eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#718 باصحرا خداحافظی کردم و برگشتم پیش رضا وبادیدن قیافه ی برزخی رضا فهمیدم که سوتفاهم پیش اومده..
دوساعت بعد.. درحالی که همه بدنم داغ و خیس عرق شده بود، پیراهنم رو از تنم درآوردم و گفتم: _من نمیدونم چطوری میشه اما باید یه کاری کنیم برگرده.. _یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟ بدون حرفش نگاهش کردم و با اشاره ی سر تایید کردم و منتظر پرسیدن سوالش شدم.. _اگه باورش نکردی و هنوزم فکرمیکنی اون عکس ها واقعی بوده، پس چرا میخوای برگرده؟ لبخند غمگینی زدم و آخرین لیوان هم سرکشیدم وبا مکث طولانی گفتم: _اونقدر میخوامش که فکرمیکنم حتی اگه میفهمیدم قبلا ازدواج کرده بازم می بخشیدمش! اون لعنتی یه جوری خودشو توقلبم جا کرده که حس میکنم اگه نباشه این قلب دیگه نمیزنه.. انگار بدون اون زندگی وحتی دنیارو نمیخوام.. این دفعه نوبت رضا بود که توی سکوت نگاهم کنه! _چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ باور کردن حرفام سخته مگه نه؟؟ بدون تعارف باسر تایید کرد وگفت: _آره.. باور حرفات سخته.. دلم میگه باور کن و مغزم مخالفت میکنه.. _میتونی باور نکنی.. اما نمیتونی کمکم نکنی.. باید یه کاری کنیم.. باید اون لعنتی بیاد پیشم دوباره
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#719 دوساعت بعد.. درحالی که همه بدنم داغ و خیس عرق شده بود، پیراهنم رو از تنم درآوردم و گفتم: _من ن
باصدای زنگ گوشیم چشم هامو که انگار باچسب بهم چسبیده بود به سختی باز کردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم: _بله؟ _چه عجب جواب دادی دیگه داشتم نگران میشدم! باشنیدن صدای عزیز سیخ توی جام نشستم و صدامو صاف کردم.. _سلام عزیز.. خوبی؟ ببخشید گوشیم روی سایلنت بود متوجه نشدم! _علیک سلام.. کجایی مادر؟ صدات خواب آلوده نگو که تاالان خواب بودی؟ دوباره صدامو صاف کردم و همزمان که به ساعت گوشیم نگاه میکردم گفتم: _تا الان؟ مگه ساعت چنده؟ بادیدن ساعت که سه ظهر رو نشون میداد چشمام چهارتا شد... اولین بار بود توی عمرم این ساعت بیدار میشدم.. باهمون صدای هنگ کرده ام فورا حرفمو عوض کردم: _آره خواب بودم.. بعدنهار چشمام سنگین شد گفتم یک ساعت بخوابم.. _خونه نرفتی؟ اگه میدونستم خونه نمیری اون دختر بیچاره رو دست تو نمی سپردم! هنوز گیج بودم.. متوجه نشدم منظور عزیز از دختر بیچاره کیه؟! توقعی هم نبود چون اونقدر منگ و گیج بودم که حتی نمیدونستم کجا هستم! _دختر؟ کدوم دختر؟ _پروانه رو میگم! طفلک مریض بود.. دیشب گفتم حواست بهش باشه.. صبح که بهش زنگ زدم فهمیدم اصلا خونه نرفتی!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#720 باصدای زنگ گوشیم چشم هامو که انگار باچسب بهم چسبیده بود به سختی باز کردم و بدون نگاه کردن به ش
تازه فهمیدم چه گندی زدم.. دیشب قرار بود یه کم با رضا حرف بزنم وبرگردم خونه اما ماجرا پیچیده شد و کلا همه چی عوض شد.. یه دونه زدم توی پیشونیم و با شرمندگی گفتم: _واااای! من واقعا معذرت میخوام عزیز.. دیشب رضا حالش ناخوش بود اومدم پیشش تنها نباشه اونقدر سرگرم حرف شدیم که پاک فراموش کردم.. همین الان میرم و می برمش دکتر! _نمیخواد دیگه.. دکتر لازم نیست حالش خوبه فقط میخواستم بدونم خونه نرفتی کجا بودی.. ازصبح هم هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی نگرانت شدم.. رضا چش بود حالا؟ الان بهتره؟ _معذرت میخوام.. واقعا خجالت کشیدم.. توروخدا حلالم کن دورت بگردم.. رضاهم خوبه.. با زنش به مشکل خورده یه کم حال روحیش خوب نیست که اونم درست میشه انشاالله ! _زنش؟ بهار رو میگی؟ _آره دیگه قربونت برم مگه چندتا زن داره! _آهان.. انشاالله که خیره.. باشه پس من دیگه قطع میکنم.. شب اومدی دنبالم حرف میزنیم! _باشه قربونت برم.. همین الان میرم خونه و از پروانه هم عذرخواهی میکنم! _باشه.. فعلا خداحافظ.. گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم.. سرم اونقدر درد میکرد که حس میکردم هرقدمی که برمیدارم پاهامو روی مغزم میذارم.. رضا خونه نبود.. بهش زنگ زدم جواب نداد.. نمیتونستم منتظرش بمونم.. از سبد داروها مسکن برداشتم خوردم بلکه سرم خوب بشه وبعدش با عجله لباس هامو پوشیدم و راهی خونه شدم...
