دختر اسنپی💚👱♀️
#721 تازه فهمیدم چه گندی زدم.. دیشب قرار بود یه کم با رضا حرف بزنم وبرگردم خونه اما ماجرا پیچیده شد
#722
نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد..
جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی!
_سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم گوری تشریفت رو بردی؟ کجایی؟
_دارم میرم خونه نزدیک خونه ام.. سرم داره میترکه چرا بیدارم نکردی تو؟
_خودمم دیربیدارشدم گفتم تا توبیدار میشی برم نهار بخرم..
واسه چی رفتی؟ من یک عالمه غذاخریدماااا!
_کارداشتم.. همینجوریشم کلی عقب افتادم..
_زهرمار.. این غذاهارو چیکارشون کنم من؟
_خودت بخور باقیشم بذار یخچال شب میخوری دیگه!
راستی رضا پرونده ی شرایط همکاری با آقای زنگنه رو واست گذاشتم روی کانتر آشپزخونه با دقت بخون اگه شرایطشون قابل قبول بود خودت امضا کن تحویل بدیم..
_بله دیدم.. همه کارهاتم که میندازی گردن من! معلوم نیست این همه کاری که میگی داری منظورت دقیقا کدوم کاره!
خنده ام گرفت.. حق داشت.. این روزا واقعا تموم کارهای شرکت گردن رضا افتاده بود!
_خیلی خب حالا یه کارمیخوای بکنی ها! من رسیدم کاری نداری؟
_نداشتم.. میرم غذامو بخورم.. فعلا..
گوشی رو قطع کردم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم..
با فکراینکه نکنه پروانه پوشش مناسب نداشته باشه کلید به درننداختم و بجاش زنگ زدم..
#722
نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد..
جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی!
_سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم گوری تشریفت رو بردی؟ کجایی؟
_دارم میرم خونه نزدیک خونه ام.. سرم داره میترکه چرا بیدارم نکردی تو؟
_خودمم دیربیدارشدم گفتم تا توبیدار میشی برم نهار بخرم..
واسه چی رفتی؟ من یک عالمه غذاخریدماااا!
_کارداشتم.. همینجوریشم کلی عقب افتادم..
_زهرمار.. این غذاهارو چیکارشون کنم من؟
_خودت بخور باقیشم بذار یخچال شب میخوری دیگه!
راستی رضا پرونده ی شرایط همکاری با آقای زنگنه رو واست گذاشتم روی کانتر آشپزخونه با دقت بخون اگه شرایطشون قابل قبول بود خودت امضا کن تحویل بدیم..
_بله دیدم.. همه کارهاتم که میندازی گردن من! معلوم نیست این همه کاری که میگی داری منظورت دقیقا کدوم کاره!
خنده ام گرفت.. حق داشت.. این روزا واقعا تموم کارهای شرکت گردن رضا افتاده بود!
_خیلی خب حالا یه کارمیخوای بکنی ها! من رسیدم کاری نداری؟
_نداشتم.. میرم غذامو بخورم.. فعلا..
گوشی رو قطع کردم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم..
با فکراینکه نکنه پروانه پوشش مناسب نداشته باشه کلید به درننداختم و بجاش زنگ زدم..
#723
وارد خونه که شدم پروانه با رنگ پریده به استقبالم اومد..
_سلام.. خوش اومدی..
_سلام.. حالت خوبه؟ من واقعا معذرت میخوام دیشب نتونستم بیام وعزیز گفت که حالت خوب نبوده..
_نه بابا این حرفا چیه.. خواهش میکنم.. من خوبم خداروشکر.. حتما عزیز زیادی شلوغ کرده.. اتفاقا من هم نگران شدم عزیز گفت دیشب برگشتی خونه گفتم این پسر کجا مونده پس!
_ببخشید ناخواسته همه رو نگران کردم.. رنگ به چهره نداری.. برو آماده شو بریم دکتر، دکتر یه ویزیتت کنه خیالمون راحت بشه!
