دختر اسنپی💚👱♀️
#724 بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم.. باید تکلیف قرارداد
#725
وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از چشم های رضا دور نموند..
_سلام.. فکرکردم امروز نمیای!
_علیک سلام برادر گمنام..! بله از حالت چهره ات متوجه شدم! اما واسه چی تعجب کردی مگه نباید میومدم؟
_نه اما فکر کردم بخاطر دیشب حال وحوصله نداشته باشی!
_گچ دستت کو؟؟
_لولو بردش.. پرونده ی قرارداد هارو بیار وبیا تو اتاقم..
_مرتیکه ی دیوانه واسه چی گچ دستت رو خود سر باز کردی؟ آخه مگه تو دکتری همینجوری خودسرانه تصمیم میگیری؟
_رضاااا کاری که گفتم رو بکن و بیا تو اتاقم وقت نداریم..
_به عزیز میگم چیکار کردی!
از حرص و حرف بچگانه اش خنده ام گرفت..
باخنده سری تکون دادم وگفتم:
_هیچوقت نمیخوای بزرگ بشی نه؟
_نه... بخدا بهش میگم سرخود چیکارکردی حالا بشین وتماشاکن!
_خیلی خب بگو.. حالا میری پرونده هارو بیاری یا بگم دوباره واسم فکس کنن؟
باحرص یه کم نگاهم کرد و به طرف اتاقش رفت..
منم وارد اتاقم شدم و بادیدن قرص مسکن روی میزم چشمام برق زد..
درد دستم امانم رو بریده بود و اون لحظه دیدن مسکن بهترین حسی بود که میتونستم داشته باشم!
دختر اسنپی💚👱♀️
#725 وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از
#726
باکمک رضا و باسرعتی ترین حالت ممکن کارهای قرارداد رو تموم کردیم و ساعت 9شب از شرکت اومدیم بیرون..
هنوز خبری از بهار نشده بود واین نشون میداد
هم تماسم رو دیده هم پیامم رو خونده اما قصد جواب دادن نداره!
توهمین فکرها بودم که رضا گفت:
_امشب چیکاره ای؟ اگه کار خاصی نداری بیا بریم خونه ی من...
نذاشتم حرفشو تموم کنه وگفتم:
_نه دستت دردنکنه پروانه مریضه از طرفی هم باید برم دنبال عزیز
امشب وقت ندارم، بمونه واسه یه روز دیگه!
_باشه پس دیگه میرم.. امروز حسابی خسته شدم!
_باشه به سلامت.. خسته نباشی!
_ولی فکرنکن قضیه ی دستت رو یادم رفته ها!
_برو دیگه مزاحم نشو.. خداحافظ..
دیگه نذاشتم حرفی بزنه فورا سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی بهار اینا به راه افتادم!
یک بار دیگه شماره ی بهار رو گرفتم وبازهم بی جواب موند...
این دخترا واقعا باید خواهر تنی بودن چون جفتشون به یک اندازه احمق هستن..
فکرمیکنه من هم مثل رضا هستم وفکرمیکنه اگر جواب نده بیخیالش میشم..
یکساعت بعد رسیدم جلوی خونشون که همزمان با رسیدن من یه ماشین مشکی روبه روی خونه شون ایستاد...
#727
اومدم پیاده شم که یه لحظه مکث کردم و پشیمون شدم!
ناخودآگاه دلم به شور افتاد.. نمیدونم چرا حس خوبی به اون ماشین نداشتم..
پیاده نشدم و صبر کردم ببینم چه خبره که بادیدن صحنه ی روبه روم روح از تنم پرکشید..
گلاویژ از ماشین پیاده شد و پشت بندش مردی جوان پیاده شد و باهم خداحافظی کردن..
مغزم سوت کشید.. سرم گیج میرفت..
اونقدر دندون هامو روی هم فشار دادم که حس میکردم الانه که دندونام خورد بشه!
_وای گلاویژ.. وای...
منتظر شدم مرد سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد...
گلاویژ به طرف خونه رفت و هرچقدر تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم نتونستم..
فورا پیاده شدم و مثل دیونه ها به طرفش حمله کردم..
اومد کلید به در بندازه که مچ دستشو گرفتم و باتموم قدرتم فشار دادم..
شوکه زده وباترس جیغ خفه ای کشید و اومد فرار کنه که دستشو محکم تر فشار دادم..
_چیکار میکنی دیونه؟ ترسوندی منووو! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟
_اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ هان؟
_آخ دستم.. ولم کن ببینم.. به تو چه ربطی داره؟
#728
وای وای.. دلم میخواست صورتش رو پیاده کنم کف آسفالت..
باتموم قدرت کوبیدمش تودیوار و میون دندون های کلید شده ام گفتم:
_دختره ی ه. ر.زه وقتی سوال میپرسم جواب منو بدهههه! منو دیونه نکن میزنم داغونت میکنم بگووو اون حرومزاده کی بود باهاش بودی؟ هان؟
_آی... عماد ولم کن.. درست حرف بزن واسه چی فحش میدی؟ به توچه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟
_که چیکاره ی توام آره؟
آشغال دو روز ولت کردم اینجوری تو ماشین های مدل بالا جمعت کنم؟ آره؟ اون همه ادای فرشته هارو درمیاوردی چی پس؟ همش ادا بود که منو بیچاره کنی آره؟
باگستاخی و لحنی که نیشتر به قلبم شد توی چشمام زل زد وگفت:
_قدر دهنت رو بدون و بفهم داری چی میگی! نه من فرشته هستم ونه تو پسر پیغمبر!
به تو چه من باکی میرم با کی میام؟ هان؟ مگه وقتی با نامردی و پستی ولم کردی ورفتی با یکی دیگه ریختی رو هم من اینجوری یقه ات رو چسبیدم و لیچارد بارت کردم؟هان؟
آره من فرشته نیستم و خیلی وقته که با اون گلاویژ احمق حقیری که میشناختی خداحافظی کردم..
بی اراده دستام شل شد و ازش فاصله گرفتم..
#729
زبونم بند اومده بود و فقط با ناباوری نگاهش میکردم...
خدایا چی داشتم میدیدم؟ این شیطانی که روبه روی من ایستاده همون دختریه که فرشته میدیدمش؟
سکوتم رو که دید باهمون گستاخی ونگاه پر از نفرتش ادامه داد:
_واسه چی اومدی اینجا؟ چی میخوای از جون من لعنتی؟
چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو گورتو گم کن از زندگیممم برو گمشو ور دل همون زنیکه که باهاش بود.... ههیییععع!