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#721 تازه فهمیدم چه گندی زدم.. دیشب قرار بود یه کم با رضا حرف بزنم وبرگردم خونه اما ماجرا پیچیده شد
نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد.. جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی! _سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم گوری تشریفت رو بردی؟ کجایی؟ _دارم میرم خونه نزدیک خونه ام.. سرم داره میترکه چرا بیدارم نکردی تو؟ _خودمم دیربیدارشدم گفتم تا توبیدار میشی برم نهار بخرم.. واسه چی رفتی؟ من یک عالمه غذاخریدماااا! _کارداشتم.. همینجوریشم کلی عقب افتادم.. _زهرمار.. این غذاهارو چیکارشون کنم من؟ _خودت بخور باقیشم بذار یخچال شب میخوری دیگه! راستی رضا پرونده ی شرایط همکاری با آقای زنگنه رو واست گذاشتم روی کانتر آشپزخونه با دقت بخون اگه شرایطشون قابل قبول بود خودت امضا کن تحویل بدیم.. _بله دیدم.. همه کارهاتم که میندازی گردن من! معلوم نیست این همه کاری که میگی داری منظورت دقیقا کدوم کاره! خنده ام گرفت.. حق داشت.. این روزا واقعا تموم کارهای شرکت گردن رضا افتاده بود! _خیلی خب حالا یه کارمیخوای بکنی ها! من رسیدم کاری نداری؟ _نداشتم.. میرم غذامو بخورم.. فعلا.. گوشی رو قطع کردم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم.. با فکراینکه نکنه پروانه پوشش مناسب نداشته باشه کلید به درننداختم و بجاش زنگ زدم..
نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد.. جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی! _سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم گوری تشریفت رو بردی؟ کجایی؟ _دارم میرم خونه نزدیک خونه ام.. سرم داره میترکه چرا بیدارم نکردی تو؟ _خودمم دیربیدارشدم گفتم تا توبیدار میشی برم نهار بخرم.. واسه چی رفتی؟ من یک عالمه غذاخریدماااا! _کارداشتم.. همینجوریشم کلی عقب افتادم.. _زهرمار.. این غذاهارو چیکارشون کنم من؟ _خودت بخور باقیشم بذار یخچال شب میخوری دیگه! راستی رضا پرونده ی شرایط همکاری با آقای زنگنه رو واست گذاشتم روی کانتر آشپزخونه با دقت بخون اگه شرایطشون قابل قبول بود خودت امضا کن تحویل بدیم.. _بله دیدم.. همه کارهاتم که میندازی گردن من! معلوم نیست این همه کاری که میگی داری منظورت دقیقا کدوم کاره! خنده ام گرفت.. حق داشت.. این روزا واقعا تموم کارهای شرکت گردن رضا افتاده بود! _خیلی خب حالا یه کارمیخوای بکنی ها! من رسیدم کاری نداری؟ _نداشتم.. میرم غذامو بخورم.. فعلا.. گوشی رو قطع کردم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم.. با فکراینکه نکنه پروانه پوشش مناسب نداشته باشه کلید به درننداختم و بجاش زنگ زدم..
وارد خونه که شدم پروانه با رنگ پریده به استقبالم اومد.. _سلام.. خوش اومدی.. _سلام.. حالت خوبه؟ من واقعا معذرت میخوام دیشب نتونستم بیام وعزیز گفت که حالت خوب نبوده.. _نه بابا این حرفا چیه.. خواهش میکنم.. من خوبم خداروشکر.. حتما عزیز زیادی شلوغ کرده.. اتفاقا من هم نگران شدم عزیز گفت دیشب برگشتی خونه گفتم این پسر کجا مونده پس! _ببخشید ناخواسته همه رو نگران کردم.. رنگ به چهره نداری.. برو آماده شو بریم دکتر، دکتر یه ویزیتت کنه خیالمون راحت بشه! _نه ممنون.. باور کن اصلا نیاز نیست.. من خوبه خوبم.. خودم میدونم دیگه.. اگه حالم بد بود که حتما میگفتم بریم دکتر.. هرچقدر مقاومت کرد قبول نکردم و دست آخر مجبورش کردم همراهم بیاد و بردمش درمانگاه! درست حدس زده بودم.. حالش نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح بود و دکتر واسش سرُم تجویز کرد.. به عزیز چیزی نگفتم که نگرانش نکنم.. گچ دستم آزارم میداد و باید هرطور شده امروز ازشرش خلاص میشدم.. فکری به ذهنم رسید و بایه تصمیم یک دفعه ای رفتم همونجا توی کلینیک گچ دستمو باز کردم! بعداز بازشدنش و بعداز اینکه باد به دستم خورد، فهمیدم نباید باز میکردم وبه شدت درد گرفت اما دیگه کار از کار گذشته بود و راستش دیگه هیچ دردی واسم مهم نبود
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#723 وارد خونه که شدم پروانه با رنگ پریده به استقبالم اومد.. _سلام.. خوش اومدی.. _سلام.. حالت خوبه؟
بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم.. باید تکلیف قرارداد جدید رو روشن میکردم وگرنه با این اوضاع کار کردن عاقبت وآینده ی خوبی در انتظار شرکت نبود! توی راه بودم که یادم اومد باید بابهار راجع به رضا حرف میزدم.. واسه همونم بدون معطلی شماره ی بهار رو گرفتم.. میدونستم با این کارم رضا عصبی میشه اما باخودم گفتم هرچه باداباد.. مهم اینه که من تلاش خودمو میکنم.. اما هرچه منتظر جواب شدم بی نتیجه موند.. انگار بهار قصد نداشت تلفن من رو هم جواب بده و این یعنی داره دیونه بازی رو به انتها میرسونه! یه کم که فکردم به نتیجه رسیدم ازدید مثبت بهش نگاه کنم شاید حواسش به گوشیش نیست یا جایی هست که موقعیت جواب دادن نداره... پس واسش مسیج نوشتم: _سلام بهارخانوم زنگ زدم جواب ندادی اگر واست مقدوره در اولین فرصت بامن تماس بگیر کار مهمی دارم! گوشی رو روی صندلی انداختم و یه کم سرعتم رو بیشتر کردم ساعت شش غروب بود که رسیدم شرکت.. اونقدر بی حواس و داغون شده بودم که حتی ساعت کاری شرکت خودمم از یاد برده بودم.. فراموش کرده بودم که آخرین تایم کاری ساعت هفت هست و من فقط یکساعت فرصت برای خوندن و بررسی متن و شرایط قرارداد داشتم..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#724 بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم.. باید تکلیف قرارداد
وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از چشم های رضا دور نموند.. _سلام.. فکرکردم امروز نمیای! _علیک سلام برادر گمنام..! بله از حالت چهره ات متوجه شدم! اما واسه چی تعجب کردی مگه نباید میومدم‌؟ _نه اما فکر کردم بخاطر دیشب حال وحوصله نداشته باشی! _گچ دستت کو؟؟ _لولو بردش.. پرونده ی قرارداد هارو بیار وبیا تو اتاقم.. _مرتیکه ی دیوانه واسه چی گچ دستت رو خود سر باز کردی؟ آخه مگه تو دکتری همینجوری خودسرانه تصمیم میگیری؟ _رضاااا کاری که گفتم رو بکن و بیا تو اتاقم وقت نداریم.. _به عزیز میگم چیکار کردی! از حرص و حرف بچگانه اش خنده ام گرفت.. باخنده سری تکون دادم وگفتم: _هیچوقت نمیخوای بزرگ بشی نه‌؟ _نه... بخدا بهش میگم سرخود چیکارکردی حالا بشین وتماشاکن! _خیلی خب بگو.. حالا میری پرونده هارو بیاری یا بگم دوباره واسم فکس کنن؟ باحرص یه کم نگاهم کرد و به طرف اتاقش رفت.. منم وارد اتاقم شدم و بادیدن قرص مسکن روی میزم چشمام برق زد.. درد دستم امانم رو بریده بود و اون لحظه دیدن مسکن بهترین حسی بود که میتونستم داشته باشم!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#725 وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از
باکمک رضا و باسرعتی ترین حالت ممکن کارهای قرارداد رو تموم کردیم و ساعت 9شب از شرکت اومدیم بیرون.. هنوز خبری از بهار نشده بود واین نشون میداد هم تماسم رو دیده هم پیامم رو خونده اما قصد جواب دادن نداره! توهمین فکرها بودم که رضا گفت: _امشب چیکاره ای؟ اگه کار خاصی نداری بیا بریم خونه ی من... نذاشتم حرفشو تموم کنه وگفتم: _نه دستت دردنکنه پروانه مریضه از طرفی هم باید برم دنبال عزیز امشب وقت ندارم، بمونه واسه یه روز دیگه! _باشه پس دیگه میرم.. امروز حسابی خسته شدم! _باشه به سلامت.. خسته نباشی! _ولی فکرنکن قضیه ی دستت رو یادم رفته ها! _برو دیگه مزاحم نشو.. خداحافظ.. دیگه نذاشتم حرفی بزنه فورا سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی بهار اینا به راه افتادم! یک بار دیگه شماره ی بهار رو گرفتم وبازهم بی جواب موند... این دخترا واقعا باید خواهر تنی بودن چون جفتشون به یک اندازه احمق هستن.. فکرمیکنه من هم مثل رضا هستم وفکرمیکنه اگر جواب نده بیخیالش میشم.. یکساعت بعد رسیدم جلوی خونشون که همزمان با رسیدن من یه ماشین مشکی روبه روی خونه شون ایستاد...
اومدم پیاده شم که یه لحظه مکث کردم و پشیمون شدم! ناخودآگاه دلم به شور افتاد.. نمیدونم چرا حس خوبی به اون ماشین نداشتم.. پیاده نشدم و صبر کردم ببینم چه خبره که بادیدن صحنه ی روبه روم روح از تنم پرکشید.. گلاویژ از ماشین پیاده شد و پشت بندش مردی جوان پیاده شد و باهم خداحافظی کردن.. مغزم سوت کشید.. سرم گیج میرفت.. اونقدر دندون هامو روی هم فشار دادم که حس میکردم الانه که دندونام خورد بشه! _وای گلاویژ.. وای... منتظر شدم مرد سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد... گلاویژ به طرف خونه رفت و هرچقدر تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم نتونستم.. فورا پیاده شدم و مثل دیونه ها به طرفش حمله کردم.. اومد کلید به در بندازه که مچ دستشو گرفتم و باتموم قدرتم فشار دادم.. شوکه زده وباترس جیغ خفه ای کشید و اومد فرار کنه که دستشو محکم تر فشار دادم.. _چیکار میکنی دیونه؟ ترسوندی منووو! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟ _اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ هان؟ _آخ دستم.. ولم کن ببینم.. به تو چه ربطی داره؟
وای وای.. دلم میخواست صورتش رو پیاده کنم کف آسفالت.. باتموم قدرت کوبیدمش تودیوار و میون دندون های کلید شده ام گفتم: _دختره ی ه. ر.زه وقتی سوال میپرسم جواب منو بدهههه! منو دیونه نکن میزنم داغونت میکنم بگووو اون حرومزاده کی بود باهاش بودی؟ هان؟ _آی... عماد ولم کن.. درست حرف بزن واسه چی فحش میدی؟ به توچه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟ _که چیکاره ی توام آره؟ آشغال دو روز ولت کردم اینجوری تو ماشین های مدل بالا جمعت کنم؟ آره؟ اون همه ادای فرشته هارو درمیاوردی چی پس؟ همش ادا بود که منو بیچاره کنی آره؟ باگستاخی و لحنی که نیشتر به قلبم شد توی چشمام زل زد وگفت: _قدر دهنت رو بدون و بفهم داری چی میگی! نه من فرشته هستم ونه تو پسر پیغمبر! به تو چه من باکی میرم با کی میام؟ هان؟ مگه وقتی با نامردی و پستی ولم کردی ورفتی با یکی دیگه ریختی رو هم من اینجوری یقه ات رو چسبیدم و لیچارد بارت کردم؟هان؟ آره من فرشته نیستم و خیلی وقته که با اون گلاویژ احمق حقیری که میشناختی خداحافظی کردم.. بی اراده دستام شل شد و ازش فاصله گرفتم..
