Asal_romanbook.ir.pdf
4.83M
این فایل PDF(پی دی اف) است
#رمان
❤️رمان عسل❤️
💌عنوان رمان : عسل
#عسل
👨🏻💻نویسنده : م . مؤدب پور
🎭ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
📖تعداد صفحات : ۵۱۵
💬خلاصه :
عسل، دختری هفده ساله است که بعد از سال ها تحمل مشکلات خانوادگی حالا باید شاهد جدایی و طلاق پدر و مادرش باشد و باید زندگی بدون مادر را تحمل کند ...
لینک کانال ما 💛👀
https://eitaa.com/joinchat/2324234366Cc2ec7b85a7
Badigarde Ejbari(wWw.Roman4u.iR).pdf
1.85M
رمان: #بادیگارد_اجباری
نویسنده: #فائزه_بهشتی_راد
ژانر: #عاشقانه #کلکلی #پلیسی
خلاصه:
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه
که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه
و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیس و مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه...
#پیشنهادی
#رمان
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران🌹
https://eitaa.com/joinchat/2324234366Cc2ec7b85a7
─━✩✭✩✭✩✭✩✭✩─━
هدایت شده از تبادلات عطیه¹
🌷﷽🌷
سردار دلها💕
همه چیزھای خاص اینجاست😉
#پروفایل🌸
#تـم🌈
#رمـان📚
#عکـس_نوشـتہ✨
#اسـتوࢪی_مذھـبی🌙
#انـــگـــیزشــی🌌
۵۰۰ـــــــــــــــــ✈️ـــــــــــــــ۴۰۰
منتــــظر چــــی هســــتی
بــــزن رو پیــــوســــتن☺️🌸
ݪینڪ کـاناݪ♡⇩
@bcuvrnbjj
هدایت شده از تبادلات عطیه³
🌷﷽🌷
سردار دلها💕
همه چیزھای خاص اینجاست😉
#پروفایل🌸
#تـم🌈
#رمـان📚
#عکـس_نوشـتہ✨
#اسـتوࢪی_مذھـبی🌙
#انـــگـــیزشــی🌌
۵۰۰ـــــــــــــــــ✈️ـــــــــــــــ۴۰۰
منتــــظر چــــی هســــتی
بــــزن رو پیــــوســــتن☺️🌸
ݪینڪ کـاناݪ♡⇩
@bcuvrnbjj
هدایت شده از بنرای تایم ظهر تبادلات ریحانه🦋
🌿بسم رب شهدا🌿
داری دنبال یه کانال چادری میگردی که پر از
#انگیزشی
#چادرانه
#رمان
#شهیدانه
#متنهایامامزمانی
و غیره داشته باشه😌
من یه کانال سراغ دارم که همه ی اینا رو داره😉
به نام✨👇🏻
❀فــرشــتــگــان امــام زمــانــے ❀
اگه میخوای عضو بشی پس بزن رو پیوستن👇🏻👇🏻🌿
🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~
🦋@freshtghan
🦋@freshtghan
🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~🦋~
کپی از بنر حرامه خواهر❌❌🚫🚫
#رمان
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»
می خواستم گریه کنم.
بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ادامه دارد...🖊
میخوای اول قصه رو بدونی تو کانال سنجاقه
نبود لف بده
این قسمتی که الان خوندی از اواخر #پارت_دهم و اوایل #پارت_یازدهم هست
https://eitaa.com/joinchat/2972909694C5565cee74e
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
#رمان آواےعاشقی♥️💍
#پارت صدوبیست و هفت
بالاخره براش یک دست لباس راحتی صورتی برداشتم. آرام چادر رو از سرش در آوردم.
+ ریحانه مامان ، ریحان دخترم یه لحظه بلند میشی؟!
همین طوری که نوازشش می کردم گفت : نمیخوام ، می خوام پیش بابا و مامانم باشم. نمیام.