بی اراده و با قلبی که هزار تیکه شده بود با تموم قدرتم زدم توی گوشش!
_گند زدی بی وجود.. گندزدی به همه چی.. دیگه تموم شد.. دیگه نمیخوامت...
باچشم های اشکی درحالی که دستشو روی صورتش و جای سیلی من گذاشته بود فقط نگاهم کرد...
_اگه تا الان ته دلم دوستت داشتم دیگه ندارم..
خوب کاری کردی که رفتی با یکی دیگه ریختی روهم و جای من با اون پر کردی..
واسه دیدن تو نیومده بودم اما چه خوب که اومدم و دیدم که چه آشغالی هستی!
باگریه دست هاشو محکم توی سینه ام کوبید و گفت:
_آره من یه آشغالم.. اونقدر آشغال که حتی نمیتونی فکرشو بکنی..
پس برو گورتو گم کن ودیگه دور وبر این آشغال نپلک چون مطمئن باش اونقدر ازت کینه به دل بردم که دفعه ی بعد با صحنه های خیلی بدتری روبه رو میشی!
#730
اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم می شکستم...
_اینجا چه خبره؟؟؟
باتعجب اول یه نگاه به گلاویژ انداخت وبعدش روبه من کرد و متعجب تر پرسید:
_عماد تواینجا چیکار میکنی؟ دیونه شدین تو کوچه افتادین به جون هم؟؟
لعنت به قطره اشکی که کنترل چکیدنش از دستم خارج شده بود...
بانفرت اشکمو پس زدم و گفتم:
_من... هیچی.. اومده بودم باتو حرف بزنم که فرشته ی قلابی رو با دوست پسر جدیدش دیدم!
_یعنی چی؟؟ از چی حرف میزنی؟ کدوم دوست پسر؟
بیاین بریم داخل حرف بزنیم.. توکوچه زشته.. آبرومون جلو در وهمسایه رفت..
یه قدم به عقب رفتم و با نفرت به گلاویژ نگاه کردم وگفتم:
_لازم نیست.. دیگه مهم نیست... خداحافظ
باقدم های بلند خودمو به ماشینم رسوندم واومدم سوارشم که بهار خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت..
_صبرکن عماد.. نمیذارم بری.. باید حرف بزنیم!
_ولم کن.. گفتم که.. دیگه هیچی واسم مهم نیست!
_ولت نمیکنم.. واسه تومهم نیست.. واسه من مهمه..
باید حرف بزنیم.. متوجهی؟بایددد حرف بزنیم.. که اگه الان حرف نزنیم به ولای علی به ارواح خاک پدر ومادرم دیگه بعدی وجود نداره و قسم میخورم حتی سایه ی مارو توی این شهر نمی بینید.. نه تو نه اون داداشت رضا...
دختر اسنپی💚👱♀️
#730 اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم
#731
من از گلاویژ متنفر بودم... حتی دلم میخواست همونجا جلوی چشمم بمیره اماچرا دلم لرزید؟ چرا باحرف بهار پاهام سست شد؟ لعنت بهت عماد.. لعنت به تو نفرت دروغینت!
_بیخیال بهار.. الان عصبیم.. من واسه دعوا وبحث وجدل نیومده بودم.. بذار الان برم.. بعدا باهم حرف میزنیم!
_عماددد! یا همین الان میای ومیریم داخل سنگ هامونو باهم وا میکنیم یا بعدی وجود نداره!
بانفرت به گلاویژ نگاه کردم که خودش منظورم روفهمید و گفت:
_من میرم تا شما حرفاتونو....
بهار باصدای بلند وعصبی حرف گلاویژ روقطع کردو بهش توپید:
_توهیچ جا نمیری! همین الان جفتتون میاین داخل.. من میرم.. دیگه هم تکرار نمیکنم!
باحرص درماشینو محکم روی هم کوبیدم و دنبال بهار رفتم...
من برای کار دیگه ای اومده بودم و به خودم قول دادم بجز قضیه ی رضا هیچ حرف دیگه ای نزنم.. بخصوص درباره ی گلاویژ!
وارد خونه که شدیم گلاویژم چند ثانیه بعد اومد داخل..
بهار همزمان که مانتوشو درمی آورد به طرف مبل دستشو دراز کرد وگفت:
_بشین راحت باش...
گلاویژ_ من میرم توی اتاقم...
نگاهش نکردم وفقط حرصم رو روی دندون های فلک زده ام خالی کردم..
#732
بهار_ گلاویژ بیا برو بشین بخدا دیگه اعصابم نمیکشه میزنم بلایی سرخودم میارم خونم گردنتون بیوفته ها! بروبشین دیونه شدم ازدستتوننننن!
روی مبل تک نفره نشستم و ازشدت عصبانیت ودرد شدید دستم، مدام پاهامو تکون میدادم..
گلاویژم با گستاخی تمام اومد نشست روبه روی من..
نگاهش نکردم.. سعی کردم کاملا نادیده اش بگیرم..
بهار هم اومد نشست و گفت:
_خب.. الان یکیتون بدون هیچ جنگ و پرخاشی واسم توضیح بده
که اون بیرون چه خبر بود؟ واسه چی افتاده بودین به جون هم؟ عماد تو اینجاچیکار میکردی؟
همزمان من و گلاویژ باهم گفتیم:
من_ من با این کاری نداشتم
گلاویژ_ من با این کاری نداشتم
بهار با کلافگی و حالت گریون دستاشو به شقیقه هاش چسبوند وگفت:
_وای خدایا... بابا گفتم یکیتون حرف بزنه چرا اینجوری میکنید شما؟ مثل بچه های چهارساله رفتار میکنید و انگار نه انگار بزرگ شدین!
گلاویژ_ بچه بازی کدومه؟ من خبر مرگم داشتم میومدم خونه این دیونه یه دفعه اومد به من حمله کرد!
_دیونه خودتی بلند میشم یه کاریت میکن....
دوباره بهار باصدای بلند توحرفمون پرید..
_بسهههههه!!! من میگم دعوا نکنید باز دارید کارخودتونو میکنید؟ اصلا عماد تو اول بگو.. چی شده؟؟؟ تو جلوی خونه ی ما چیکار میکردی؟
#733
_اگه اون مسیج کوفتی رو که بهت داده بودم رو خونده باشی متوجه میشی خبرمرگم اینجا چه غلطی میکردم.. اومده بودم باتو حرف بزنم!