زبونم بند اومده بود و فقط با ناباوری نگاهش میکردم... خدایا چی داشتم میدیدم؟ این شیطانی که روبه روی من ایستاده همون دختریه که فرشته میدیدمش؟ سکوتم رو که دید باهمون گستاخی ونگاه پر از نفرتش ادامه داد: _واسه چی اومدی اینجا؟ چی میخوای از جون من لعنتی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو گورتو گم کن از زندگیممم برو گمشو ور دل همون زنیکه که باهاش بود.... ههیییععع! بی اراده و با قلبی که هزار تیکه شده بود با تموم قدرتم زدم توی گوشش! _گند زدی بی وجود.. گندزدی به همه چی.. دیگه تموم شد.. دیگه نمیخوامت... باچشم های اشکی درحالی که دستشو روی صورتش و جای سیلی من گذاشته بود فقط نگاهم کرد... _اگه تا الان ته دلم دوستت داشتم دیگه ندارم.. خوب کاری کردی که رفتی با یکی دیگه ریختی روهم و جای من با اون پر کردی.. واسه دیدن تو نیومده بودم اما چه خوب که اومدم و دیدم که چه آشغالی هستی! باگریه دست هاشو محکم توی سینه ام کوبید و گفت: _آره من یه آشغالم.. اونقدر آشغال که حتی نمیتونی فکرشو بکنی.. پس برو گورتو گم کن ودیگه دور وبر این آشغال نپلک چون مطمئن باش اونقدر ازت کینه به دل بردم که دفعه ی بعد با صحنه های خیلی بدتری روبه رو میشی!
اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم می شکستم... _اینجا چه خبره؟؟؟ باتعجب اول یه نگاه به گلاویژ انداخت وبعدش روبه من کرد و متعجب تر پرسید: _عماد تواینجا چیکار میکنی؟ دیونه شدین تو کوچه افتادین به جون هم؟؟ لعنت به قطره اشکی که کنترل چکیدنش از دستم خارج شده بود... بانفرت اشکمو پس زدم و گفتم: _من... هیچی.. اومده بودم باتو حرف بزنم که فرشته ی قلابی رو با دوست پسر جدیدش دیدم! _یعنی چی؟؟ از چی حرف میزنی‌؟ کدوم دوست پسر؟ بیاین بریم داخل حرف بزنیم.. توکوچه زشته.. آبرومون جلو در وهمسایه رفت.. یه قدم به عقب رفتم و با نفرت به گلاویژ نگاه کردم وگفتم: _لازم نیست.. دیگه مهم نیست... خداحافظ باقدم های بلند خودمو به ماشینم رسوندم واومدم سوارشم که بهار خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت.. _صبرکن عماد.. نمیذارم بری.. باید حرف بزنیم! _ولم کن.. گفتم که.. دیگه هیچی واسم مهم نیست! _ولت نمیکنم.. واسه تومهم نیست.. واسه من مهمه.. باید حرف بزنیم.. متوجهی؟بایددد حرف بزنیم.. که اگه الان حرف نزنیم به ولای علی به ارواح خاک پدر ومادرم دیگه بعدی وجود نداره و قسم میخورم حتی سایه ی مارو توی این شهر نمی بینید.. نه تو نه اون داداشت رضا...
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#730 اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم
من از گلاویژ متنفر بودم... حتی دلم میخواست همونجا جلوی چشمم بمیره اماچرا دلم لرزید؟ چرا باحرف بهار پاهام سست شد؟ لعنت بهت عماد.. لعنت به تو نفرت دروغینت‌! _بیخیال بهار.. الان عصبیم.. من واسه دعوا وبحث وجدل نیومده بودم.. بذار الان برم.. بعدا باهم حرف میزنیم! _عماددد! یا همین الان میای ومیریم داخل سنگ هامونو باهم وا میکنیم یا بعدی وجود نداره! بانفرت به گلاویژ نگاه کردم که خودش منظورم روفهمید و گفت: _من میرم تا شما حرفاتونو.... بهار باصدای بلند وعصبی حرف گلاویژ روقطع کردو بهش توپید: _توهیچ جا نمیری! همین الان جفتتون میاین داخل.. من میرم.. دیگه هم تکرار نمیکنم! باحرص درماشینو محکم روی هم کوبیدم و دنبال بهار رفتم... من برای کار دیگه ای اومده بودم و به خودم قول دادم بجز قضیه ی رضا هیچ حرف دیگه ای نزنم.. بخصوص درباره ی گلاویژ! وارد خونه که شدیم گلاویژم چند ثانیه بعد اومد داخل.. بهار همزمان که مانتوشو درمی آورد به طرف مبل دستشو دراز کرد وگفت: _بشین راحت باش... گلاویژ_ من میرم توی اتاقم... نگاهش نکردم وفقط حرصم رو روی دندون های فلک زده ام خالی کردم..
بهار_ گلاویژ بیا برو بشین بخدا دیگه اعصابم نمیکشه میزنم بلایی سرخودم میارم خونم گردنتون بیوفته ها! بروبشین دیونه شدم ازدستتوننننن! روی مبل تک نفره نشستم و ازشدت عصبانیت ودرد شدید دستم، مدام پاهامو تکون میدادم.. گلاویژم با گستاخی تمام اومد نشست روبه روی من.. نگاهش نکردم.. سعی کردم کاملا نادیده اش بگیرم.. بهار هم اومد نشست و گفت: _خب.. الان یکیتون بدون هیچ جنگ و پرخاشی واسم توضیح بده که اون بیرون چه خبر بود؟ واسه چی افتاده بودین به جون هم؟ عماد تو اینجاچیکار میکردی؟ همزمان من و گلاویژ باهم گفتیم: من_ من با این کاری نداشتم گلاویژ_ من با این کاری نداشتم بهار با کلافگی و حالت گریون دستاشو به شقیقه هاش چسبوند وگفت: _وای خدایا... بابا گفتم یکیتون حرف بزنه چرا اینجوری میکنید شما؟ مثل بچه های چهارساله رفتار میکنید و انگار نه انگار بزرگ شدین! گلاویژ_ بچه بازی کدومه؟ من خبر مرگم داشتم میومدم خونه این دیونه یه دفعه اومد به من حمله کرد! _دیونه خودتی بلند میشم یه کاریت میکن.... دوباره بهار باصدای بلند توحرفمون پرید.. _بسهههههه!!! من میگم دعوا نکنید باز دارید کارخودتونو میکنید؟ اصلا عماد تو اول بگو.. چی شده؟؟؟ تو جلوی خونه ی ما چیکار میکردی؟
_اگه اون مسیج کوفتی رو که بهت داده بودم رو خونده باشی متوجه میشی خبرمرگم اینجا چه غلطی میکردم.. اومده بودم باتو حرف بزنم! _مسیج رو خوندم و فهمیدم که میخوای راجع به چی حرف بزنی ووقتی جواب ندادم یعنی دلم نمیخواست راجع به رضا چیزی بشنوم و دلم نمیخواست بخاطر اون حرمت بینمون شکسته بشه! اما این قضیه چه ربطی به گلاویژ داره؟ واسه چی دست روی دختره کردی و توگوشش سیلی زدی؟ گلاویژ بانفرت بجای من جواب داد: _چون فکرمیکنه زورش زیاده و فکرکرده بازور بازوش میتونه همه چی تصاحب کنه! بهار_ گلاویژ جان من داشتم از عماد سوال میپرسیدم اگه عجله نکنی نوبت توهم میرسه! گلاویژ_ من نوبت نمیخوام و دنبال نوبت هم نیستم.. فقط این آقا باید بدونه دیگه هیچ جایی تو زندگی من نداره و مهم ترازاون زندگی من هیچ ربطی به ایشون نداره.. اونقدر دستامو مشت کرده بودم که خون دستم جمع شده بود.. خدایا بهم صبربده و کمکم کن نزنم این دختره رو داغون کنم! بهار_خیلی خب.. اگه اجازه بدی من هم میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم حالا میشه ساکت شی؟ گلاویژ دیگه چیزی نگفت که بهار ادامه داد: _عماد جان جواب منو ندادی.. چرا گلاویژ رو کتکش زدی؟ مگه رابطه ی شما تموم نشده؟ مگه تموم کننده ی این رابطه خودت نبودی؟پس چرا... میون حرفش پریدم وگفتم: _گفتم که.. من واسه این خانوم نیومده بودم! _اما کتکش که زدی! میشه بپرسم چرا؟ _بیخیالش بهار.. دیگه مهم نیست.. نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. من جواب خودمو گرفتم.. هم جوابمو گرفتم هم با چشم خودم دیدم!