خنده ام گرفت. توی عالم خواب فکر کرده بود یکی دیگه ام و ازش خواستم که از اینجاببرمش. یک لحظه از اینکه فردا صبح بیداربشه و ببینه پیش ما نیست و چقدر ناراحت میشه، بغض کردم و غصه ام شد.
دوباره ریحانه رو بوسیدم وهمین طور که خواب بود بغلش کردم . یکم بلندش کردم و ساف نشستم.
+ ریحانه مامان ، منم. یه لحظه بیدار شو.
ریحانه هومی گفت ، که یعنی بیدار شدم
+ عزیز مامان ، بیدار شو تا کمکت کنم و لباس عروست رو عوض کنی و یک لباس دیگه بپوش خوشگل ام.
با اخم و چشم های بسته ازمن فاصله گرفت. سریع لباس عوض کرد و همین طور توی بقلم خودش رو جا می کرد، دوباره خوابید. گذاشتم توی بقلم باشه و با خیال راحت بخوابه. جای تمام این چند وقت که مهر و محبت ندیده بود شروع کردم به بوسیدن و نوازش کردنش. انقدر خسته بود که بیدار نشد.
گیره ها رو با هزار زحمت از سرش باز کردم. چندباری ناله کرد اما دوباره خوابید. بیست دقیقه ای گذشت بود.
به ساعت سیب سبزی که روی دیوارش بود نگاه کردم. از نور توی کوچه یکم اتاقش رو روشن کرده بود. عقربه های بزرگ و کوچیک ساعت نزدیکای دوازده و ربع بود. امشب خیلی خوش گذشت. ساعت یازده و ده دقیقه بود که مهمونا رفته بودن. توی این یک ساعتی که از پایان مراسم و
عروس کشون گذشته بود، دلم پرازحس بود برای بابا و مامان ، اتاقم و تختم که خودم رو راحت بندازم روی تشک تخت وفارغ ازهمه جابخوابم ؛ میز
صبحانه یی که همیشه اوقات آماده بود و من قدر ندونستم وحالا وظیفه ی همسر ومادر بودنم بود و از وظیفه هام گرم نگه داشتن
فضای خونه بود.
توی دلم و وجودم حس خوشحالی بود، از این که بهترین شب زندگیم رو گذروندم.
شبی که هر دختری آرزو داره ومن چقدر بهم خوش گذشت.
عروسی که در عین ساده بودن ، همه ازش لذت بردیم. همه هم تبریک عروسیم رو گفتن و هم قبول باشه ی زیارت کربلا و حجی که رفتیم.
به جای هزینه های الکی، همه چیز ساده و معنوی و دل اهل بیت«ع» هم شاد بود.
علی ضربه ای به در اتاق ریحانه زد و با اجازه ی من اومد توی اتاق.
چهره اش می خندید.
لباس عوض کرده بود وموهای خیسش نشان دهنده ی این بود که دوش گرفته.
لباس عروس ریحانه رو که روی تخت افتاده بود برداشت و سرچوب لباسی که گفتم جا کرد و توی کمد گذاشت.
نگاهی به ساعت کرد.
_ مونا بابا بهم پیام داده که مامان و فاطمه رو برداشته و دارن میان دنباله وروجکمون. همه ی وسایلش رو جمع کردی؟؟
+ وسیله نمی خواد دیگه، یه دست لباس بود که تنشه. چادرش رو هم از رخت آویز داخل کمددیواریش آویزون کردم. الان چادر رو بردار تا سرش کنم جونش یه چادرش بسته است ...
نگاه دوختم به دخترم که گرم خواب بود.
من که فقط چندماه که مادر ریحانه شدم و تازه این همه بیرون بودم و نزدیک به دوماه ایران نبودم ، نه من دلم میومد ازش دور بشم و نه ریحانه دلش می خواست که ازپیشمون بره.
واقعا پدر و مادرم امشب چه حالی دارن ؟؟ تا همین امشب چقدر زحمت کشیدن و حالا نتیجه ی زندگیشون که من هستم رو فرستادن خونه ی شوهر، حتما خیلی دلشون درکنار شادی برام تنگ میشه.