_نه ممنون.. باور کن اصلا نیاز نیست..
من خوبه خوبم.. خودم میدونم دیگه.. اگه حالم بد بود که حتما میگفتم بریم دکتر..
هرچقدر مقاومت کرد قبول نکردم و دست آخر مجبورش کردم همراهم بیاد و بردمش درمانگاه!
درست حدس زده بودم.. حالش نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح بود و دکتر واسش سرُم تجویز کرد..
به عزیز چیزی نگفتم که نگرانش نکنم..
گچ دستم آزارم میداد و باید هرطور شده امروز ازشرش خلاص میشدم..
فکری به ذهنم رسید و بایه تصمیم یک دفعه ای رفتم همونجا توی کلینیک گچ دستمو باز کردم!
بعداز بازشدنش و بعداز اینکه باد به دستم خورد، فهمیدم نباید باز میکردم وبه شدت درد گرفت اما دیگه کار از کار گذشته بود و راستش دیگه هیچ دردی واسم مهم نبود
دختر اسنپی💚👱♀️
#723 وارد خونه که شدم پروانه با رنگ پریده به استقبالم اومد.. _سلام.. خوش اومدی.. _سلام.. حالت خوبه؟
#724
بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم..
باید تکلیف قرارداد جدید رو روشن میکردم وگرنه با این اوضاع کار کردن
عاقبت وآینده ی خوبی در انتظار شرکت نبود!
توی راه بودم که یادم اومد باید بابهار راجع به رضا حرف میزدم.. واسه همونم بدون معطلی شماره ی بهار رو گرفتم..
میدونستم با این کارم رضا عصبی میشه اما باخودم گفتم هرچه باداباد.. مهم اینه که من تلاش خودمو میکنم..
اما هرچه منتظر جواب شدم بی نتیجه موند..
انگار بهار قصد نداشت تلفن من رو هم جواب بده و این یعنی داره دیونه بازی رو به انتها میرسونه!
یه کم که فکردم به نتیجه رسیدم ازدید مثبت بهش نگاه کنم
شاید حواسش به گوشیش نیست یا جایی هست که موقعیت جواب دادن نداره... پس واسش مسیج نوشتم:
_سلام بهارخانوم زنگ زدم جواب ندادی
اگر واست مقدوره در اولین فرصت بامن تماس بگیر کار مهمی دارم!
گوشی رو روی صندلی انداختم و یه کم سرعتم رو بیشتر کردم
ساعت شش غروب بود که رسیدم شرکت.. اونقدر بی حواس و داغون شده بودم که حتی ساعت کاری شرکت خودمم از یاد برده بودم..
فراموش کرده بودم که آخرین تایم کاری ساعت هفت هست و من فقط یکساعت فرصت برای خوندن و بررسی متن و شرایط قرارداد داشتم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#724 بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم.. باید تکلیف قرارداد
#725
وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از چشم های رضا دور نموند..
_سلام.. فکرکردم امروز نمیای!
_علیک سلام برادر گمنام..! بله از حالت چهره ات متوجه شدم! اما واسه چی تعجب کردی مگه نباید میومدم؟
_نه اما فکر کردم بخاطر دیشب حال وحوصله نداشته باشی!
_گچ دستت کو؟؟
_لولو بردش.. پرونده ی قرارداد هارو بیار وبیا تو اتاقم..
_مرتیکه ی دیوانه واسه چی گچ دستت رو خود سر باز کردی؟ آخه مگه تو دکتری همینجوری خودسرانه تصمیم میگیری؟
_رضاااا کاری که گفتم رو بکن و بیا تو اتاقم وقت نداریم..
_به عزیز میگم چیکار کردی!
از حرص و حرف بچگانه اش خنده ام گرفت..
باخنده سری تکون دادم وگفتم:
_هیچوقت نمیخوای بزرگ بشی نه؟
_نه... بخدا بهش میگم سرخود چیکارکردی حالا بشین وتماشاکن!
