🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_دهم
#داوود
وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم ، اول رفتم حمام و بعد شام ، چند دقیقه نگاه تلوزیون کردم که حوسلم سر رفت ، انگار به اداره عادت کرده بودم ، گفتم استراحت کنم که فردا خسته نباشم ، رفتم پیش مادر و گفتم که میخواهم بخوابم بعد رفتم تو اتاقم.
اتاقم خیلی ساده بود ، علاقه ای به وسایل زیاد نداشتم ، فقط یه میز و صندلی و کمد دیواری ، همراه با کتاب و چراغ مطالعه و تختم . فقط و فقط .
خودمو پرت کردم رو تخت ، گوشیم و در آوردم و چک کردم بعد در فکر اتفاقات امروز بودم ، نرگس خانم خیلی زرنگ بود ! با اینکه از من ۲ سال کوچیک تره ولی خوب کار میکنه ، خواهرش هم اگه رفتارش رو درست کنه خوب میشه !
نمی تونستم از فکرش در بیام ، بالاخره خوابم برد .
ساعت ۴:۱۵بود که با آلارم گوشیم بیدار شدم ، عادت داشتم قبل اذان بیدار باشم .
تا وضو گرفتم اذان دادن و نمازم رو با مامان و بابا خوندم و ساعت ۶ بود که صبحانه خوردیم .
حاضر شدم و رفتم اداره .
همون لحظه نرگس خانم اومد سمتم و گفت که آقا محمد جلسه بر پا کرده .
ساعت ۸:۳۰بود که همه جمع بودیم.
محمد:خوب ، سلام بر همه ، صبحتون به خیر .
همه:سلام ، ممنون .
همون لحظه گوشی نرجس خانم زنگ خورد ، آقا محمد عصبی گفت
محمد:مگه من نگفتم که صدای گوشی ها قط باشه ؟
نرجس:ببخشید آقا ، دلیل دارم برای کارم ، میشه جواب بدم ؟
محمد:بفرمایید ، فقط سریع لطفا .
نرجس:چشم ... الو سلام داداش جان ، خوبی ؟ سلامت باشی چه خبر ؟برگشتی ؟ما هم خوبیم ، همه سلام دارن، بد موقع زنگ زدی گفتم اگه قبل ساعت ۸ برگشتی خونه بهم خبر بده ، الان سر جلسه بودم ، نه بابا ، نهایت ۱ روز اضافه کار ، نه ، نه ، فدای چشات بشم من ، نیماااااا ، یادت نره زیر غذا رو خاموش کنی !خدا حافظ .
محمد:نیما !
نرگس:آقا فعلا جلسه رو برگزار کنیم بعدا براتون توضیح میدم .
محمد:خوب داشتم میگفتم ، همه که با کیس های جدید آشنا هستید ، به لطف داوود جان و نرگس خانوم اطلاعات خوبی به دست آوردیم، از همین الان بگم یه ماموریت سخت داریم ، همه باید آماده باشید، همون طور که می دونیم بلیک پاتاکی الان داخل یه ساختمان ۵ طبقه در محله چیتگر تهران مستقر هست . طی این چند وقت بیشتر اوقات اونجا بوده ، ما باید سعی کنیم نیرو هامون رو به اون نزدیک کنیم ، بهترین راه هم از طریق کار کنان ساختمان هست .
قراره یک نفر از شما به عنوان کارگر جدید ساختمان و ۲ نفر از شما با نقش زن و شوهر در همسایگی اون باشید .
تا اینجا سوالی نیست ؟
همه:نه
داوود:ببخشید آقا ، اون ۳ نفر کیا هستن ؟
محمد:الان میگم ، صبر داشته باش ، داوود خود تو به دلیل انعطاف بدنی خوبی که داری قراره که با نرگس خانوم در نقش زن و شوهر باشید .
داوود و نرگس :ما دوتا؟!
محمد :بله شما دوتا
داوود:آقا این چه ربطی به من داره ، من برای ماموریت های دستگیری اینجور آدم ها خوبم ، نه جاسوسی !
محمد:برای همین تورو انتخاب کردم ، چون قراره از راه دریچه های کولر که به هم متصل هست برامون اطلاعات بیشتری جمع کنی، این کار خودته ، هرکی دیگه باشه وقتی ۴ ساعت در یک جا بمونه بدنش کوفته میشه ، ولی تو نه .
داوود:درسته :/
محمد:و اما فرشید جان در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان و داری .
فرشید:چشم آقا .
