『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://harfeto.timefriend.net/16358671573098 😅من دیدم امروز عصر تعداد پارت های رمان در کانالمون زی
✨❤️نظر بدید انرژی بگیریم.....
هدایت شده از دین بین
🍃و جمعه هایی که تمام میشود و تو از راه نمیرسی..💔
عزیزجانم چند وقتی که با شما حرف میزدم جمعه ها عطر بوی دیگری داشت بغض عجیبی که آنروز ها راه نفس کشیدن را از من میگرفت؛ وقتی بیدار میشدم، اول نام شما بر زبانم بود و چشم هایم تر بود که آقاجان! امروز هم نیامدی..؟ و تا عصر منتظر میماندم تا شاید بیایی و تمام کنی این فراق چندین ساله را تا تمام شود این روز و شب های انتظار..
چندین جمعه گذشت و گذشت اما نیامدی گاهی گله کنان به شما میگویم که آقای من آخر چرا نمیایی چرا جواب من را نمیدهی چرا تورا نمیبینم بس نیست این دوری..
اما وقتی کمی به اطرافیانم نگاه میکنم علت را میفهمم که چرا امام من نمی آید وقتی میبینم که هیچکس حواسش به آقا نیست همه او را صدا میزنند اما برای برطرف شدن حوائج خود برای حل شدن مشکل خودشان دعای فرج میخوانند نه برای یوسف زهرا
وقتی به درون خودم نگاه میکنم غربت شما را بیشتر حس میکنم..
و آه از این حجم غربتت یابن زهرا..
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@eshgsahbzaman
┗━━━♥️═🍃━━━┛
♥️🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿♥️
السلام علیک یا اباعبدالله ...
صبحتون به خیر رفقا😊🖤🌿
#فرمانده
#از_زبان_فرمانده
دیشب رفتیم یه خیابون شلوغ برای خرید ...🌿🛍🛒
توی ماشین نشسته بودم..💓
نگاهم به پنجره بود و تو فکر بودم..
که یهو..😳‼️...
دیدم یه دختره با سر کاملا لخت😱♨️❗️
داره وارد مغازه کفش فروشی میشه😒...!
خوب که دقت کردم... سرش لخت نبود..🙂..!!
یه کلاه پوشیده بود...
موهاش هم دورش😕...
و ..
یه لباس زرد تو چشم..😖
با یه شلوار گشاد سفید...
که حاضرم قسم بخورم تا زیر زانوش بود😔💯
اول گفتم به من چه😏..!!
به قول خودشون هرکسی تو گور خودش میخوابه..!
خیره شد به من و چادرم.... نیش خندی زد و رد شد🙃..
با خودم فک کردم...)):
من همینجوریش نگران اینم که اون دنیا جواب شهدا رو بدم..)):
دلم براش سوخت...
چون نمیدونستم..
اون دنیا جواب شهیدی رو که به خاطر حجاب جونش رو داده چی میخواد بده😔💚
... به امید تفکر بیشتر در رابطه با حجاب...
#التماس_تفکر
#بخش_جدید
#فرمانده
هدایت شده از
- قد : ۱ متر
- عرض : ۳۰ سانتیمتر
- وزن : ۱۲ کیلوگرم
- توهم : کابوس جمهوری اسلامی
- همراهان : بادیگارد
- عکاس : "«بچه های بالا»"
زیر نظرت داریم فرچه . . 😏
@Asman7tom
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سیزدهم
#نرجس
داشتم آهنگ غمگینم رو گوش میدادم...
و همزمان به این فکر میکردم که اگه بتونم جام رو با آقا داوود عوض کنم خیلی خوب میشه
چون ایشونم دقیقا کنار معصومه و زهرا نشسته بود
همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه حالم بد شد و بدو کردم سمت دستشویی
پشت سرم هم آقارسول خییییلیی سریع اومد و نگران بود...
زهرا و معصومه هم پشت آقارسول بودن که زهرا گفت
زهرا: آقارسول شما که فعلا نمی تونید کاری بکنید😐 پس لاقل بزارید ما بریم جلو ببینیم نرجس چشه
آقارسول رفتند سر جاشون و معصومه و زهرا اومدن سراغ من...
معصومه: چی شد نرجس جون!!!
نرجس: هیچی بابا همیشه همینطوریه تو هواپیما و اتوبوس و اینا حالم بد میشه
زهرا: خب باشه پس الان خوبی دیگه؟!
نرجس:آره بهترم ممنون
رفتم نشستم سر جام
آقارسول خیلی نگران بود و همش حالم رو می پرسید
چند دقیقه بعد زهرا و آقاداوود اومدن سمتمون
زهرا: نرجس جات رو با آقاداوود عوض کن
بیا پیش ما یکم بهت برسیم
آقاداوود هم با خنده تأیید کرد
معلومه از قبل با هم هماهنگ کردند
منم که خوشحال شدم😃 هرچی باشه بالاخره نامحرمه و دوست ندارم کنار نامحرم بشینم
حالا هرکی که میخواد باشه این آقای نامحرم
بلند شدم و با زهرا رفتیم اون سمت تو ردیف صندلی های سه تایی....
زهرا که این دفعه ماسک داشت...
از تو کیفش یه دارو داد بهم منم چون حالم کامل خوب نشده بود از خدا خواسته خوردمش
حالم بهتر شده بود
که باز زهرا رفت سراغ چمدونش و یه کیسه در اورد...
تو اون کیسه پر از خوراکی بود😋
یه ذرهاش رو برداشت داد به معصومه که بده به آقایون...
نرجس: میگم زهراجون ما رو بدعادت کردی من دیگه نمیرم خونمون میام پیش تو
زهرا: همیشه از این خبرا نیستااا الکی دلتونو صابون نزنید
تازه داداشام هم خونه ان
همین موقع بود که معصومه هم رسید
معصومه: چی میگید شما در گوش هم آخه یه لحظه تنهاتون گذاشتما
زهرا: هیچی بابا نرجس میخواس بیاد خونمون گفتم نمیتونه بیاد چون محمد و مهدی خونهان
(محمد و مهدی برادر های زهرا هستند که هر دوشون از زهرا بزرگترن یه خواهر هم داره اسمش فاطمهست که دو سال از زهرا کوچیکتره)
معصومه: این که نگرانی نداره دوتاییتون میاید پیش من
نرجس: بچهها یه چیزی رو حس نمیکنید؟!
زهرا و معصومه: چیو؟!
نرجس: اینکه چقققدر داریم وقت دنیا رو میگیریم😂
تا اینو گفتم یه لحظه آقا رسول با تعجب فراووان برگشت سمت من
منم سرم و پایین انداختم و آب شدم از خجالت..
زهرا و معصومه دیگه نمیتونستند خودشونو نگه دارن یه دفعه زدن زیر خنده انققدر خندیدن که سرفه شون گرفت...😂
بالاخره با کلی شوخی و خنده رسیدیم ایران
از همه بیشتر زهرا ذوق داشت
چون بعد از سه ماه برگشته بود ایران...
میخواستم برم سر به سرش بزارم ولی چون خسته بودم منصرف شدم...
رفتیم نشستیم منتظر هواپیما نرگساینا...
پ.ن:تایپ شده توسط خط شکن ❤️😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م