_خیلی خب بگو.. حالا میری پرونده هارو بیاری یا بگم دوباره واسم فکس کنن؟
باحرص یه کم نگاهم کرد و به طرف اتاقش رفت..
منم وارد اتاقم شدم و بادیدن قرص مسکن روی میزم چشمام برق زد..
درد دستم امانم رو بریده بود و اون لحظه دیدن مسکن بهترین حسی بود که میتونستم داشته باشم!
دختر اسنپی💚👱♀️
#725 وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از
#726
باکمک رضا و باسرعتی ترین حالت ممکن کارهای قرارداد رو تموم کردیم و ساعت 9شب از شرکت اومدیم بیرون..
هنوز خبری از بهار نشده بود واین نشون میداد
هم تماسم رو دیده هم پیامم رو خونده اما قصد جواب دادن نداره!
توهمین فکرها بودم که رضا گفت:
_امشب چیکاره ای؟ اگه کار خاصی نداری بیا بریم خونه ی من...
نذاشتم حرفشو تموم کنه وگفتم:
_نه دستت دردنکنه پروانه مریضه از طرفی هم باید برم دنبال عزیز
امشب وقت ندارم، بمونه واسه یه روز دیگه!
_باشه پس دیگه میرم.. امروز حسابی خسته شدم!
_باشه به سلامت.. خسته نباشی!
_ولی فکرنکن قضیه ی دستت رو یادم رفته ها!
_برو دیگه مزاحم نشو.. خداحافظ..
دیگه نذاشتم حرفی بزنه فورا سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی بهار اینا به راه افتادم!
یک بار دیگه شماره ی بهار رو گرفتم وبازهم بی جواب موند...
این دخترا واقعا باید خواهر تنی بودن چون جفتشون به یک اندازه احمق هستن..
فکرمیکنه من هم مثل رضا هستم وفکرمیکنه اگر جواب نده بیخیالش میشم..
یکساعت بعد رسیدم جلوی خونشون که همزمان با رسیدن من یه ماشین مشکی روبه روی خونه شون ایستاد...
#727
اومدم پیاده شم که یه لحظه مکث کردم و پشیمون شدم!
ناخودآگاه دلم به شور افتاد.. نمیدونم چرا حس خوبی به اون ماشین نداشتم..
پیاده نشدم و صبر کردم ببینم چه خبره که بادیدن صحنه ی روبه روم روح از تنم پرکشید..
گلاویژ از ماشین پیاده شد و پشت بندش مردی جوان پیاده شد و باهم خداحافظی کردن..
مغزم سوت کشید.. سرم گیج میرفت..
اونقدر دندون هامو روی هم فشار دادم که حس میکردم الانه که دندونام خورد بشه!
_وای گلاویژ.. وای...
منتظر شدم مرد سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد...
گلاویژ به طرف خونه رفت و هرچقدر تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم نتونستم..
فورا پیاده شدم و مثل دیونه ها به طرفش حمله کردم..
اومد کلید به در بندازه که مچ دستشو گرفتم و باتموم قدرتم فشار دادم..
شوکه زده وباترس جیغ خفه ای کشید و اومد فرار کنه که دستشو محکم تر فشار دادم..
_چیکار میکنی دیونه؟ ترسوندی منووو! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟
_اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ هان؟
_آخ دستم.. ولم کن ببینم.. به تو چه ربطی داره؟
#728
وای وای.. دلم میخواست صورتش رو پیاده کنم کف آسفالت..
