هدایت شده از چمران
⸀📽 . .
•
.
بــراۍ جھاد لازم نیست فقط شمشیر
برداریم. بلکھ مواجھھ با این شبھات
بزرگترین جھاد است !
#حضرتآقا!
<ʏᴇᵐᵒsʜᴛˢᵃʀʙᵃᶻ>
هدایت شده از 「پـاتـوقـمـون🎙」
🔴آیتاللهرئیسیواردطبسشد!
رییسجمهوردرسومینسفراستانی خودازطریقشهرستانطبسوارد
استانخراسانجنوبیشد.
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب آقای امینی در برنامه جهان آرا نسبت به شهید شدن شخصیت محمد :))♥️🌱
#گاندو
『 @javanan_gandoo|جوانـٰانگاندو 』
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری↫😂❤️👍 گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️ #نه_به_توقف_گاندو🚫 #گاندو_سازان_مچکریم🙏 #گاندو_صدای_ماست🗣 ↬『 @Gand0
این پیج فیکه آقای محمودی نیست
『حـَلـٓیڣؖ❥』
جواب آقای امینی در برنامه جهان آرا نسبت به شهید شدن شخصیت محمد :))♥️🌱 #گاندو 『 @javanan_gandoo|جوا
😂من اگر ۱ درصد احتمال میدادم محمد شهید شده.
الان دیگه مطمئنم نشده😁
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😁امروز چه کانال خلوته😁 الان شلوغش میکنم😎😂
سلام سلام
خوبید 😂
من از صبح هم خواستم ناشناس جواب بدم و هم خواستم رمان بفرستم 😜
ولی وقت نکردم
یعنی حال نداشتم 😂😐
#سرباز_مهدی_عج
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
•~✨
امروز ۱۹شهریورسالروز ولادت
شهید والا مقام
*💛مصطفی صدر زاده💛*
*خوشحال کنیم ایشون رو* *باهدیه ی ثواب قرائت زیارت عاشورا و شاخه گل های صلوات به نیت این بزرگور ....
شفاعت شهدا شامل حال شما
سالگردمیلادتمبارڪ❤️🙂
#شهیدصدرزاده
@sahidmugniiiegahad
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شستم
#کیمیا
داخل خونه بودیم که یه دفع صدای عزیز اومد که داشت مامان عطیه رو صدا میکرد !
مامانم رفت دم در که زد تو سر خودش و بدو بدو چادرش رو پوشید و زنگ زد بابام .
رفتم ببینم چه خبره که با جسم بی جون عزیز روی زمین داخل حیاط مواجه شدم .
خیلی ترسیدم !
همون موقع کمیل هم اومد و تا عزیز رو دید بدو بدو رفت و نبضش رو گرفت .
گفت که زندس و حتما مریضیش عود کرده.
مامان به بابا گفت که میریم کدوم بیمارستان و به راه افتادیم .
خیلی سریع دکتر ها عزیز رو بردن و فقط و فقط ما مونده بودیم !
بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت
دکتر:نسبتشون با شما چیه ؟
عطیه:مادر شوهرم هستن
دکتر:متاسفم تموم کردن
عطیه:چی !!!
دکتر:گفتم که، تموم کردن ، کاراشون رو بکنید برای انتقال به سرد خونه .
عطیه:م.ممنو..ممنون
از شدت گریه حتی نمیتونستم نفس بکشم .
دلم برای بابا میسوخت که آخر هم مادرش رو ندید !!!
کمیل زنگ زده بود که عمه معصومه و گفته بود که چی شده !!!
بعد چند دقیقه بابا محمد و عمه معصومه و بچه هاش رسیدن .
پ.ن:عزیز مرد 😐😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
باشه باشه !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_یکم
#کیمیا
یهو بابا محمد نشست روی یه صندلی و کمیل و رضا رفتن طرفش !!!
اولش ترسیدم بعد که دیدم هیچی نیست دوباره افتادم یاد عزیز و گریم شروع شد .
مامان رفت طرف بابا و گفت
عطیه:محمد جان تسلیت میگم !
محمد:دروغ که نیست؟
عطیه:نه، گفت بری کارای انتقال به سردخونه رو انجام بودی !
محمد:باشه باشه !
بابا بلند شد و رفت .
بعد چند دقیقه رفتیم طرف خونه.
کمیل و رضا و بابا محمد رفتن تا کارای مراسم رو انجام بدن .(پدر رضا و مینا یعنی داماد آقا محمد اینا شهید شده )
من و مینا هم رفتیم تا علامیه چاپ کنیم .
(•( ۱ روز بعد)•)
#محمد
رفتم سایت .
از در که رفتم داخل رسول اومد طرفم و گفت
رسول:سلام آقا دریاب رو روی گوشی امیر ارسلان نصب کردیم
محمد:خوبه
رسول:آقا چرا سیاه پوشیدید !
محمد:آقای عبدی کجاست؟
رسول:توی اتاقش !
رفتم طرف اتاق آقای عبدی . در زدم و وارد شدم .
عبدی:سلاااااام آقا محمد گل
محمد:سلام آقا
عبدی:چه خبر ؟کارت انجام شد؟
حس کردم که یه لحظه بغض گلوم رو گرفت.گفتم
محمد:آقا .....
عبدی:چی شده؟
محمد:مادر فوت شدن
عبدی:چی؟
محمد:امروز ساعت ۴ ظهر مراسم داریم .
عبدی:خدا رحمت کنه محمد جان ! باشه ، با بچه ها هماهنگ میکنم ساعت ۴ اونجا باشیم ،بازماندگان سلامت باشن.
محمد:ممنون آقا .
از در اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم ، با تلفن زنگ زدم به داوود.
داوود:سلام، بله آقا!
محمد:سلام داوود ، گذارش اتفاقات دیروز رو میخواهم ، هر کاری که بلیک و امیر ارسلان انجام دادن ، به همه بچه ها بگو تا ۱ ساعت دیگه آماده کنن .
داوود:چشم
محمد:۱ ساعت دیگه جلسه داریم ، به همه بگو ، دوباره هم تاکید میکنم ، گذارش هاشون همراهشون باشه .
داوود:چشم
۱ساعت بعد
........................................................
پ.ن: نظر بدید درباره رمان 😊
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
آقا خدا رحمت کنه !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م