش جدا نشدی؟ چه فرقی میکنه زن وشوهر قانونی وغیر قانونی؟
_میشه خواهش کنم از داستان ما بگذری و یه مثال دیگه بزنی؟ گلاویژ به من دروغ گفت.. من دنبال کسی بودم که گلاویژ اون نبود و فقط نقش اون دختر رو بازی میکرد!
_مثال ازاین واضح ترهم مگه داریم؟ جلوی من آدمی نشسته که بخاطر چندتا دونه عکس غیرواقعی ازعشقش گذشت و داره دم از گذشت میزنه!
من هم به بهار دروغ گفتم و گذشته ام رو ازش قایم کردم.. من هم از اینکه واقعیت رو بهش بگم و به این روز بیوفتم میترسیدم و همین ترس های مسخره باعث شد گند بخوره به زندگیم..
کار بهار خیلی نامردیه.. حتی نذاشت واسش توضیح بدم.. فقط چیزایی که دیده بود رو باور کرد و ازم گذشت.. تو با بهار چه فرقی داری عماد؟
توهم بخاطر گذشته ی سیاه اون دختر بیچاره ازش گذشتی.. ادعای عاشقیت میشد اما ازش گذشتی و نابودش کردی.. کاری بهار بامن کرد.. با خاک یکسانم کرد..
میدونی عماد؟ دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. کسی که با دیدن چندتا صحنه ساختگی از عشقش گذشت رو میخوام چیکار؟ ازکجا معلوم چندسال دیگه بازم این کارو نکنه باهام؟
میخواد بره؟ مانعش نمیشم.. رفتنی بالاخره یه روز میره
#713
_پرت وپلا نگو.. جای این مسخره بازی پاشو برو با زنت حرف بزن و قانعش کن که بهش خیانت نکردی و قضیه ی اون سایه ی احمق هم واسه گذشته بوده!
_چی رو توضیح بدم؟ مگه باور میکنه؟ مگه تو باور کردی؟
_رضا بخدا میزنم داغونت میکنما.. اینقدر منو مثال نزن.. تو کاری نکردی که نخواد باور کنه!
_شماباید خواهر وبرادر بودین.. اخلاقاتون خیلی شبیه به همه.. جفتتون خودخواه... جفتتون شکنجه گر.. اما نه.. گلاویژ طفلک یه کم بیشتر ازمن شکنجه شد..
من واقعا توی گذشته ام با سایه رابطه داشتم و هرگوهی خوردم واقعی بوده و از بهار پنهاش کردم..
اون بیچاره هیچ رابطه ای نداشته و بیگناه سوخت..
یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته شد!
_از کجا اینقدر مطمئنی؟ فکرمیکنی من تحقیق نکردم؟ رضا هیچکدوم اون عکس ها فتوشاپ نبودن ساختگی نبودن میفهمی؟
اگه یه چیزی ساختگی نباشه یعنی چی؟ یعنی حقیقی! یعنی واقعا اون لحظه..
به اینجای حرفم که رسیدم زبونم بند اومد.. لال شدم.. دلم نمیخواست حتی بهش فکرکنم!
_اون لحظه چی؟ حرف بزن خب؟ پزشک قانونی و دادگاه و همه ی قانون و این حرفا برن به جهنم و حرفشون کشک! شما بفرما.. اون لحظه چی؟
_حوصله ندارم رضا.. میشه بس کنی.. من هرچی از بهار میگم تو از گلاویژ میگی و داری دیونه ام میکنی!
_دیونه بودی! دیونه هستی..! دیونه ای چون نمیتونی بفهمی اون عکس ها توبیهوشی از بچه گرفته شده.. دیونه ای چون نمیتونی قبول کنی
اون دختر بیچاره از گل هم پاکتره و بخاطر غرور مسخره ات ازش گذشتی..