_مسیج رو خوندم و فهمیدم که میخوای راجع به چی حرف بزنی ووقتی جواب ندادم یعنی دلم نمیخواست راجع به رضا چیزی بشنوم و دلم نمیخواست بخاطر اون حرمت بینمون شکسته بشه!
اما این قضیه چه ربطی به گلاویژ داره؟ واسه چی دست روی دختره کردی و توگوشش سیلی زدی؟
گلاویژ بانفرت بجای من جواب داد:
_چون فکرمیکنه زورش زیاده و فکرکرده بازور بازوش میتونه همه چی تصاحب کنه!
بهار_ گلاویژ جان من داشتم از عماد سوال میپرسیدم اگه عجله نکنی نوبت توهم میرسه!
گلاویژ_ من نوبت نمیخوام و دنبال نوبت هم نیستم.. فقط این آقا باید بدونه دیگه هیچ جایی تو زندگی من نداره و مهم ترازاون زندگی من هیچ ربطی به ایشون نداره..
اونقدر دستامو مشت کرده بودم که خون دستم جمع شده بود.. خدایا بهم صبربده و کمکم کن نزنم این دختره رو داغون کنم!
بهار_خیلی خب.. اگه اجازه بدی من هم میخوام راجع به همین موضوع حرف بزنم حالا میشه ساکت شی؟
گلاویژ دیگه چیزی نگفت که بهار ادامه داد:
_عماد جان جواب منو ندادی.. چرا گلاویژ رو کتکش زدی؟ مگه رابطه ی شما تموم نشده؟ مگه تموم کننده ی این رابطه خودت نبودی؟پس چرا...
میون حرفش پریدم وگفتم:
_گفتم که.. من واسه این خانوم نیومده بودم!
_اما کتکش که زدی! میشه بپرسم چرا؟
_بیخیالش بهار.. دیگه مهم نیست..
نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. من جواب خودمو گرفتم.. هم جوابمو گرفتم هم با چشم خودم دیدم!
#734
_چی رو باچشم خودت دیدی عماد؟ توچرا اینجوری هستی؟ چرا هرچی رو که می بینی بدون چون وچرا و بدون هیچ قانونی باورش میکنی؟
چرا چشماتو رو واقعیت ها می بیندی و تنها همون دیده رو باور میکنی؟ واقعا چرا؟
_میشه این موضوع رو تمومش کنی؟
_نمیشه.. چون من حس میکنم شما دوتا فقط با زبونتون حرف میزنید و هیچکدومش از دلتون نبوده ونیست!
این چه نوع تموم کردنیه؟؟
نه وقعا میشه به من توضیح بدید این نوع تموم شدن یه رابطه اس که تا گلاویژ رو باجنس مخالف می بینی دیونه میشی؟
یا تو گلاویژ، این چه نفرتیه که عماد رو با جنس مخالف می بینی دیونه میشی؟ میشه بگید تکلیفتون باخودتون چیه؟ یا تموم شده یا نشده!
دیگه این دیونه بازی ها چیه درمیارید هردفعه همدیگه رو می بینید میوفتین به جون هم؟
قبل ازاینکه گلاویژ به حرف بیاد فورا پیش دستی کردم وگفتم:
_حق باتوئه بهار.. بعضی وقتا یه حرفایی فقط از زبون میاد و من تا امشب فکرمیکردم همه چی از دلم بوده اما با صحنه هایی که روبه روشدم فهمیدم هرچی قبلا گفتم از زبون بوده
اماامشب با اطمینان کامل و باتموم وجودم بهت میگم و قول میدم که همه چی از ته ته دلم تموم شد و دفتر رابطه ی من و این خانوم برای همیشه بسته شد!
#735
بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرورم گفته بودم..
هنوز حرفم تموم نشده که گلاویژ هم
با همون نفرت توی نگاه و صداش که قلبم رو هزار تکه میکرد گفت:
_همینطوره! با این تفاوت که من چند روز پیش بادیدن صحنه هایی ناخوشایند...
این اتفاق افتاد و همون دفتری که این آقا میگن رو دو روز پیش برای همیشه بستم وتمام!
بهار_ پس دیگه به امید خدا تموم شد؟ خیالمون راحت؟
ازجام بلند شدم وهمزمان گفتم:
_من دیگه میرم.. بعدا اگه وقت داشتی باهم حرف میزنیم!
_بمون عماد.. حرفم تموم نشده.. خواهش میکنم!
کلافه درحالی ازشدت درد دستم صورتم جمع شده بود دوباره نشستم روی مبل...
نیم نگاهی به گلاویژ انداختم و متوجه شدم که داره به دستم نگاه میکنه..
بدبخت ترین و ذلیل ترین حالت ممکن من میدونید کجا بود؟ اونجایی که فهمیدم داره به دستم نگاه میکنه و یه جوری خودمو نشون دادم که دردم زیاده تا بفهمم هنوز واسش مهم هستم یانه!
همونجا..دقیقا تو همون نقطه عماد مرد.. تحقیرشدن خودم رو توی خودم حس کردم.. اونجا بود که از ته قلبم شکستم ودلم برای عماد بیچاره شد...
دختر اسنپی💚👱♀️
#735 بازم داشتم دروغ میگفتم.. بازم هیچ حرف و هیچ قولی رو از دلم نگفته بودم و فقط بخاطر نگهداشتن غرو
#736
اما گلاویژ تنهاچیزی که واسش مهم نبود درد کشیدن من بود..
شاید باعث تموم اون بی رحمی و نفرت توی چشم های قشنگش خودم بودم .
اما هرچی که بود از کرده ی خودم پشیمون بودم و دلم میخواست زمان به عقب برگرده و اونقدر باهاش بد نمیکردم که یه روز با این شدت از پیشمونی با نگاه پرنفرتش روبه رو بشم!
بهار بجای گلاویژ واکنش نشون داد ومتوجه ی حالم شد..
بانگرانی ازجاش بلند شد و به طرفم اومد وگفت:
_دستت درد میکنه؟ اصلا صبرکن ببینم.. تومگه دستت توی گچ نبود؟
_چیزمهمی نیست.. من دردهای خیلی بزرگتر ازاین رو تجربه کردم!