باتموم قدرت کوبیدمش تودیوار و میون دندون های کلید شده ام گفتم:
_دختره ی ه. ر.زه وقتی سوال میپرسم جواب منو بدهههه! منو دیونه نکن میزنم داغونت میکنم بگووو اون حرومزاده کی بود باهاش بودی؟ هان؟
_آی... عماد ولم کن.. درست حرف بزن واسه چی فحش میدی؟ به توچه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟
_که چیکاره ی توام آره؟
آشغال دو روز ولت کردم اینجوری تو ماشین های مدل بالا جمعت کنم؟ آره؟ اون همه ادای فرشته هارو درمیاوردی چی پس؟ همش ادا بود که منو بیچاره کنی آره؟
باگستاخی و لحنی که نیشتر به قلبم شد توی چشمام زل زد وگفت:
_قدر دهنت رو بدون و بفهم داری چی میگی! نه من فرشته هستم ونه تو پسر پیغمبر!
به تو چه من باکی میرم با کی میام؟ هان؟ مگه وقتی با نامردی و پستی ولم کردی ورفتی با یکی دیگه ریختی رو هم من اینجوری یقه ات رو چسبیدم و لیچارد بارت کردم؟هان؟
آره من فرشته نیستم و خیلی وقته که با اون گلاویژ احمق حقیری که میشناختی خداحافظی کردم..
بی اراده دستام شل شد و ازش فاصله گرفتم..
#729
زبونم بند اومده بود و فقط با ناباوری نگاهش میکردم...
خدایا چی داشتم میدیدم؟ این شیطانی که روبه روی من ایستاده همون دختریه که فرشته میدیدمش؟
سکوتم رو که دید باهمون گستاخی ونگاه پر از نفرتش ادامه داد:
_واسه چی اومدی اینجا؟ چی میخوای از جون من لعنتی؟
چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو گورتو گم کن از زندگیممم برو گمشو ور دل همون زنیکه که باهاش بود.... ههیییععع!
بی اراده و با قلبی که هزار تیکه شده بود با تموم قدرتم زدم توی گوشش!
_گند زدی بی وجود.. گندزدی به همه چی.. دیگه تموم شد.. دیگه نمیخوامت...
باچشم های اشکی درحالی که دستشو روی صورتش و جای سیلی من گذاشته بود فقط نگاهم کرد...
_اگه تا الان ته دلم دوستت داشتم دیگه ندارم..
خوب کاری کردی که رفتی با یکی دیگه ریختی روهم و جای من با اون پر کردی..
واسه دیدن تو نیومده بودم اما چه خوب که اومدم و دیدم که چه آشغالی هستی!
باگریه دست هاشو محکم توی سینه ام کوبید و گفت:
_آره من یه آشغالم.. اونقدر آشغال که حتی نمیتونی فکرشو بکنی..
پس برو گورتو گم کن ودیگه دور وبر این آشغال نپلک چون مطمئن باش اونقدر ازت کینه به دل بردم که دفعه ی بعد با صحنه های خیلی بدتری روبه رو میشی!
#730
اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم می شکستم...
_اینجا چه خبره؟؟؟
باتعجب اول یه نگاه به گلاویژ انداخت وبعدش روبه من کرد و متعجب تر پرسید:
_عماد تواینجا چیکار میکنی؟ دیونه شدین تو کوچه افتادین به جون هم؟؟
لعنت به قطره اشکی که کنترل چکیدنش از دستم خارج شده بود...
بانفرت اشکمو پس زدم و گفتم:
_من... هیچی.. اومده بودم باتو حرف بزنم که فرشته ی قلابی رو با دوست پسر جدیدش دیدم!
_یعنی چی؟؟ از چی حرف میزنی؟ کدوم دوست پسر؟
بیاین بریم داخل حرف بزنیم.. توکوچه زشته.. آبرومون جلو در وهمسایه رفت..
یه قدم به عقب رفتم و با نفرت به گلاویژ نگاه کردم وگفتم:
_لازم نیست.. دیگه مهم نیست... خداحافظ
باقدم های بلند خودمو به ماشینم رسوندم واومدم سوارشم که بهار خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت..
_صبرکن عماد.. نمیذارم بری.. باید حرف بزنیم!
_ولم کن.. گفتم که.. دیگه هیچی واسم مهم نیست!