عصبی چندبار مشتمو به مبل کوبیدم وگفتم:
_ازش نگذشتم نگذشتم نگذشتم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#713 _پرت وپلا نگو.. جای این مسخره بازی پاشو برو با زنت حرف بزن و قانعش کن که بهش خیانت نکردی و قضی
#714
توعالم خودش بود.. متوجه حرفم نشد.. باگیجی وچشم هایی که به زور باز میشد یه کم نگاهم کردو بعدش باپوزخند گفت:
_خیلی خب نگذشتی.. اصلا هرچی تو میگی همونه!
_جدی گفتم.. من نمیخوام ازش بگذرم رضا...
_یعنی چی؟ نمیخوای بگذری و دختره بیچاره رو اونجوری...
بی حوصله میون حرفش پریدم وگفتم؛
_میخوام برگردم.. یعنی..
اعتراف حرف های دلم برام همیشه سخت بود.. به اون قسمت حرفم که رسیدم مکث کردم.. اما رضا اخلاق من رو از بر بود.. باسکوتم دست دلم رو فورا خوند..
_پس بالاخره متوجه اشتباهت شدی!
واسم عجیب بود من چرا از رضا خجالت میکشیدم؟؟
نگاهمو ازش دزدیدم و سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
_ الان که گند زدی به همه چی؟؟ مرتیکه حالا که هیچی از غرور اون بچه نذاشتی متوجه اشتباهت شدی؟
_من اشتباهی نکردم رضا.. منم یه مردم.. خودتو جای من بذار..
دور از تو و بهار که اسمتون رو این وسط میارم،، اما میشه ازت بپرسم تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟؟
مردونه جواب بده.. نمیخوام توی جایگاه دفاعی گلاویژ جواب بدی!
_اون دختر از گل هم پاکتره.....
_ررررضـــــا دارم بهت میگم دفاعی جواب منو نده!
_دفاع نمیکنم.. سوال پرسیدی منم دارم جوابتو میدم..
من به بهار اعتماد کامل دارم.. اگه آدمت رو بشناسی و باورش داشته باشی هزاران عکس از اون وحشتناک ترهم ببینی بازهم باورش داری!
#715
دستشو روی شونه ام گذاشت و بامکث ادامه داد:
_باید عاشق باشی تابه حرفم برسی.. عاشق که باشی اعتمادم همراهش میاد!
_چرت وپرت نگو.. چه ربطی به عشق داره؟ اون همه عاشق صحرا بودم دست آخر چه گلی به سرم زد؟
دیدی که شب عروسی چطوری از اعتمادم سو استفاده کرد
و جلوی تموم فامیل وخاندان سکه ی یه پولم کرد!
ربطی به عشق نداره.. من عاشق گلاویژم اما تا آخر عمرم به هیچ زنی اعتمادنمیکنم و نخواهم کرد!
_این فرق میکنه.. گلاویژ با صحرا فرق میکنه.. بخداکه معصوم تر ازاین دختر تو زندگیم ندیدم.. تورو نمیدونم اما من بهش اعتماد دارم.. پسر... پسر...
اون بچه اونقدر پاک ومعصومه توچشماشم میتونی راست و دروغ رو بفهمی.. عینک بد بینی رو اگه از روی چشمات برداری به حرفم میرسی!
_خیلی خب.. اصلا هرچی شماها میگین درسته! حالا بهم بگو چیکار کنم که رابطه ی خراب شده امون رو درستش کنم؟
خندید... حرصم گرفت..
اومدم حرفی بزنم که خنده اش قطع وتبدیل به غم شد..
_ازکی داری مشورت میگیری؟ ازمن که خودم تودرست کردن رابطه ام موفق نبودم؟ نمی بینی تقاضای طلاق رو؟
_اونو خودم درستش میکنم.. میرم و بابهار حرف میزنم.. حقیقت رو بهش میگم.. راضیش میکنم دست از این دیونه بازی ها برداره!
_نمیخواد.. هیچ کاری نکن.. نمیخوام واسه موندن کسی که رفتن وجدا شدن رو انتخاب کرده التماس کنم..