_بخدا تو دیوونه ای عماد.. دیگه مطمئن شدم! صبر کن برم واست مسکن بیارم حداقل..
گلاویژ ازجاش بلند شد که جفتمون به گلاویژ نگاه کردیم..
بهار_ کجا؟
کاش بهار بذاره بره.. اونقدر واسش مهم نبودم که میخواست بره توی اتاقش..
به خودم پوزخند زدم.. به قلبی که برای این دختر لعنتی سنگ دل می تپید!
اما باشنیدن حرفی که گلاویژ زد ته دلم یه جوری شد.. انگار باز دل احمقم امیدوارشد..
انگار حماقت من قرار نبود که تموم بشه..
_میرم مسکن بیارم واسش!
#737
بهار سری به نشونه ی تایید تکون داد و بادور شدن گلاویژ باصدای آروم گفت:
_این همونی بود دفتر رو بسته بودا.. ببین چطوری هول شد رفت قرص بیاره.. خدا میدونه تا کی من قراره ازدست شما دونفر حرص بخورم.. بده من ببینم دستت رو!
باهمون صدای آروم درحالی که آستینم رو یه کم بالا میزدم گفتم:
_نگران نباش اون رفته سراغ زندگیش.. دیگه سرش با یکی دیگه گرمه.. خودم جلوی در باهم دیدمشون!
_پرت وپلا نگو اون پسرصاحب شرکتیه که توش کار میکنه امشب کار گلاویژ طول کشید ساعت خوبی واسه برگشتن نبود و من ازش خواهش کردم گلاویژ رو تاجلوی در برسونه
اون بیچاره خودش زن داره یه دختر هفت ساله هم داره نیازی به گلاویژ هم نداره...
پشت بند حرفش بادیدن دستم یه دونه زد توصورتش وادامه داد؛
_هییعع! خاک به سرم با شدت از کبودی گچ دستت رو باز کردی؟ باید بری بیمارستان دوباره واست گچ بگیرن اینطوری نمیشه!
بی توجه به حرفش گفتم:
_یعنی چی؟ کدوم شرکت کار میکنه؟ یعنی گلاویژ با اون مرده دوست نیست؟ اما خودش گفت....
با اومدن گلاویژ اخم هامو توهم کشیدم و حرفمو قطع کردم!
پس داشت باهم لج میکرد.. چون فکرمیکنه دختر زنگنه دوست دخترمنه داره وانمود میکنه که اون هم دوست پسرگرفته و وارد رابطه شده تا منو بسوزونه!
#738
قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت:
_من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم شد و کتکامونم خوردیم دیگه گورمو گم کنم برم کپه ی مرگمو بذارم!
هیچی نگفتم.. حتی نگاهشم نکردم.. آستین لباسمو بالا کشیدم وبی توجه به گلاویژ خطاب به بهارگفتم:
_نگران نباش چیزی نیست.. من باید برم.. اگه بدترشد حتما به دکتر نشون میدم!
_میرم آماده شم باهم میریم به دکتر نشون میدیم.. این اوضاعی رو که من می بینم اگه درمان نشه مجبور میشن دستت رو قطع کنن..!
_نه اصلا.. لازم نیست.. گفتم که چیزی مهمی نیست.. خوب میشم..
_ دیونگی نکن عماد...
گلاویژ_ ولش کن این با اعضای بدن خودشم لج میکنه
الکی تلاش نکن اصرار درمقابل آقای واحدی بی فایده اس..
سرمو کج کردم و با لحن خودش جواب دادم:
_کسی باشما حرف زد؟
بهار_ ای خدا... ای خداااا منو بکش! باز شروع کردین؟
گلاویژ_ اصلا به من چه! به جهنم.. من میرم توی اتاقم!
بهار_بروووو! گلاویژ فقط برو دیگه داری رو مغز منم راه میری!
گلاویژ رفت توی اتاقش که بهار گفت:
_بخدا که ازدست شما دلم میخواد بمیرم.. صبرکن برم آماده شم هم بریم حرف بزنیم هم دستتو به دکتر نشون بدیم!
فکرخوبی بود.. بیرون ازخونه راحت تر میتونستم حرف بزنم.. واسه همون فورا قبول کردم..
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#738 قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت: _من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم
#739
_باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..
من میرم پایین منتظرت میمونم!
اومدم برم که گفت:
_قرصاتو بخور بعد برو!
_قرص برنج نده به خوردمون!
_دیدی؟ دیدی توهم تنت میخاره؟؟
_جدی میگم.. اونقدر ازم متنفر هست که راضی به مرگم باشه!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وبا شماتت گفت:
_قرصاتو بخور برو پایین منم الان میام!
باحسرت آهی کشیدم و قرص هایی که گلاویژ گذاشته بود روی میز رو خوردم و رفتم پایین و توماشین منتظر بهارشدم..
آهنگ همیشگیمو پلی کردم و سرم رو به صندلی ماشین چسبوندم و چشمامو بستم..
"اصلا یادم نبود.. عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود...
بغضم اونقدر توگلوم سنگینی میکرد که کنترلش دیگه ازدستم خارج شده بود و اضافه هاش باهمون چشم های بسته از گوشه ی چشمم ریخت..
"چرا اینجور سرنوشت.. واسه من با غم نوشت.. روزای من جهنم و شب و روز اون بهشت...
قشنگ حالم بده عشقم نیومده اونی که باید بیادش نیست.. آخ چه بارونی زده"
قطره های بعدی اشکم باشدت بیشتری راهشونو توی گوشم پیدا کردن.. باید خودمو جمع میکردم.. نباید بهار شکستنم رو میدید..
اشک هامو پاک کردم و دوباره چشم هامو بستم..
"قشنگ شکست منو بهش گفتم نرو
حیف این روزای باهم نیست...
به جز تو هیشکی تو قلب من نیست..."
داشتم به سختی جلوی ریزش اشک هامو میگرفتم که درماشین باز شد وبهار اومد نشست..
#740
بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم...
_ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم!
_اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه!
_میشه راجع به رضا حرف نزنی عمادجان؟ واقعا نمیخوام...
میون حرفش پریدم و گفتم:
_توهم میخوای اشتباه منو بکنی؟
چرا نمیخوای باشوهرت بشینی دو کلام منطقی حرف بزنی شاید در مقابل حکمی که صادر کردی دفاع و حرفی برای گفتن داشت؟
اون مرد داره خودشو تلف میکنه اصلا متوجه خراب شدن زندگیت هستی؟؟
_واسم مهم نیست.. جداشدن واسه کی آسون بوده که واسه من آسون باشه؟ فکر میکنی من عذاب نمیکشم؟ من هم دارم تلف میشم اما اصلا واسم مهم نیست.. میگذره..