_چی رو باچشم خودت دیدی عماد؟ توچرا اینجوری هستی؟ چرا هرچی رو که می بینی بدون چون وچرا و بدون هیچ قانونی باورش میکنی؟ چرا چشماتو رو واقعیت ها می بیندی و تنها همون دیده رو باور میکنی؟ واقعا چرا؟ _میشه این موضوع رو تمومش کنی؟ _نمیشه.. چون من حس میکنم شما دوتا فقط با زبونتون حرف میزنید و هیچکدومش از دلتون نبوده ونیست! این چه نوع تموم کردنیه‌؟؟ نه وقعا میشه به من توضیح بدید این نوع تموم شدن یه رابطه اس که تا گلاویژ رو باجنس مخالف می بینی دیونه میشی؟ یا تو گلاویژ، این چه نفرتیه که عماد رو با جنس مخالف می بینی دیونه میشی؟ میشه بگید تکلیفتون باخودتون چیه؟ یا تموم شده یا نشده! دیگه این دیونه بازی ها چیه درمیارید هردفعه همدیگه رو می بینید میوفتین به جون هم؟ قبل ازاینکه گلاویژ به حرف بیاد فورا پیش دستی کردم وگفتم: _حق باتوئه بهار.. بعضی وقتا یه حرفایی فقط از زبون میاد و من تا امشب فکرمیکردم همه چی از دلم بوده اما با صحنه هایی که روبه روشدم فهمیدم هرچی قبلا گفتم از زبون بوده اماامشب با اطمینان کامل و باتموم وجودم بهت میگم و قول میدم که همه چی از ته ته دلم تموم شد و دفتر رابطه ی من و این خانوم برای همیشه بسته شد!
بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرورم گفته بودم.. هنوز حرفم تموم نشده که گلاویژ هم با همون نفرت توی نگاه و صداش که قلبم رو هزار تکه میکرد گفت: _همینطوره! با این تفاوت که من چند روز پیش بادیدن صحنه هایی ناخوشایند... این اتفاق افتاد و همون دفتری که این آقا میگن رو دو روز پیش برای همیشه بستم وتمام! بهار_ پس دیگه به امید خدا تموم شد؟ خیالمون راحت؟ ازجام بلند شدم وهمزمان گفتم: _من دیگه میرم.. بعدا اگه وقت داشتی باهم حرف میزنیم! _بمون عماد.. حرفم تموم نشده.. خواهش میکنم! کلافه درحالی ازشدت درد دستم صورتم جمع شده بود دوباره نشستم روی مبل... نیم نگاهی به گلاویژ انداختم و متوجه شدم که داره به دستم نگاه میکنه.. بدبخت ترین و ذلیل ترین حالت ممکن من میدونید کجا بود؟ اونجایی که فهمیدم داره به دستم نگاه میکنه و یه جوری خودمو نشون دادم که دردم زیاده تا بفهمم هنوز واسش مهم هستم یانه! همونجا..دقیقا تو همون نقطه عماد مرد.. تحقیرشدن خودم رو توی خودم حس کردم.. اونجا بود که از ته قلبم شکستم ودلم برای عماد بیچاره شد...
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#735 بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرو
اما گلاویژ تنهاچیزی که واسش مهم نبود درد کشیدن من بود.. شاید باعث تموم اون بی رحمی و نفرت توی چشم های قشنگش خودم بودم . اما هرچی که بود از کرده ی خودم پشیمون بودم و دلم میخواست زمان به عقب برگرده و اونقدر باهاش بد نمیکردم که یه روز با این شدت از پیشمونی با نگاه پرنفرتش روبه رو بشم! بهار بجای گلاویژ واکنش نشون داد ومتوجه ی حالم شد.. بانگرانی ازجاش بلند شد و به طرفم اومد وگفت: _دستت درد میکنه؟ اصلا صبرکن ببینم.. تومگه دستت توی گچ نبود؟ _چیزمهمی نیست.. من دردهای خیلی بزرگتر ازاین رو تجربه کردم! _بخدا تو دیوونه ای عماد.. دیگه مطمئن شدم! صبر کن برم واست مسکن بیارم حداقل.. گلاویژ ازجاش بلند شد که جفتمون به گلاویژ نگاه کردیم.. بهار_ کجا؟ کاش بهار بذاره بره.. اونقدر واسش مهم نبودم که میخواست بره توی اتاقش.. به خودم پوزخند زدم.. به قلبی که برای این دختر لعنتی سنگ دل می تپید! اما باشنیدن حرفی که گلاویژ زد ته دلم یه جوری شد.. انگار باز دل احمقم امیدوارشد.. انگار حماقت من قرار نبود که تموم بشه.. _میرم مسکن بیارم واسش!