_کی خواست التماس کنه؟ گفتم میرم بجای تو باهاش حرف میزنم
#716
سری به نشونه منفی تکون داد و بادلخوری گفت:
_نمیخوام.. دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. دیگه نمیخوام ادامه بدم.. آدم رفتنی بالاخره میره... امروز نره فردا میره!
منو بیخیال.. توبرو یه فکری به حال خودت بکن که یه جوری گند زدی فکرنمیکنم به این زودی گلاویژ راضی به برگشتن به تو بشه!
_یعنی چی راضی بشه؟؟
دروغه رو اون گفته.. گندرو اون بالا آورده بعدش میخواد راضی هم بشه؟؟ فکر کردی گفتم بهم راه حل بده منظورم راضی کردن گلاویژ بود؟
باگیجی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_منظورم این بود که یه راهی پیدا کنیم خودش واسه آشتی کردن پیش قدم بشه و من هم یه جوری وانمود کنم که بهش فرصت دادم وبخشیدمش!
خندید... باصدای بلند زد زیر خنده...
_رضا پا میشم میرما!!
_پسر.. تویه دیونه ای که زیادی خودتو تحویل گرفتی!
چرا فکرکردی بعد از اون همه خل بازی گلاویژ یه بار دیگه واسه دوستی پیش قدم میشه؟؟
_چرا نشه؟ منم یه مردم.. هرکس دیگه جای من بود تا ابد نگاهشم نمیکرد..
اگه عاشقم باشه بازم تلاشش رو میکنه..
با جدیت نگاهم کرد و بالحن جدی تر از نگاهش گفت:
_چی تو سرت میگذره عماد؟؟
من تو و افکار پوسیده ی اون کله ی پوکت رو خوب میشناشم.. راستشو بگو چه نقشه ی شومی پشت این حرفاست؟ واسه چی تصمیم گرفتی گلاویژ رو برگردونی؟
دختر اسنپی💚👱♀️
#716 سری به نشونه منفی تکون داد و بادلخوری گفت: _نمیخوام.. دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. دیگه نمیخوام
#717
کلافه چنگی به موهام زدم و اومدم حرف بزنم که صدای زنگ موبایلم مانعشم شد..
گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی به شماره اش انداختم.. "صحرا"
چشمام گرد شد.. صحرا چرا داره به من زنگ میزنه؟؟
شماره و اسم روی صفحه ی گوشی از چشم رضا دور نموند..
جواب دادم؛
_الو؟
_الو سلام.. ببخشید بی موقع زنگ زدم خواب که نبودی؟
_نه خواهش میکنم.. نه نه.. خواب نبودم.. جانم؟
_عماد عزیز مشکلی داره؟؟
_یعنی چی؟ چیزی شده؟؟ عزیزحالش خوبه؟
_نه نه.. چیزی نشده نگران نشو.. عزیزحالش خوب خوبه..
_الان کجاست؟
_همین چنددقیقه پیش خوابید.. گفتم که چیزی نشده.. اما امشب عزیز یه جوری بود..
احساس کردم یه مشکلی هست که هرچی باهاش حرف میزدیم انگار تو این عالم نبود و حواسش کلا یه جای دیگه بود!
_آهان.. نمیدونم والا.. من که متوجه چیزی نشدم..
_توحالت خوبه؟
_من؟؟ آره.. من خوبم.. چطور؟
_منظورم اینه که اوضاع زندگی روبه راهه؟ شاید نگران تو باشه!
_نه بابا.. من که خوبم.. خداروشکر همه چی خوبه و مشکلی نیست.. واقعا نمیدونم مشکلش چیه.. فردا ازش میپرسم!
_خب خداروشکر.. نه نمیخواد چیزی بگی..
اصلا حتی از زنگ زدن من هم چیزی نگو.. باشه؟ نمیخوام معذبش کنم..!
_اوکی.. پس اگه خبری شد به من اطلاع بده!