درسته.. قبول دارم که اولش سخته اما میگذره و سختیشو به جون میخرم و میگذرونمش.. اون هم مثل من..
_چرا بهار؟ فقط بخاطر اینکه خواهر تانتیش رو توی خونه اش....
باصدای بلند میون حرفم پرید وگفت:
_خواهر ناتنی نه عماد.. عشق سابقش.. خواهر کدوم خریه؟ چرا اسم و واژه ی خواهر و برادر رو به گوه میکشید شما؟؟ خواهر وبردار عاشق ومعشوق میشن و باهم رابطه...
این دفعه نوبت من که حرفشو قطع کنم..
_هرچی بوده واسه گذشته بوده.. گذشته ای که تو اصلا توزندگی رضا وجود نداشتی.. چرا نبش قبر میکنی؟
چرا میذاری گذشته ی رضا توی زندگی وآیندتون تاثیر منفی بذاره وباعث جدایتون بشه؟ مگه آدم عاقل زندگیشو بخاطر اتفاقات گذشته خراب میکنه دختر؟
#741
_مگه تو نکردی؟ مگه همین خود تو بخاطر گذشته ی گلاویژ گند نزدی به هرچی عشق و عاشقی و زندگیشو به گوه نکشیدی؟ حالا چی شده که بحث من پیش اومد همه واسه من اعلامه شدین؟
_پرت وپلا نگو ماجرای من وگلاویژ خیلی باشماها فرق میکنه بهار..
توهم داری حرفای شوهرت رو میزنی و داری قضاوت میکنی!
شما دوتا باهم ازدواج کردین و اسم هاتون توی شناسنامه ی همه!
_چه فرقی میکنه؟ عشق عشقه! تو شناسنامه یا توی قلب هیچ فرقی باهم نداره!
ضمنا.. جداشدن من از رضا فقط به اون دلیل نیست و هزار یک دلیل واسه جدایی دارم که مهم ترینش اونه!
_داری اشتباه میکنی بهار..
بخدا که اگه یکدونه مرد وفادار تو دنیا وجود داشته باشه اون مرد رضاست!
نه بخاطر اینکه رفیقمه فکرکنی دارم ازش دفاع میکنم نه بجون عزیز که تنها کسیه که تو دنیا دارم..
واسه این میگم که توی مدتی که باهات دوست بود حتی یک بارهم ندیدم درحد یک نگاه بهت خیانت کنه!
باخنده گفت:
_آره نگاه نمیکنه میبره خونه اش میک... لا اله الا الله.. بیخیال توروخدا نذار دهن من باز بشه!
_سایه توی اون شرکت و حتی خونه ی رضا سهم داره بهار..
#742
باتعجب به طرفم برگشت و با لحنی ناباور گفت:
_چی؟
_فکر میکردم تو خبر داشته باشی!
خندید و باتمسخر گفت:
_من؟؟ مگه من از رضا شناختی هم داشتم؟ البته دیگه واسم مهم نیست.. این موضوع هم روی تموم دروغ هاش!
این وسط فقط منه بدبخت سرم کلاه رفت..
خبرمرگم عشقش رو باور کردم، کور کورانه روی تموم دروغ هاش چشم بستم و زنش شدم!
_اینجوری نگو بهار.. توکه میدونستی رضا سهم شرکتش رو با سایه شریکه!
چه فرقی میکنه خونه اشم شریک باشه یانباشه؟
_رضا به من گفته بود که سهم شرکت رو ازش خریدم و دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداره
البته این موضوع روهم در نظر بگیر که رضا گفته بود سایه خواهرشه نه معشوقه اش!
_معشوقه اش نیست.. چرا نمیخوای باورکنی اون دختر جز آفت زندگی و بلای جون هیچی واسه نبوده ونیست؟؟؟
_دیگه مهم نیست.. باورکن دیگه واسم فرقی نداره اون خانوم چیکاره ی رضاست.. تنها چیزی که مهمه دیگه نمیخوام با یه آدم دروغگو مثل رضا ادامه بدم!
_تاحالا واست پیش نیومده که مجبور باشی دروغ بگی؟ پیش نیومده که ترس از دست دادن مجبور به دروغ گفتنت کنه؟؟؟ تو خانواده ی رضا رو نمیشناسی بهار..
بخدا که دلم برای رضا میسوزه.. اون پسر تموم عمرش مجبوربود خانواده اش رو پنهون کنه چون خانواده نبودن و از دشمن هم دشمن تر بودن!
#743
_مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو بخاطر پولش میخواستم که بخواد ماجرای شراکت رو ازمن مخفی کنه؟
_دخترجان توچرا حالیت نمیشه؟؟ خب اگه لج نکنی و اجازه بدی خودش میاد علت تموم کارهاشو واست توضیح میده!
نیشخندی زد وگفت:
_که بیاد و بازهم یه مشت دروغ سرهم کنه و خرم کنه؟
_من قسم میخورم که هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست!
_چرا باید قسم تورو باورکنم؟ مگه روزایی که گلاویژ بخاطر ترس ازدست دادنت مجبور بود ماجرای زندگیشو ازت مخفی کنه تو حرف هیچکدوم مارو باور کردی؟
_من فرق دارم بهارجان.. من توزندگیم کم از زن جماعت ضربه نخوردم که به راحتی بتونم مسئله ای رو هضم ویا باور کنم!
ببخشید قصد سوتفاهم ندارم اما من نمیتونم به هیچ زنی اعتماد کنم...
اما به هرکس که میپرستی واست قسم میخورم توی این ماجرا رضا واقعا مظلوم واقع شده.. نه فقط الان و درمقابل تو.. بلکه تموم عمرش بخاطر خانواده اش درحقش ظلم شد
اومد حرفی بزنه که دستمو به نشونه ی ایستادن یاسکوت بالا گرفتم و گفتم:
_ازت خواهش میکنم پای گلاویژ رو وسط نکش.. میدونم میخوای چی بگی.. الان فقط من دارم از رضا حرف میزنم!