بهار سری به نشونه ی تایید تکون داد و بادور شدن گلاویژ باصدای آروم گفت: _این همونی بود دفتر رو بسته بودا.. ببین چطوری هول شد رفت قرص بیاره.. خدا میدونه تا کی من قراره ازدست شما دونفر حرص بخورم.. بده من ببینم دستت رو! باهمون صدای آروم درحالی که آستینم رو یه کم بالا میزدم گفتم: _نگران نباش اون رفته سراغ زندگیش.. دیگه سرش با یکی دیگه گرمه.. خودم جلوی در باهم دیدمشون! _پرت وپلا نگو اون پسرصاحب شرکتیه که توش کار میکنه امشب کار گلاویژ طول کشید ساعت خوبی واسه برگشتن نبود و من ازش خواهش کردم گلاویژ رو تاجلوی در برسونه اون بیچاره خودش زن داره یه دختر هفت ساله هم داره نیازی به گلاویژ هم نداره... پشت بند حرفش بادیدن دستم یه دونه زد توصورتش وادامه داد؛ _هییعع! خاک به سرم با شدت از کبودی گچ دستت رو باز کردی؟ باید بری بیمارستان دوباره واست گچ بگیرن اینطوری نمیشه! بی توجه به حرفش گفتم: _یعنی چی؟ کدوم شرکت کار میکنه؟ یعنی گلاویژ با اون مرده دوست نیست؟ اما خودش گفت.... با اومدن گلاویژ اخم هامو توهم کشیدم و حرفمو قطع کردم! پس داشت باهم لج میکرد.. چون فکرمیکنه دختر زنگنه دوست دخترمنه داره وانمود میکنه که اون هم دوست پسرگرفته و وارد رابطه شده تا منو بسوزونه!
قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت: _من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم شد و کتکامونم خوردیم دیگه گورمو گم کنم برم کپه ی مرگمو بذارم! هیچی نگفتم.. حتی نگاهشم نکردم.. آستین لباسمو بالا کشیدم وبی توجه به گلاویژ خطاب به بهارگفتم: _نگران نباش چیزی نیست.. من باید برم.. اگه بدترشد حتما به دکتر نشون میدم! _میرم آماده شم باهم میریم به دکتر نشون میدیم.. این اوضاعی رو که من می بینم اگه درمان نشه مجبور میشن دستت رو قطع کنن..! _نه اصلا.. لازم نیست.. گفتم که چیزی مهمی نیست.. خوب میشم.. _ دیونگی نکن عماد... گلاویژ_ ولش کن این با اعضای بدن خودشم لج میکنه الکی تلاش نکن اصرار درمقابل آقای واحدی بی فایده اس.. سرمو کج کردم و با لحن خودش جواب دادم: _کسی باشما حرف زد؟ بهار_ ای خدا... ای خداااا منو بکش! باز شروع کردین؟ گلاویژ_ اصلا به من چه! به جهنم.. من میرم توی اتاقم! بهار_بروووو! گلاویژ فقط برو دیگه داری رو مغز منم راه میری! گلاویژ رفت توی اتاقش که بهار گفت: _بخدا که ازدست شما دلم میخواد بمیرم.. صبرکن برم آماده شم هم بریم حرف بزنیم هم دستتو به دکتر نشون بدیم! فکرخوبی بود.. بیرون ازخونه راحت تر میتونستم حرف بزنم.. واسه همون فورا قبول کردم.. _باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#738 قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت: _من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم.. من میرم پایین منتظرت میمونم! اومدم برم که گفت: _قرصاتو بخور بعد برو! _قرص برنج نده به خوردمون! _دیدی؟ دیدی توهم تنت میخاره؟؟ _جدی میگم.. اونقدر ازم متنفر هست که راضی به مرگم باشه! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا شماتت گفت: _قرصاتو بخور برو پایین منم الان میام! باحسرت آهی کشیدم و قرص هایی که گلاویژ گذاشته بود روی میز رو خوردم و رفتم پایین و توماشین منتظر بهارشدم.. آهنگ همیشگیمو پلی کردم و سرم رو به صندلی ماشین چسبوندم و چشمامو بستم.. "اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود... بغضم اونقدر توگلوم سنگینی میکرد که کنترلش دیگه ازدستم خارج شده بود و اضافه هاش باهمون چشم های بسته از گوشه ی چشمم ریخت.. "چرا اینجور سرنوشت.. واسه من با غم نوشت.. روزای من جهنم و شب و روز اون بهشت... قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست.. آخ چه بارونی زده" قطره های بعدی اشکم باشدت بیشتری راهشونو توی گوشم پیدا کردن.. باید خودمو جمع میکردم.. نباید بهار شکستنم رو میدید.. اشک هامو پاک کردم و دوباره چشم هامو بستم.. "قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو حیف این روزای باهم نیست... به جز تو هیشکی تو قلب من نیست..." داشتم به سختی جلوی ریزش اشک هامو میگرفتم که درماشین باز شد وبهار اومد نشست..
بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم... _ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم! _اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه! _میشه راجع به رضا حرف نزنی عمادجان؟ واقعا نمیخوام... میون حرفش پریدم و گفتم: _توهم میخوای اشتباه منو بکنی؟ چرا نمیخوای باشوهرت بشینی دو کلام منطقی حرف بزنی شاید در مقابل حکمی که صادر کردی دفاع و حرفی برای گفتن داشت؟ اون مرد داره خودشو تلف میکنه اصلا متوجه خراب شدن زندگیت هستی؟؟ _واسم مهم نیست.. جداشدن واسه کی آسون بوده که واسه من آسون باشه؟ فکر میکنی من عذاب نمیکشم؟ من هم دارم تلف میشم اما اصلا واسم مهم نیست.. میگذره.. درسته.. قبول دارم که اولش سخته اما میگذره و سختیشو به جون میخرم و میگذرونمش.. اون هم مثل من.. _چرا بهار؟ فقط بخاطر اینکه خواهر تانتیش رو توی خونه اش.... باصدای بلند میون حرفم پرید وگفت: _خواهر ناتنی نه عماد.. عشق سابقش.. خواهر کدوم خریه؟ چرا اسم و واژه ی خواهر و برادر رو به گوه میکشید شما؟؟ خواهر وبردار عاشق ومعشوق میشن و باهم رابطه... این دفعه نوبت من که حرفشو قطع کنم.. _هرچی بوده واسه گذشته بوده.. گذشته ای که تو اصلا توزندگی رضا وجود نداشتی.. چرا نبش قبر میکنی؟ چرا میذاری گذشته ی رضا توی زندگی وآیندتون تاثیر منفی بذاره وباعث جدایتون بشه؟ مگه آدم عاقل زندگیشو بخاطر اتفاقات گذشته خراب میکنه دختر؟
_مگه تو نکردی؟ مگه همین خود تو بخاطر گذشته ی گلاویژ گند نزدی به هرچی عشق و عاشقی و زندگیشو به گوه نکشیدی؟ حالا چی شده که بحث من پیش اومد همه واسه من اعلامه شدین؟ _پرت وپلا نگو ماجرای من وگلاویژ خیلی باشماها فرق میکنه بهار.. توهم داری حرفای شوهرت رو میزنی و داری قضاوت میکنی! شما دوتا باهم ازدواج کردین و اسم هاتون توی شناسنامه ی همه! _چه فرقی میکنه؟ عشق عشقه! تو شناسنامه یا توی قلب هیچ فرقی باهم نداره! ضمنا.. جداشدن من از رضا فقط به اون دلیل نیست و هزار یک دلیل واسه جدایی دارم که مهم ترینش اونه! _داری اشتباه میکنی بهار.. بخدا که اگه یکدونه مرد وفادار تو دنیا وجود داشته باشه اون مرد رضاست! نه بخاطر اینکه رفیقمه فکرکنی دارم ازش دفاع میکنم نه بجون عزیز که تنها کسیه که تو دنیا دارم.. واسه این میگم که توی مدتی که باهات دوست بود حتی یک بارهم ندیدم درحد یک نگاه بهت خیانت کنه! باخنده گفت: _آره نگاه نمیکنه میبره خونه اش میک... لا اله الا الله.. بیخیال توروخدا نذار دهن من باز بشه! _سایه توی اون شرکت و حتی خونه ی رضا سهم داره بهار..
باتعجب به طرفم برگشت و با لحنی ناباور گفت: _چی؟ _فکر میکردم تو خبر داشته باشی! خندید و باتمسخر گفت: _من؟؟ مگه من از رضا شناختی هم داشتم؟ البته دیگه واسم مهم نیست.. این موضوع هم روی تموم دروغ هاش! این وسط فقط منه بدبخت سرم کلاه رفت.. خبرمرگم عشقش رو باور کردم، کور کورانه روی تموم دروغ هاش چشم بستم و زنش شدم! _اینجوری نگو بهار.. توکه میدونستی رضا سهم شرکتش رو با سایه شریکه! چه فرقی میکنه خونه اشم شریک باشه یانباشه؟ _رضا به من گفته بود که سهم شرکت رو ازش خریدم و دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداره البته این موضوع روهم در نظر بگیر که رضا گفته بود سایه خواهرشه نه معشوقه اش! _معشوقه اش نیست.. چرا نمیخوای باورکنی اون دختر جز آفت زندگی و بلای جون هیچی واسه نبوده ونیست؟؟؟ _دیگه مهم نیست.. باورکن دیگه واسم فرقی نداره اون خانوم چیکاره ی رضاست.. تنها چیزی که مهمه دیگه نمیخوام با یه آدم دروغگو مثل رضا ادامه بدم! _تاحالا واست پیش نیومده که مجبور باشی دروغ بگی؟ پیش نیومده که ترس از دست دادن مجبور به دروغ گفتنت کنه؟؟؟ تو خانواده ی رضا رو نمیشناسی بهار.. بخدا که دلم برای رضا میسوزه.. اون پسر تموم عمرش مجبوربود خانواده اش رو پنهون کنه چون خانواده نبودن و از دشمن هم دشمن تر بودن!
_مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو بخاطر پولش میخواستم که بخواد ماجرای شراکت رو ازمن مخفی کنه؟ _دخترجان توچرا حالیت نمیشه؟؟ خب اگه لج نکنی و اجازه بدی خودش میاد علت تموم کارهاشو واست توضیح میده! نیشخندی زد وگفت: _که بیاد و بازهم یه مشت دروغ سرهم کنه و خرم کنه؟ _من قسم میخورم که هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست! _چرا باید قسم تورو باورکنم؟ مگه روزایی که گلاویژ بخاطر ترس ازدست دادنت مجبور بود ماجرای زندگیشو ازت مخفی کنه تو حرف هیچکدوم مارو باور کردی؟ _من فرق دارم بهارجان.. من توزندگیم کم از زن جماعت ضربه نخوردم که به راحتی بتونم مسئله ای رو هضم ویا باور کنم! ببخشید قصد سوتفاهم ندارم اما من نمیتونم به هیچ زنی اعتماد کنم... اما به هرکس که میپرستی واست قسم میخورم توی این ماجرا رضا واقعا مظلوم واقع شده.. نه فقط الان و درمقابل تو.. بلکه تموم عمرش بخاطر خانواده اش درحقش ظلم شد اومد حرفی بزنه که دستمو به نشونه ی ایستادن یاسکوت بالا گرفتم و گفتم: _ازت خواهش میکنم پای گلاویژ رو وسط نکش.. میدونم میخوای چی بگی.. الان فقط من دارم از رضا حرف میزنم!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#743 _مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو
یه کم باحرص نگاهم کرد و با مکث طولانی گفت؛ _ازمن چی میخوای عما‌‌د؟ _فقط اومدم ازت خواهش کنم بذاری رضا باهات حرف بزنه! _رضا تموم بلیط هاش سوخته و فرصتی برای برگشت باقی نمونده! _باشه.. من هم ازبرگشت و فرصت وبخشش چیزی نگفتم! فقط وفقط ازت میخوام بذاری رو در رو باهات حرف بزنه.. حتی اگه فرصتی باقی نمونده باشه بهش اجازه بده حداقل حرفاشو بزنه که بعدا حسرتش به دل نمونه! کلافه دستی به صورتش کشید و سکوت کرد! ازفرصت استفاده کردم وگفتم: _فردا قرارش رو بذاریم؟ _عماد؟ _حتی شده به عنوان آخرین بار! آخرین دیدار! _خیلی خب..! از طرف من که بهت اطمینان میدم هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته و هیچ بخششی درکار نیست! _اوکی.. پس من فردا بهت زنگ میزنم و میگم کجا بری! _باشه! حالا اگه تموم شده بریم درمانگاه دستت رو نشون بدیم‌، من باید برگردم خونه.. گلاویژ تنهایی میترسه! _دست منو ولش کن.. حرفام درباره ی رضا تموم شد ومیخوام از گلاویژ باهات حرف بزنم! _فکرنمیکنم ماجرای تو و گلاویژ به من ارتباطی داشته باشه و حرف تازه ای هم مونده باشه چون همین یکساعت پیش تو خونه جفتتون گفتین که همه چی تموم شده!