پارت اول دختر اسنپی به قلم elsa😍👇👇
https://eitaa.com/Green_Girls/47113
پارت اول رمان الوات به قلم بانو رضوانه😍😍😍😍👇👇👇👇
https://eitaa.com/Green_Girls/28152
دختر اسنپی💚👱♀️
#717 کلافه چنگی به موهام زدم و اومدم حرف بزنم که صدای زنگ موبایلم مانعشم شد.. گوشیمو از جیبم بیرون
#718
باصحرا خداحافظی کردم و برگشتم پیش رضا وبادیدن قیافه ی برزخی رضا فهمیدم که سوتفاهم پیش اومده.. اما ترجیح دادم توضیح ندم..
روی مبل روبه روش نشستم و گفتم:
_بازم ازاین زهرماری ها داری؟
_واسه چی میخوای؟
_میخوام بذارم جلوم بهش زل بزنم و آرزو کنم!
_هرهر.. خوشمزه کی بودی تو؟
_تو!! خب سوال های مسخره می پرسی! میخوام بخورم دیگه!
همزمان که بلند شد و به طرف آشپزخونه میرفت گفت؛
_توی باکس مبل کنار دستته بردار بخور..
_کجا؟
_میرم لیوان بیارم زهرمار بخوری شاید بفهمم تو اون کله ی خرابت چی میگذره!
از توی باکس شیشه رو بیرون کشیدم و همزمان گفتم؛
_والا من هیچ نقشه ای توی سرم ندارم.. توزیادی به من شک داری!
بادوتا لیوان برگشت.. لیوان هارو روی میز جلومبلی گذاشت وگفت:
_گلاویژ رو دوستش داری درکنارش با صحراهم تیک میزنی؟
_میدونستم قراره این سوال رو ازم بپرسی...
_هوم.. جوابی هم آماده کردی واسش؟
_صحرا دخترعمه ی منه رضا.. قرار نیست بخاطر گذشته ی مسخره ام از همه دوری کنم که!
_ساعت دو نصف شب بهت زنگ میزنه و...
باحرص میون حرفش پریدم وگفتم؛
_میشه رو اعصاب نباشی رضا؟؟ خب زنگ بزنه!
عزیز اونجاست میخواست راجع به اون سوال بپرسه.. یعنی هرکی بهم زنگ بزنه باهاش تیک میزنم؟؟
دختر اسنپی💚👱♀️
#718 باصحرا خداحافظی کردم و برگشتم پیش رضا وبادیدن قیافه ی برزخی رضا فهمیدم که سوتفاهم پیش اومده..
#719
دوساعت بعد..
درحالی که همه بدنم داغ و خیس عرق شده بود، پیراهنم رو از تنم درآوردم و گفتم:
_من نمیدونم چطوری میشه اما باید یه کاری کنیم برگرده..
_یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
بدون حرفش نگاهش کردم و با اشاره ی سر تایید کردم و منتظر پرسیدن سوالش شدم..
_اگه باورش نکردی و هنوزم فکرمیکنی اون عکس ها واقعی بوده، پس چرا میخوای برگرده؟
لبخند غمگینی زدم و آخرین لیوان هم سرکشیدم وبا مکث طولانی گفتم:
_اونقدر میخوامش که فکرمیکنم حتی اگه میفهمیدم قبلا ازدواج کرده بازم می بخشیدمش!
اون لعنتی یه جوری خودشو توقلبم جا کرده که حس میکنم اگه نباشه این قلب دیگه نمیزنه.. انگار بدون اون زندگی وحتی دنیارو نمیخوام..
این دفعه نوبت رضا بود که توی سکوت نگاهم کنه!
_چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ باور کردن حرفام سخته مگه نه؟؟
بدون تعارف باسر تایید کرد وگفت:
_آره.. باور حرفات سخته.. دلم میگه باور کن و مغزم مخالفت میکنه..