دختر اسنپی💚👱♀️
#743 _مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو
#744
یه کم باحرص نگاهم کرد و با مکث طولانی گفت؛
_ازمن چی میخوای عماد؟
_فقط اومدم ازت خواهش کنم بذاری رضا باهات حرف بزنه!
_رضا تموم بلیط هاش سوخته و فرصتی برای برگشت باقی نمونده!
_باشه.. من هم ازبرگشت و فرصت وبخشش چیزی نگفتم!
فقط وفقط ازت میخوام بذاری رو در رو باهات حرف بزنه.. حتی اگه فرصتی باقی نمونده باشه بهش اجازه بده حداقل حرفاشو بزنه که بعدا حسرتش به دل نمونه!
کلافه دستی به صورتش کشید و سکوت کرد!
ازفرصت استفاده کردم وگفتم:
_فردا قرارش رو بذاریم؟
_عماد؟
_حتی شده به عنوان آخرین بار! آخرین دیدار!
_خیلی خب..! از طرف من که بهت اطمینان میدم هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته و هیچ بخششی درکار نیست!
_اوکی.. پس من فردا بهت زنگ میزنم و میگم کجا بری!
_باشه! حالا اگه تموم شده بریم درمانگاه دستت رو نشون بدیم، من باید برگردم خونه.. گلاویژ تنهایی میترسه!
_دست منو ولش کن.. حرفام درباره ی رضا تموم شد ومیخوام از گلاویژ باهات حرف بزنم!
_فکرنمیکنم ماجرای تو و گلاویژ به من ارتباطی داشته باشه و حرف تازه ای هم مونده باشه چون همین یکساعت پیش تو خونه جفتتون گفتین که همه چی تموم شده!
#745
_شاید باورت نشه اما تنها خواسته و آرزویی که دارم تموم شدن این موضوعه..
تنها چیزی که میخوام رفتن مهر گلاویژ از قلبمه اما امکانش نیست.. نمیتونم..
_یعنی چی؟ چی رو نمیتونی؟ اذیت کردن و کتک زدن اون دختر بیچاره؟
پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:
_فعلا که بیچاره منم!
_اهان.. خوبه.. خب چرا میخوای به بیچارگیت ادامه بدی؟
ماشین رو کنار خیابون نگهداشتم و کاملا به طرفش برگشتم و غرورم رو زیرپا گذاشتم وگفتم:
_دوستش دارم! گلاویژ بزرگترین شکنجه زندگیم بود اما دست خودم نیست بهار.. انگار نمیتونم از این شکنجه گر لعنتی دل بکنم!
_عجیبه! شما مردها خیلی عجیب و غیر قابل درک هستین!
چطور میتونید همزمان که عاشق کسی هستید بهش خیانت کنید ؟؟
یا اینکه چطور ممکنه وقتی قلبتون توی چشماتون پراز حس نفرت باشه و توچشم طرف زل بزنید واز تنفر حرف بزنید؟ واقعا شما چطور موجوداتی هستین؟
_من به کسی خیانت نکردم.. اما همونطور که شما زن ها میتونید یه جوری وانمود کنید که انگار هیچوقت عشقی درکار نبوده ما هم میتونیم وانمود کنیم!
#746
_اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی!
باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد و اومد صاف جلوی حلقم ایستاد و راه نفسم رو بست!
یاد نگاه های گلاویژ افتادم.. یاد نفرت سیاه توی چشماش..
_ضربه ی آخر و تیر خلاص رو صاف وسط قلبم زدی!
_چرا؟
_اینطور که توگفتی یعنی گلاویژ دیگه منو نمیخواد!
_گلاویژ هنوز بچه اس عماد.. اون هنوز نوزده سالشم کامل نشده و خیلی مونده که من وتو برسه!
درسته که توزندگیش سختی زیاد کشیده اما عقلش ورفتارهاش هنوز بچگونه اس..
من گلاویژ رو که می بینم یاد دختربچه های سیزده، چهارده ساله میوفتم که امروز عاشق میشن وفردا فارغ!
گلاویژم می شینه جلو روم و توی چشمام زل میزنه
و با تموم وجودش از نفرت حرف میزنه اما دوساعت بعدش می بینی که چشماش بخاطر گریه خون شده ومتورم!
نمیدونم میتونم منظورم رو بهت برسونم یانه، اما فکرمیکنم درک کردن گلاویژ واست آسون نباشه..
وخیلی ببخشید من فکرمیکنم علتش همین تفاوت سنی زیادتون باشه!
دلم گرفت.. حرفاش حق بود و جای هیچ بحثی نداشت.. چون واقعا حق با بهاره و تفاوت سنی من با گلاویژ خیلی جاها اذیتمون کرده و میکنه!
دختر اسنپی💚👱♀️
#746 _اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.
#747
بدون حرف به روبه روم زل زده بودم وبا حسرت آهی کشیدم که بهار از سکوتم استفاده کردوادامه داد؛
_این حرفارو نزدم که ناراحتت کنم..!
_ناراحت نشدم.. واقعیت تلخه اما من قبولش دارم!
_واقعیت اینه، گلاویژ ازوقتی که تورو با چشم خودش کنار یه زن دیده کلا یه آدم دیگه شده! _یعنی چی؟ متوجه نمیشم!
_ببین عماد، گلاویژ یه عادت تلخ و نفرت انگیز داره که هیچوقت ازش خوشم نیومده
و هیچوقتم نتونستم عادت مسخره اش رو ازش ترک بدم چون توی ذاتشه.. اون عادتم اینه که اگه تصمیم بگیره یه چیزی رو ترک کنه یا واسه همیشه کنار بذاره واقعا این کارو میکنه!
ازوقتی که شناختمش همین بوده.. یکی از نمونه های کوچیکش رو واست مثال میزنم؛
گلاویژ عاشق میوه ی اناره.. اونقدر که اگر یک تشت پر از انار جلوش بذاری تا دونه ی آخرش رو میخوره!
اما به دلایلی که لازم نمیدونم توضیح بدم یک شبه از انار متنفرشد و بعداز اون دیگه لب بهش نزد..
الان حتی اگه زمین به آسمون برسه یک دونه انارهم نمیخوره!
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
_امیدوارم با این مثال ته حرف من رو خونده باشی و گوشی دستت اومده باشه!
گوشی دستم بود.. بدجوری هم دستم بود!
_من بهش خیانت نکردم بهار.. اون زنی که گلاویژ بامن دید، ازطرف یکی از شرکت های همکار اومده بود واسه قرار داد.. وگرنه هیچ نسبتی بامن نداشت و خودمم اولین بار بودکه میدیدمش!