_ولت نمیکنم.. واسه تومهم نیست.. واسه من مهمه..
باید حرف بزنیم.. متوجهی؟بایددد حرف بزنیم.. که اگه الان حرف نزنیم به ولای علی به ارواح خاک پدر ومادرم دیگه بعدی وجود نداره و قسم میخورم حتی سایه ی مارو توی این شهر نمی بینید.. نه تو نه اون داداشت رضا...
دختر اسنپی💚👱♀️
#730 اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم
#731
من از گلاویژ متنفر بودم... حتی دلم میخواست همونجا جلوی چشمم بمیره اماچرا دلم لرزید؟ چرا باحرف بهار پاهام سست شد؟ لعنت بهت عماد.. لعنت به تو نفرت دروغینت!
_بیخیال بهار.. الان عصبیم.. من واسه دعوا وبحث وجدل نیومده بودم.. بذار الان برم.. بعدا باهم حرف میزنیم!
_عماددد! یا همین الان میای ومیریم داخل سنگ هامونو باهم وا میکنیم یا بعدی وجود نداره!
بانفرت به گلاویژ نگاه کردم که خودش منظورم روفهمید و گفت:
_من میرم تا شما حرفاتونو....
بهار باصدای بلند وعصبی حرف گلاویژ روقطع کردو بهش توپید:
_توهیچ جا نمیری! همین الان جفتتون میاین داخل.. من میرم.. دیگه هم تکرار نمیکنم!
باحرص درماشینو محکم روی هم کوبیدم و دنبال بهار رفتم...
من برای کار دیگه ای اومده بودم و به خودم قول دادم بجز قضیه ی رضا هیچ حرف دیگه ای نزنم.. بخصوص درباره ی گلاویژ!
وارد خونه که شدیم گلاویژم چند ثانیه بعد اومد داخل..
بهار همزمان که مانتوشو درمی آورد به طرف مبل دستشو دراز کرد وگفت:
_بشین راحت باش...
گلاویژ_ من میرم توی اتاقم...
نگاهش نکردم وفقط حرصم رو روی دندون های فلک زده ام خالی کردم..
#732
بهار_ گلاویژ بیا برو بشین بخدا دیگه اعصابم نمیکشه میزنم بلایی سرخودم میارم خونم گردنتون بیوفته ها! بروبشین دیونه شدم ازدستتوننننن!
روی مبل تک نفره نشستم و ازشدت عصبانیت ودرد شدید دستم، مدام پاهامو تکون میدادم..
گلاویژم با گستاخی تمام اومد نشست روبه روی من..
نگاهش نکردم.. سعی کردم کاملا نادیده اش بگیرم..
بهار هم اومد نشست و گفت:
_خب.. الان یکیتون بدون هیچ جنگ و پرخاشی واسم توضیح بده
که اون بیرون چه خبر بود؟ واسه چی افتاده بودین به جون هم؟ عماد تو اینجاچیکار میکردی؟
همزمان من و گلاویژ باهم گفتیم:
من_ من با این کاری نداشتم
گلاویژ_ من با این کاری نداشتم
بهار با کلافگی و حالت گریون دستاشو به شقیقه هاش چسبوند وگفت:
_وای خدایا... بابا گفتم یکیتون حرف بزنه چرا اینجوری میکنید شما؟ مثل بچه های چهارساله رفتار میکنید و انگار نه انگار بزرگ شدین!
گلاویژ_ بچه بازی کدومه؟ من خبر مرگم داشتم میومدم خونه این دیونه یه دفعه اومد به من حمله کرد!
_دیونه خودتی بلند میشم یه کاریت میکن....
دوباره بهار باصدای بلند توحرفمون پرید..
_بسهههههه!!! من میگم دعوا نکنید باز دارید کارخودتونو میکنید؟ اصلا عماد تو اول بگو.. چی شده؟؟؟ تو جلوی خونه ی ما چیکار میکردی؟