محمد:سوالی نیست ؟
نرگس:من یه سوال دارم ، این چیزایی که گفتید کافی نیست ، باید بیشتر بدونیم درباره این موضوع ،مثلا بقیه چی کاره هستن ؟
محمد:این هنوز مرحله اول آمادگی برای عملیات هست ، چند مرحله دیگه هم جلسه داریم ، در اون جلسه ها بقیه موارد ذکر میشه ، فعلا فکر میکنم برای امروز بس باشه ، فردا همین ساعت در اتاق حاضر باشید برای جلسه دوم .
همه:چشم .
خوب جلسه به پایان رسید .
محمد:اول شما دوتا توضیح بدید برای من که قضیه نیما جان چیه ؟
نرجس:آقااا شاید باورتون نشه ولی نیما زندس !
نرگس:دیشب که رفتیم خونه نیما خونه بود ! نرجس از ترس قش کرد !!
نرجس:آقا خیلی ترسیدم ، وقتی به هوش اومدم بیماستان بودم .
رسول:الان حالتون خوبه؟
نرجس :الحمدالله
نرگس:میگفت دست داعشی ها اسیر بوده.
محمد:واقعا؟
نرجس:آره آقا
محمد:غیر قابل باوره ، ولی اتفاق افتاده ، الحمدالله که زندس و با بودنش دلتون رو شاد کرده ،خوب بچه ها مرخصیت.
همه رفتیم بیرون
نرجس خانوم صدام کرد و گفت
نرجس:ببخشید آقا داوود من میخواستم یه چیزی بگم .
داوود:بفرمائید
نرجس:میخواستم ... ام ... بابت اون دعوایی که سر یه موضوع بی اهمیت باهاتون کردم معذرت خواهی کنم ، میدونید، من پشیمونم !
داوود: عیب نداره ، هرکس ممکنه گاهی وقت ها عصبانی بشه ، فقط اگه با دماغ میخوردم زمین الان دماغ نداشتم ، بد جور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا .
پ.ن:تقدیم به شما 😘
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
زنگ تفریحه دیگه !
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
و اما پارت بعد؟
فقط ۲ پارت دیگه ذخیره دارم 😅
این دیگه آخریشه ها😉
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_یازدهم
#داوود
بدجور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا .
نرجس:ترو خدا حلال کنید.
داوود:شوخی میکنم ، این چه حرفیه شما حلال کنید .
نرجس:سلامت باشی ، با اجازه ، خدا حافظ .
سریع خدا حافظی کرد و دور شد .
#رسول
نشسته بودم که یه دفه حس کردم یه نفر هست پیشم ، برگشتم و با نرجس خانوم روبه رو شدم ، بلند شدم و سلام کردم و جوابمو داد و سر میزش نشست .
قرار بود بخاطر این ماموریت با هم کار کنیم و تا پایان ماموریت روی میز کناری من می شست .
۲ ساعت بعد
کل این دو ساعت رو هرکی مشغول جمع آوری اطلاعات بیشتر درباره بلیک و احسان و امیر ارسلان بود .
با اطلاعات بیشتر به راحتی می تونستیم دستگیرشون کنیم .
با صدای خش خش به خودم اومدم .
نگاه کردم دیدم نرجس خانوم داره کیک میخوره :/
گفتم
رسول:نوش جان .
نرجس: ها...بله؟
رسول:اون چیه؟
نرجس:زنگ تفریحه دیگه !
رسول: اینجا ممنوعه ، باید برید داخل خوابگاه بخورید .
نرجس:بخاطر یه کیک تا اونجا برم !
رسول:قانون اینجاس
نرجس:شما خودت هیچی نمی خوری ؟
رسول:نههههه
نرجس:پس اون همه قهوه که میخوری چیه ؟
رسول:اول که اون قهوه خالی نیست ، با شیر و شکره ! دوم اینکه قهوه برای بدن من مثل آبه نباشه میمیرم ، باید بگم واقعا ضروری وگرنه اونم نمی خوردم ، شما بدون آب زنده میمونی ؟
نرجس: اینم برای من ضروری ، اصلا سرت به کار خودت باشه .
رسول:اه ، داری میز رو کثیف میکنی! ببر اون طرف دستت رو ، آقا محمد رو صدا میکنما !!
نرجس:میز خودمه به تو چه ! عین بچه ها میخواهد باباشو بیاره سرم .
رسول:اول که میز ماله ادارس نه توو، دوم اگه یه کاری کنی شاید نگم .
نرجس:چی کار ؟
رسول:ما از صبح چیزی نخوردیما ، هوا مارو داشته باش .
نرجس:خوب از اول بگو کیک میخواهی ، بیا .
رسول:حالا شد ، دستت درد نکنه .