دختر اسنپی💚👱♀️
#747 بدون حرف به روبه روم زل زده بودم وبا حسرت آهی کشیدم که بهار از سکوتم استفاده کردوادامه داد؛ _ا
#748
_اما وانمود کردی که اون زن دوستته و وارد یه رابطه ی دیگه شدی و متاسفانه اون بچه این رو باورش کرده.. اگه میخوای با گلاویژ ادامه بدی و فکرمیکنی میتونی یک باردیگه رابطه اتون رو از نو شروع کنی
باید بهت بگم عجله کن ودست بجنبون چون همین الانشم دیرشده!
_چیکار کنم؟ میشه خواهش کنم بهم کمک کنی؟
_کاری ازدست من برنمیاد.. همین چند دقیقه پیش واست از عادت مزخرفش گفتم..
توی این مورد تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه فقط خودتی!
_اما من نمیتونم برم و صاف توچشماش نگاه کنم وبگم تو اشتباه کردی.. تو خطاکردی.. تودروغ گفتی و گند زدی به همه چیز و حالاهم تو بیا منو ببخش ودوباره برگرد!
نمیتونم این کارو بکنم غرورم این اجازه رو بهم نمیده!
یه کم نگاهم کرد و با مکث گفت:
_واقعا همه ی این کارهارو گلاویژ کرد؟؟
باحرص وپرتحکم اسمش رو صدا زدم ..
_بهار...! من دنبال مقصرنیستم و نمیخوام اتفاقات افتاده رو حتی برای یک ثانیه هم مرور کنم چون دیدگاهم عوض نمیشه
من فقط یک چیزی رو میدونم.. تموم این مدت سعی کردم گلاویژ رو اززندگیم حذف کنم ونشد.. فهمیدم از زندگیمم اگر حذف بشه از ذهنم وقلبم حذف نمیشه..
گلاویژ ازدیدگاه من هنوزم همون آدم دروغگوییه که مهم ترین راز زندگیش رو ازمن مخفی کرد و منو باخاک یکسانم کرد..
#749
اما متاسفانه قلب زبون آدم حالیش نمیشه و دل من هم درمقابل تموم این حقایق خودشو زده به نفهمی.. نشستم باخودم فکر کردم و طبق شرایط روحیم به این نتیجه رسیدم
که حتی اگر میفهمیدم گلاویژ قبل ازمن دوبارهم ازدواج کرده بازم دل لعنتیم اونو میخواست!
حالا که دارم خودم با زبون خودم اعتراف میکنم
ازت میخوام دیگه نبش قبرنکنی و دنبال مقصر نگردی!
تنها یک خواهش ازت دارم که کمکم کنی از این حال وروز و وضعیت بیرون بیام!
_داری اشتباه میکنی عماد.. بااین حرفایی که زدی هیچوقت از این حال وروز بیروت نمیای هیچ، بیشترخودتو نابود میکنی.. والبته درکنارش گلاویژ!
توبا این افکارت ودیدگاهی که نسبت به گلاویژ داری، اشتباه ترین تصمیم رو گرفتی و فقط واسه اینکه از این اوضاع خارج بشی میخوای
ضربه ی محکم تری به خودت و رابطه ی عاطفیت بزنی!
یه رابطه وقتی قشنگه که دل دو طرف از هم صاف و شبیه آینه باشه..
وقتی ته دلت هنوزم گلاویژ رو مقصر میدونی و فکرمیکنی دختر دروغگو و فریبکاری هستش
وبدون شک گوشه ی ذهنت هرلحظه به این فکرمیکنی که ممکنه بازم بهت دروغ بگه چرا میخوای به رابطه ای که پر از کینه اس ادامه بدی؟
دختر اسنپی💚👱♀️
#749 اما متاسفانه قلب زبون آدم حالیش نمیشه و دل من هم درمقابل تموم این حقایق خودشو زده به نفهمی.. ن
#750
باپاک کردن صورت مسئله میخوای مسئله رو حل کنی؟
_اینطورا هم که فکرمیکنی نیست.. یعنی به این شدت که فکرکردی نیست و به مرور زمان درست میشه.. میدونم دارم چیکار میکنم!
_مشکل همینجاست که نمیدونی داری چیکار میکنی!
تواول باید مشکل افکارت رو درست کنی و کینه هایی که از اون دختر به دل بردی رو ازدلت پاک کنی!
توآدم عاقلی هستی و بافکرکردن به نتیجه های خوبی میرسی..
برو باخودت فکرهاتوبکن.. هروقت به این نتیجه رسیدی که گلاویژ بی گناهه
و ته دلت مطمئن شدی که حتی ازگل هم پاک تره اونوقت بیا و راجع به درست شدن رابطه تون حرف بزنیم!
_من عاشق معصومیت توی چشم هاش شدم بهار..
خوب میدونم پاک ومعصومه.. من هیچوقت درباره ی گلاویژ فکر بدنکردم.. حتی وقتی اون عکس هارو دیدم و همه ی شواهد علیه گلاویژ بود!!
نه تنها زبونم بلکه بند بند وجودم میگفت اشتباه کردی عماد، گلاویژ اون دختری نبود که فکرمیکردی اما ته دلم.. توی خلوت خودم و دلم..
هیچوقت نتونستم باورش کنم و یه چیزی ته قلبم مانع قبول کردن اون عکس ها میشد...!
الانم هیچکدوم از حرفام به ناپاک بودن گلاویژ ختم نمیشد..
هیچوقتم بهش فکرنکردم.. منظورمن از حرف ها ودیدگاهم نبست به گلاویژ، دروغ گفتن و پنهانکاریش بود.. فقط همین!
#751
اومد حرف بزنه که گوشیش زنگ خورد و عکس گلاویژ روی صفحه ی گوشیش افتاد..
حتی دلم برای اون لبخندهای قشنگ توی عکس هاشم تنگ شده بود..
_گلاویژه.. حتما ترسیده.. اگه میشه بریم سمت خونه صحبت هامون طولانی شد اونم ازتنهایی میترسه!
پشت بندحرفش تماس رو وصل کرد..
من هم بدون حرف خیابون رو دور زدم و به طرف خونشون حرکت کردم..
_جانم گلا؟ خوبی؟
نمیدونم چی گفت که بهار نیم نگاهی به من انداخت وبا مکث گفت:
_نه متاسفانه نیومد.. دارم برمیگردم خونه!