_شاید باورت نشه اما تنها خواسته و آرزویی که دارم تموم شدن این موضوعه.. تنها چیزی که میخوام رفتن مهر گلاویژ از قلبمه اما امکانش نیست.. نمیتونم.. _یعنی چی‌؟ چی رو نمیتونی؟ اذیت کردن و کتک زدن اون دختر بیچاره؟ پوزخندی زدم و با کنایه گفتم: _فعلا که بیچاره منم! _اهان.. خوبه.. خب چرا میخوای به بیچارگیت ادامه بدی؟ ماشین رو کنار خیابون نگهداشتم و کاملا به طرفش برگشتم و غرورم رو زیرپا گذاشتم وگفتم: _دوستش دارم! گلاویژ بزرگترین شکنجه زندگیم بود اما دست خودم نیست بهار.. انگار نمیتونم از این شکنجه گر لعنتی دل بکنم! _عجیبه! شما مردها خیلی عجیب و غیر قابل درک هستین! چطور میتونید همزمان که عاشق کسی هستید بهش خیانت کنید ؟؟ یا اینکه چطور ممکنه وقتی قلبتون توی چشماتون پراز حس نفرت باشه و توچشم طرف زل بزنید واز تنفر حرف بزنید؟ واقعا شما چطور موجوداتی هستین؟ _من به کسی خیانت نکردم.. اما همونطور که شما زن ها میتونید یه جوری وانمود کنید که انگار هیچوقت عشقی درکار نبوده ما هم میتونیم وانمود کنیم!
_اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی! باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد و اومد صاف جلوی حلقم ایستاد و راه نفسم رو بست! یاد نگاه های گلاویژ افتادم.. یاد نفرت سیاه توی چشماش.. _ضربه ی آخر و تیر خلاص رو صاف وسط قلبم زدی! _چرا؟ _اینطور که توگفتی یعنی گلاویژ دیگه منو نمیخواد! _گلاویژ هنوز بچه اس عماد.. اون هنوز نوزده سالشم کامل نشده و خیلی مونده که من وتو برسه! درسته که توزندگیش سختی زیاد کشیده اما عقلش ورفتارهاش هنوز بچگونه اس.. من گلاویژ رو که می بینم یاد دختربچه های سیزده، چهارده ساله میوفتم که امروز عاشق میشن وفردا فارغ! گلاویژم می شینه جلو روم و توی چشمام زل میزنه و با تموم وجودش از نفرت حرف میزنه اما دوساعت بعدش می بینی که چشماش بخاطر گریه خون شده ومتورم! نمیدونم میتونم منظورم رو بهت برسونم یانه، اما فکرمیکنم درک کردن گلاویژ واست آسون نباشه.. وخیلی ببخشید من فکرمیکنم علتش همین تفاوت سنی زیادتون باشه! دلم گرفت.. حرفاش حق بود و جای هیچ بحثی نداشت.. چون واقعا حق با بهاره و تفاوت سنی من با گلاویژ خیلی جاها اذیتمون کرده و میکنه!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#746 _اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.
بدون حرف به روبه روم زل زده بودم وبا حسرت آهی کشیدم که بهار از سکوتم استفاده کردوادامه داد؛ _این حرفارو نزدم که ناراحتت کنم..! _ناراحت نشدم.. واقعیت تلخه اما من قبولش دارم! _واقعیت اینه، گلاویژ ازوقتی که تورو با چشم خودش کنار یه زن دیده کلا یه آدم دیگه شده! _یعنی چی؟ متوجه نمیشم! _ببین عماد، گلاویژ یه عادت تلخ و نفرت انگیز داره که هیچوقت ازش خوشم نیومده و هیچوقتم نتونستم عادت مسخره اش رو ازش ترک بدم چون توی ذاتشه.. اون عادتم اینه که اگه تصمیم بگیره یه چیزی رو ترک کنه یا واسه همیشه کنار بذاره واقعا این کارو میکنه! ازوقتی که شناختمش همین بوده.. یکی از نمونه های کوچیکش رو واست مثال میزنم؛ گلاویژ عاشق میوه ی اناره.. اونقدر که اگر یک تشت پر از انار جلوش بذاری تا دونه ی آخرش رو میخوره! اما به دلایلی که لازم نمیدونم توضیح بدم یک شبه از انار متنفرشد و بعداز اون دیگه لب بهش نزد.. الان حتی اگه زمین به آسمون برسه یک دونه انارهم نمیخوره! یه کم مکث کرد و ادامه داد: _امیدوارم با این مثال ته حرف من رو خونده باشی و گوشی دستت اومده باشه! گوشی دستم بود.. بدجوری هم دستم بود! _من بهش خیانت نکردم بهار.. اون زنی که گلاویژ بامن دید، ازطرف یکی از شرکت های همکار اومده بود واسه قرار داد.. وگرنه هیچ نسبتی بامن نداشت و خودمم اولین بار بودکه میدیدمش!