_میتونی باور نکنی.. اما نمیتونی کمکم نکنی.. باید یه کاری کنیم.. باید اون لعنتی بیاد پیشم دوباره
دختر اسنپی💚👱♀️
#719 دوساعت بعد.. درحالی که همه بدنم داغ و خیس عرق شده بود، پیراهنم رو از تنم درآوردم و گفتم: _من ن
#720
باصدای زنگ گوشیم چشم هامو که انگار باچسب بهم چسبیده بود به سختی باز کردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
_چه عجب جواب دادی دیگه داشتم نگران میشدم!
باشنیدن صدای عزیز سیخ توی جام نشستم و صدامو صاف کردم..
_سلام عزیز.. خوبی؟ ببخشید گوشیم روی سایلنت بود متوجه نشدم!
_علیک سلام.. کجایی مادر؟ صدات خواب آلوده نگو که تاالان خواب بودی؟
دوباره صدامو صاف کردم و همزمان که به ساعت گوشیم نگاه میکردم گفتم:
_تا الان؟ مگه ساعت چنده؟
بادیدن ساعت که سه ظهر رو نشون میداد چشمام چهارتا شد...
اولین بار بود توی عمرم این ساعت بیدار میشدم..
باهمون صدای هنگ کرده ام فورا حرفمو عوض کردم:
_آره خواب بودم.. بعدنهار چشمام سنگین شد گفتم یک ساعت بخوابم..
_خونه نرفتی؟ اگه میدونستم خونه نمیری اون دختر بیچاره رو دست تو نمی سپردم!
هنوز گیج بودم.. متوجه نشدم منظور عزیز از دختر بیچاره کیه؟!
توقعی هم نبود چون اونقدر منگ و گیج بودم که حتی نمیدونستم کجا هستم!
_دختر؟ کدوم دختر؟
_پروانه رو میگم! طفلک مریض بود.. دیشب گفتم حواست بهش باشه.. صبح که بهش زنگ زدم فهمیدم اصلا خونه نرفتی!
دختر اسنپی💚👱♀️
#720 باصدای زنگ گوشیم چشم هامو که انگار باچسب بهم چسبیده بود به سختی باز کردم و بدون نگاه کردن به ش
#721
تازه فهمیدم چه گندی زدم.. دیشب قرار بود یه کم با رضا حرف بزنم وبرگردم خونه اما ماجرا پیچیده شد و کلا همه چی عوض شد..
یه دونه زدم توی پیشونیم و با شرمندگی گفتم:
_واااای! من واقعا معذرت میخوام عزیز.. دیشب رضا حالش ناخوش بود اومدم پیشش تنها نباشه اونقدر سرگرم حرف شدیم که پاک فراموش کردم.. همین الان میرم و می برمش دکتر!
_نمیخواد دیگه.. دکتر لازم نیست حالش خوبه فقط میخواستم بدونم خونه نرفتی کجا بودی.. ازصبح هم هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.. رضا چش بود حالا؟ الان بهتره؟
_معذرت میخوام.. واقعا خجالت کشیدم.. توروخدا حلالم کن دورت بگردم.. رضاهم خوبه.. با زنش به مشکل خورده یه کم حال روحیش خوب نیست که اونم درست میشه انشاالله !
_زنش؟ بهار رو میگی؟
_آره دیگه قربونت برم مگه چندتا زن داره!
_آهان.. انشاالله که خیره.. باشه پس من دیگه قطع میکنم.. شب اومدی دنبالم حرف میزنیم!
_باشه قربونت برم.. همین الان میرم خونه و از پروانه هم عذرخواهی میکنم!
_باشه.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم..
سرم اونقدر درد میکرد که حس میکردم هرقدمی که برمیدارم پاهامو روی مغزم میذارم..
رضا خونه نبود.. بهش زنگ زدم جواب نداد..
نمیتونستم منتظرش بمونم.. از سبد داروها مسکن برداشتم خوردم بلکه سرم خوب بشه وبعدش با عجله لباس هامو پوشیدم و راهی خونه شدم...