نرجس:ایشششش ، پررو (بسیار آهسته)
رسول:شنیدما!
نرجس:به درک
#نرجس
دوباره مشغول کارم شدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۱۳ بود و وقت ناهار بود .
رفتم سر میز نرگس که کنار داوود بود با هم رفتیم تا ناهار بخوریم .
وقتی وارد خوابگاه شدم حس قریبه بودن بهم دست داد .
همه با هم حرف میزدن ولی من کسی رو نداشتم .
از اولش عادتم بود با مردم کم حرف بزنم ، در عوضش نرگس سریع رفت پیش دوستاش !
داشتم تنهایی غذا میخوردم که دستی روی شونم نشست ، اولش ترسیدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که با چهره مهربون یه خانوم خوشگل روبه رو شدم .
گفت
ریحانه:میتونم بشینم؟
نرجس:بله بفرمایید
ریحانه:من ریحانه هستم ، چرا تنهایی ؟
نرجس:منم نرجس هستم ، خواهرم که پیش دوستاشه ،منم دوستی ندارم پس تنهام .
ریحانه:منم فقط با چند نفر آشنام ، با هم دوست بشیم ؟
نرجس:با کمال میل.
ریحانه:من تازه اینجا استخدام شدم ، شما چی؟
نرجس:من و خواهرم ۱ ماهی میشه .
ریحانه:اها ، موفق باشید.
نرجس:همچنین .
ریحانه:تو داخل گروه آقا محمدی؟
نرجس:آره
ریحانه:منم قراره پیش شما باشم ،اولش گفتن که توی گروه آقای جمالی هستم ولی، بعدش آقا محمد گفته بود که به من نیاز داره داخل گروهش .
نرجس:آها ، خوشبختم ، اسم خواهرم هم نرگس هست ، ما دوقلو هستیم .
ریحانه:بله معلومه .
در ادامه غذا مون رو داخل سکوت خوردیم و با هم از خوابگاه خارج شدیم ، گفتم
نرجس:میزت کجاست ؟
ریحانه:کنار اون مرده
نرجس:آها ، اون مرده اسمش سعیده ، آقا سعید ، خیلی حرفه ای، امیدوارم چیزای زیادی ازش یاد بگیری .
ریحانه:آها ، ممنون ، من دیگه برم سر کارم .
نرجس:باشه عزیزم از دیدنت خوشحال شدم، خدا حافظ.
ریحانه:همچنین ، خدا حافظ .
پ.ن:در چند پارت آینده ماموریت و جر و بحث داریم 😉😂
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رفتم نزدیک و دیدم خوابه ، سریع ازش فیلم گرفتم !
میدونستم اگه بیوفته دست سعید آبروش رو برده .
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😇 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هجدهم #رئوف ♤ حهه.. حهه... بیا خونه... بیا خونه .. ◇ چ
به نام خدا🙂🍒🌿
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#ادامه_پارت_صد_و_هجده
#رئوف
امروز واقعا دلم به حال سینا سوخت...
خیلی حالش بد بود...
همش تقصیر خودشه...
جسور بودن کار دستش میده..
بهش گفتم دلبری کن ..
کرد... اما زد تو گوش دختره...
اون یه احمق...
یه احمق واقعی...
از مردایی که فک میکنن خانما از پس خودشون برنمیان..
از اونایی که غیرتین..
حالم بهم میخورد...
تاحالا نشده بود یه مرد اینجوری بشناسم و زندش بزارم..
زنگ زدم به جونیفر...
ماموریت جدیدم نزدیک شدن به خود رسول بود...
گفته بود اول پیشنهاد..
بعد تحدید...
تاکید داشت که با دنده اروم برم جلو...
این وسط ویشکا هم افتاده بود دنبال رفیق بازی ..
اسم دختره نازنین بود..
عین ویشکا عاشق نقاشی...
حوصله شلوغ بازی های ویشکا رو نداشتم...
اگه دست خودم بود در اولین فرصت حذفش میکردم..
خسته و کوفته رسیدم خونه که جونیفر تصویری گرفت
باز باید جواب پس بدم...
رد تماس کردم..
گوشی رو پرت کردم سمت مبل..
افتاد زمین تبدیل به هزار تیکه شد..
این ماموریت دیگه داشت زیاد از حد طول میکشید ...
باید زودتر جمعش میکردم...
نمیدونستم چه جوابی باید به راکس بدم...
حتی تصورش رو هم نمیکردم که اون مامور امنیتی به خاطر خواهرش همچین ریسکی بکنه...
باید دوربینای خونه سینا رو چک میکردم تا به چهره برادر بزرگ ترشون برسم...