با شنیدن صدایی به سمت علی برگشتم. از من و ریحانه عکس گرفته بود.
خنده ام گرفت . دوباره یک عکس با دوربین عکاسیش از من گرفت.
+ علیی !
_ خیلی مهو ریحانی ، بابا یکم به ما توجه کن دیگه. این طور که جنابعالی پیش میرین، من توی دلت دیگه هیچ جایی نخواهم داشت.
+ بی خود. الکی حرف نزن. شوهرم جای خودش، دخترم هم جای خودش.
_ اهه؟؟
+ بله
ریحانه توی بغلم تکون خورد.
± مامان ؟؟
+ جونم دخترم؟؟
_ کجاییم ؟؟ بابا هست؟
علی جلو اومد پیشونی ریحانه رو بوسید: آره عزیز بابا ، من هم هستم. مامان هم هست. خیالت راحت. راحت بخواب دخترم.
ریحانه همون طوری که چشماش رو یکم باز کرده بود ، دست انداخت دور گردن علی و گونه اش رو بوسید. هردو مون گیج این رفتار ریحانه بودیم که دوباره توی بغلم خوابید.
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده ولینڪ کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از دلداده حجة ابن حسن«دوشنبه»
#دختران_سید_علی✨
کانالی عااالی با کلی کیلیپ های عالی پروفایل های مذهبی و چادری برای دختر خانوم های گل 😍✨
زودتر عضو بشین تا از دستش ندادین😍👌🏻
بدوووووووویییییینننننننننن تا دوووور نشدهههههه😍🌸✨
یه کانال بینظیر که قراره داخلش فعالیت های زیادی بشه بهتون این کانال رو پیشنهاد میکنمم😍🤩
اینم لیییینکش👇
#دختران_سید_علی✨
کانالی عااالی با کلی کیلیپ های عالی پروفایل های مذهبی و چادری برای دختر خانوم های گل 😍✨
زودتر عضو بشین تا از دستش ندادین😍👌🏻
بدوووووووویییییینننننننننن
اینم لینک کانالمون👇
@Nargesih
#دختران_سید_علی
در کانال ما کلی:
#متن های زیبای مذهبی
#پروفایل های زیبا
#چالش های جذاب
#کلیپ های زیبا
#رهبرانه🇮🇷
#تلنگر
#چادرانه
#امام زمان
#حدیث
#پندانه
#به وقت تم ایتا
#استوری
#سوپرایز یهویی
#برنامه ریزی
#رمان های زیبا😍
و کلی فعالیت دییییگهههههه☺️✨
هدایت شده از دلداده حجة ابن حسن«دوشنبه»
#دختران_سید_علی✨
کانالی عااالی با کلی کیلیپ های عالی پروفایل های مذهبی و چادری برای دختر خانوم های گل 😍✨
زودتر عضو بشین تا از دستش ندادین😍👌🏻
بدوووووووویییییینننننننننن تا دوووور نشدهههههه😍🌸✨
یه کانال بینظیر که قراره داخلش فعالیت های زیادی بشه بهتون این کانال رو پیشنهاد میکنمم😍🤩
اینم لیییینکش👇
#دختران_سید_علی✨
کانالی عااالی با کلی کیلیپ های عالی پروفایل های مذهبی و چادری برای دختر خانوم های گل 😍✨
زودتر عضو بشین تا از دستش ندادین😍👌🏻
بدوووووووویییییینننننننننن
اینم لینک کانالمون👇
@Nargesih
#دختران_سید_علی
در کانال ما کلی:
#متن های زیبای مذهبی
#پروفایل های زیبا
#چالش های جذاب
#کلیپ های زیبا
#رهبرانه🇮🇷
#تلنگر
#چادرانه
#امام زمان
#حدیث
#پندانه
#به وقت تم ایتا
#استوری
#سوپرایز یهویی
#برنامه ریزی
#رمان های زیبا😍
و کلی فعالیت دییییگهههههه☺️✨