.......
_خیلی خب دارم میام.. خرس گنده شدی هنوز مثل بچه ها میترسی.. کسی در زد بازنکن من خودم کلید دارم..
.....
_باشه خداحافظ..!
گوشی رو قطع کرد که گفتم:
_ترسیده بود؟
_اوهوم.. هیچوقت واست سوال نشده بود که دلیل این همه ترس گلاویژ از تنهایی وصدای درواسه چیه؟
_چرا.. واسه همین میگم دروغگوی خوبیه.. چون هردفعه ازش پرسیدم به بهترین شکل دروغ تحویلم داد و گولم زد..
هنوز حرفم تموم نشده بود که حرف خودمو به خودم پس داد وگفت:
_تاحالا نشده وواست پیش نیومده ترس از دست دادن مجبورت کنه دروغ بگی؟ توی اطرافیانت هم ندیدی یه نفر واسه فرار از گذشته یا ترسیدن از گذشته اش مجبور بشه ناخواسته دروغ بگه؟
#752
_خیلی خب حق باتوئه.. بعضی وقتا آدما به اجبار و علیرغم میلشون مجبورمیشن دروغ بگن.. اوکی.. گذشته ها گذشته.. بیا راجع بهش دیگه حرف نزنیم..
هرچی که بوده هرچی که هست.. من گلاویژ رو میخوامش.. دوستش دارم و واسه به دست آوردنش هرکاری میکنم.. یک کلام بهم بگو کمکم میکنی؟ یانه؟
_کمکت میکنم اما زمانی که مطمئن شدم از گلاویژ هیچ کینه ای به دل نداری!
_پرت وپلا نگو.. من ازکسایی که دوستشون دارم کینه به دل نمیگیرم!
_باشه.. اینو توی مرور زمان میفهمیم!
باحرف بهارفهمیدم از این دختر آبی واسه من گرم نمیشه واگه قراره این همه منت بقیه رو بکشم واسه به دست آوردن گلاویژ، خب همین منت کشی هارو باخودش امتحان میکنم!
دیگه اون بحث رو ادامه ندادم وسعی کردم وانمود کنم که میخوام خودمو بهش ثابت کنم..
_اوکی.. قبوله.. اما قول بده که بعدش کمکم میکنی!
_قول میدم!
رسیدیم جلوی خونشون و ماشین رو نگهداشتم..
_ممنون.. فردا قرارم با رضا رو خودم بهت خبرمیدم که کجا باشه.. منتظرخبرم....
خیلی زرنگ بود.. میخواست من رو بپیچونه وخبرنداشت من خودم صدتای این دختر رو درس میدم..
میون حرفش پریدم وگفتم:
_راجع به اون موضوع حرف زدیم و قرارهامونو گذاشتیم تموم شد رفت پی کارش.. قرار شد تو بهش فرصت جبران بخشش ندی اما قرار ملاقاتش رو قبول کنی درسته؟
#753
_وا؟ خب منم چیزی غیراز نگفتم که.. گفتم بهت میگم کجا..
دوباره میون حرفش پریدم..
_نیازی نیست من جاشو ازقبل رزرو کردم..
فقط فردا ساعتش رو بهت اعلام میکنم.. امیدوارم سرکارم نذاری و سرحرفت بمونی!
_اوکی.. قبوله.. کاری نداری؟
_نه ممنونم که به حرفام گوش دادی و درخواستمو قبول کردی!
_خواهش میکنم.. انشاالله که پشیمون نشم.. توهم بیشتر مواظب خودت باش.. اون دستت هم ببرنشون یه دکتر بده خدایی نکرده فردا پس فردا مشکل نشه واست..
_حتما.. چشم.. فقط بهار.. میشه خواهش کنم حرفامون راجع به گلاویژ تا اطلاع ثانوی بین خودمون بمونه؟
_آره حتما.. نمیگفتی هم قصدنداشتم بهش بگم.. خیالت راحت!
_ممنون!
در روباز کرد وپیاده شد.. قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:
_گفتی گلاویژ کجا مشغول به کار شده؟
لبخند زیرکانه ای زد و گفت:
_دراین باره حرفی نزدم.. اجازه ندارم محل کارش رو به کسی بگم!
ابرویی بالا انداختم..
_اهان.. اوکی مشکلی نیست.. برو به سلامت..فعلا خداحافظ
بهار رفت ومن منتظر شدم تا کامل بره داخل خونه..
زیرلب زمزمه کردم:
_فکرمیکنی خیلی باهوشی.. خیلی خب نگو.. بانگفتن تو که من توی بی خبری نمیمونم!
اونقدر تعقیبش میکنم تا محل کارش رو پیداکنم!
#754
ماشین رو بردم انتهای کوچه یه جوری که توی چشم نباشه پارک کردم..
_ببینم صبح که میخوای سرکار بری چطوری میخوای از دست من قسر در بری گلاویژ خانوم!
شماره ی رضا رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم ومنتظرجواب شدم..
_جانم عماد؟
_سلام خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنون توخوبی؟ خونه.. توکجایی؟ چه خبر؟
_سلامتی.. خبری نیست.. جلوی خونه ی بهار اینا!
باصدای متعجب و هول کرده گفت؛
_اونجا چیکار میکنی؟ یه وقت نری راجع به من....
میون حرفش پریدم وگفتم:
_اتفاقا رفتم و راجع به توهم مفصل حرف زدیم وقرار شد فردا بهار بیاد یه جا همدیگه رو ببینید و باهم سنگ هاتونو وا بکنید..
_چرا این کار رو کردی عماد؟ من که میدونم اون نمیاد وفقط ارزش خودتو پایین آوردی!
_واسه اومدنش که میاد.. مطمئنم میاد.. اما واسه برگشتنش من هم امیدی ندارم و امیدوارم با گفتن حقیقت بتونی دلش رو دوباره به دست بیاری!
_اگه امیدی به برگشت نیست پس چرا ازش خواستی که منو ببینه؟ که صاف تو چشمام زل بزنه واز نفرت وجدایی حرف بزنه؟
_اونطورهم که فکرمیکنی نیست..
مطمئنم که میتونی دلش رو نرم کنی.. واین فقط باگفتن حقیقت امکان پذیره!
_امیدوارم.. ممنونم که بخاطر من کاری که دوست نداری رو انجام دادی!