2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پنجم روز شعبان در مدینه آمده دنیا💫🍀
علی بن الحسین بن علی آن گوهر والا💫🍀
گرفته شهربانو در بغل قنداقه او را💫🍀
کند شکر خدا جدش علی عالی اعلا💫🍀
السَّلامُ عَلَیْکَ یا زَیْنَ الْعابِدِینَ،🌿
#فرمانده
#ولادت_امام_سجاد
#صبحانه
#حلیف
@Hlifmaghar313
Mahmoud KarimiKarimi - Ey ShahrBano.mp3
زمان:
حجم:
9.51M
هندزفری ها دم دسته ؟¿😎
ای فرزند خلف علی♥️
عصاره شرف علی♥️
مارو ببر نجف علی♥️
یاعلی♥️
#فرمانده
#ولادت_امام_سجاد
@Hlifmaghar313
༺ذکـرروزسہشـنبـہ🌻
۱۰۰مرتـبہ
یـاارحمالراحــمین🍃
اےبخشندهتـرینبـخشندگان༻🍂
#مَحیصا
@hlifmaghar313
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولادت امام سجاد(ع) مبارک باد♥️🌱
#مَحیصا
@hlifmaghar313 ⇠!(:
https://harfeto.timefriend.net/16467266867269
❤️🌿 یک نکته مهم از زندگی یه شهید برام بگید ..
#فرمانده
بعد از کلاس و نماز ظهر دیگر آقا محسن را نمیدیدیم ..
می گفتم : چی کار میکنی تو حرم .. نه ناهاری .. نه شامی .. بیا یه چیز باهم بخوریم..
میگفت : حالا یهو چیزی پیدا میشه واسه خوردن ..
هر بار از خواب بلند میشدم میدیدم جایش خالیست..
یکی دو شب با همین فرمان جلو رفت ..
دلم تاب نیاورد ..
قسمش دادم ..
_ خداوکیل بگو این همه وقت تو حرم چی کار میکنی؟!🧐
بغض راه گلویش را گرفت..
_ میاد روزی که حسرت این لحظه ها رو بخوریم :)
#سربلند
#شهید_حججے
#فرمانده
#حلیف
@Hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_هشتم
او با تمام وجودش به کربلا رسید...
مهدی تا اکنون نتوانسته بود وصیتنامه بشری را بخواند...
اما اینجا بهترین مکان بود...
بشری وصیتنامه را کنار لباس سفید نوزادی گذاشته بود که میخواست لباس را تبرک کند...
آرام تای کاغذ را باز کرد...
نگاهش به خط زیبای بشری افتاد...
دوباره مسافر خاطرات شد...
بشری گاهی قلم دست میگرفت و شروع به خطاطی میکرد...
برخی از تابلوهای خانه شان را بشری با خط خودش نوشته بود...
نگاهش روی سطر اول متمرکز کرد و شروع به خواندن کرد...
بسماللهالرحمنالرحیم..
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ....
ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻠﺎ ﻭ ﺁﺳﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺪ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻣﺎ ﻣﻤﻠﻮﻙ ﺧﺪﺍﻳﻴﻢ ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﻣﻰ ﮔﺮﺩﻳﻢ .(١٥٦)بقره...
همه ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم...
پس چه باکی از مرگ است..
وقتی میدانی که مرگ جز وصالی شیرین با معشوق نیست....
و چقدر زیباست اگر در راه اباعبدالله شهید شوی...
چقدر زیباست که حسین علیه السّلام تو را شهید بپذیرد...
وقتی که به دنیا آمدم جنگ تمام شده بود...
من هیچ چیز از آن روزها ندیدم...
اما میدانم چه لذتی است در این مردن...
در عاشقانه ترین مردن که شهادت نام دارد...
هرگاه از شهادت سخن میگویم در جواب میگویند که تو هنوز جوانی و نباید به این چیزها فکر کنی...
مگر علیاکبر جوان نبود؟!
مگر فاطمه الزهرا جوان نبود..؟!
آری..
نمی دانند چه زیباست که اباعبدلله تو را در جوانی برای خودش جدا کند...
شبی در خواب دیدم که حیوانات وحشی قصد تجاوز و حمله به حریم امن سیدالشهدا را دارند...
نتوانستم طاقت بیاورم...
جلو رفتم و آن حیوانات را از پای در آوردم...
با پیکری زخمی خود را به ضریح اباعبدلله رساندم...
آنجا متوجه مردی نورانی شدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...
چقدر نگاهش شیرین و دلچسب بود...
تمام درد خودم را فراموش کردم و محو چهره ی زیبایش شدم...
ای کاش زمان در همان لحظه توقف می کرد و او همچنان با لبخند مرا نگاه میکرد...
به یاد جمله شهید آوینی که میگوید...
پندار ما این است که شهدا رفتند و ما ماندیم...
اما حقیقت آن است که زمانه ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند...
همسر عزیزم...
میدانم که فراق من برایت سخت خواهد بود...
مبادا طعنه ها تو را از مسیرت باز گرداند...
مبادا لحظه ای پشیمان شوی از راهی که با هم در آن قدم نهادیم !
مبادا کسی ضعف تو را ببیند و دشمنان خرسند شوند...
افسوس که من نتوانستم بیشتر در خدمت حضرت حجت(عج) باشم...
از تو میخواهم هیچ گاه از خدمت ایشان پای پس نکش...
میدانی که امام تنهاست..
نگذار تاریخ تکرار شود....
از اینکه در ظاهر تنهایت میگذارم ..
مراببخش..
من جانم را فدای راهی کردم ..
که برایش سر ها بریده شد ..
خدا را شاهد میگیرم ..
که در تمامی زندگی مشترک ام ..
همیشه سعی بر همراهی ات داشتم..
امیدوارم اگر کوتاهی در حقت کردم ..
مرا ببخشی..
محمد جان ..
برادر عزیزم ..
همیشه وجود تو بعد از ازدست دادن پدر و مادرم ..
برایم احساس ارامش و امنیت داشته..
همیشه برایم تکیه گاه بودی ..
از تو ممنونم که من و لجبازی های نوجوانی ام را تحمل کردی ..
و سختی هایی را به جان خریدی ..
تا من راحت تر زندگی کنم..
حلالم کن .. که تو بهتر از هرکس میدانی چقدر دوست دارم...
مادرجان و پدرجان..
شهادت میدهم که همیشه جای پدر و مادرم بودید ...
و جای خالی پدر و مادرم را پر کردید..
در برابر الطافتان نمیدانم چه بگویم ..
فقط از شما میخواهم حلالم کنید..
مهدیه عزیزم..
دانش .. وسیله پیشرفت است ..
امیدوارم روزی از نخبه های دانشمندی باشی ..
که یک ایران به داشتنت افتخار کند ...
همیشه به یادم باش ..
حلالم کن ...
از آرزو هایم آن است ..
که در بهشت روی زمین باشم..
در زمینی که مقدم زائران عاشق و
حرم و صحن و سرای اباعبدالله است ..
از همه دوستان و همکاران عزیزم..
که سالها مرا تحمل کردند ..
حلالیت میطلبم ..
نمیدانم قلم سرنوشت ..
چه برایم خواهد نوشت ..
من در زمانی این وصیت نامه را مینویسم..
که وجودم سراسر از امید به خداست ..
من در جاهایی طلب شهادت کرده ام ..
که اولیاء الله ..
بر استجابتشان گواهی داده اند ..
امید دارم آرزویم ..
عللی بر غم عزیزانم نباشد ..
چرا که من به چیزی رسیدم ..
که سالها از خدا میخواستم...
حالا وقت وصال شیرین است ...
و خداست که باقی میماند
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهل_نهم
#نرجس
هرجور بود که آقا محمد اینا خبر دادم .
کمتر از ۱۰ دقیقه کل کوچه پرشده بود از ماشین پلیس و اطلاعات .
بعد از منتقل کردن جنازه زهرا مثل دیوانه ها شده بودم.
رسول هر کاری میکرد نمی تونست جلوم رو بگیره ...
#رسول
نرجس گریه میکرد و توی سر خودش میزد .
هرکاری میکردم ساکت نمی شد .
آقا محمد از همه خسته تر و ناراحت تر از ابن طرف به اون طرف میرفت .
در و دیوار پر خون بود .
اینطور که نرجس میگفت ۲ تا تیر زده بودن بهش .
به معصومه خانم گفتم مواظب نرجس باشه و خودم هم رفتم پیش آقا محمد .
#معصومه
حال همه افتضاح بود .
معصومه : نرجس عزیزم گریه نکن ترو خدا .
نرجس: اخه چطور گریه نکنننننممممم جلو چشم من ..... کنار من ....... جون داد معصومه میفهمی !!! جون داد جلو چشمام ... زهرا جلو چشمام جون داد .
معصومه : میدونم میدونم نرجس جان .... ترو به خدا گریه نکن .
نرجس گوش نمیداد و انقدر گریه کرد که از حال رفت .
انتقالش دادن بیمارستان .
آقا محمد گفته بود اجازه مرخصیش رو ندن تا آبا از آسیاب بیوفته و جو یکم آروم تر بشه.
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_پنجاهم
#معصومه
تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم .
برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود .
با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت
رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم .
معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول.
آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت
رسول: حالش خوبه ؟
معصومه: اره براش آرامبخش زدن .
رسول: اها
معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟
رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن .
معصومه : خوب ؟
رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم .
معصومه: وای خدا .
رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا .
معصومه : جنازش چی ؟
رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه .
معصومه : کجا میسپارنش ؟
رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا .
معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟
رسول: شب با هواپیما .
معصومه : ممنون .
آقا رسول از اتاق بیرون رفت.
دوباره شروع کردم به خواندن .
#رکس
از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم .
قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم .
وار خونشون شدم .
وایساده بودن .
رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟
یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم !
رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید !
:نع اقا
رکس: خفه شو تن لش .
تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم .
دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم.
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م