eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوودو ؟ سعید: نه، راستی داوود رسیدن به خیر بالاخره برگشتی خودمونیما مسئولیتت واقعا سنگینه یعنی با اومدنت از وقت دنیارو گرفتن خودداری کردی داوود: اول اینکه سلام دوم اینکه دست انداختناتون تموم شد ؟ سوم اینکه اگر دیگه کاره دیگه ای ندارید برید وقت دنیارو نگیرین برید آقا محمد یه کاریو داده دستم که واقعاً ذهن خودمم درگیرشه رسول:اوه راستی من برایه همین اومدم آقا محمد فقط به من یه اسم داد بدون فامیلی سعید:من برم این غذاها رو ببرم بالا داوود:(دیگه سعی نمیکردم با بچه ها حرف نزنم برایه همین باحاشون خوب رفتار میکردم هرچی باشه اونا داداشامن و تو مدتی که من مصدوم بودم از خرید گرفته تا کمک هایه دیگه مثل کمک کرد وقتی میخواستم برم دکتر و... ) آقا سعید غذا دومادیته ؟ به سلامتی رسول:(منم این بحثو دست گرفتن ) آقا سعید ساقدوش خواستی منم هستمااا سعید:شورشو دراوردید تو همون ساقدوش داوود بودی ملتی رو بسه رسول:هر هر هر خندیدم بر وقت دنیارو نگیرین بروووو (بعد رفتن سعید منم رفتم سر داوود )داوود تو اطلاعات خواصی به دست آوردی ؟ داوود: خب یه چیزایی فهمیدم ، اینکه الکساندر هاشمی پدر مایکله و سینتیا دختر عمو مایکل داشتم میرفتم سر پیج سنتیا که شما از راه رسیدی رسول:ایول الان خودم میرم سره پیجش داوود: اما رسول من داشتم این کارو میکردم _داوود جان منو تو نداریم که **** فاطمه:(امروز سالگرد ازدواج منو داوود بود و یک‌سالگی ازدواجمون تموم میشد در واقع اولین سالگرد ازدواج منو اون بود منم از فرصت استفاده مردم تا خونه نبود رفتم یه سر گل فروشی و گل روز قرمز خریدم و یک مقدار خرید دیگه برایه ضیافت امشب ، به محض اینکه رسیدم خونه اول ماهی شکم پر بار گذاشتم آخه داوود این غذارو خیلی دوست داشت بعد یه کیک خوشمزه پختم ، یه شیک شکلات خوشمزه درست کردم و بعد رفتم سر گلارایی و شمع آرایی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد منتظر شدم تا داوود بیاد ) اما یهو برایه گوشیم یه پیلمک ارسال شد وقتی وازش کردم پیامو دیدم که .... ادامه دارد ...
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948 لطفاً نظراتتون رو در رابطه با رمان بی قرار در ناشناس بالا بنویسید ✨💜✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#ویس آقا مجید
ویس آقای نوروزی از یکی از کانال ها برداشتمش ✨💜✨💜✨💜✨
خوب بریم به بقیه رمان های ارسالی برسیم ...👇🏻😍
بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به همه ماموران امنیتی و اطلاعاتی و سربازان گمنام امام زمان و خانوادهایشان نام داستان: دعای شهادت... امروز عملیات بود. خیلی استرس داشتم. تازه یک ماه از ازدواجم با فاطمه می گذشت. از مرگ نمی ترسیدم. شهادت برام افتخار بود.😌 اما اگه بلایی سرم میومد، خانوادم، به خصوص فاطمه و مامانم دق می کردن...😔 رفتم نماز خونه تا دو رکعت نماز بخونم که یکم آروم شم. اینو آقا محمد بهمون یاد داده بود. همیشه می گفت: اگه گره ای به کارتون افتاده بود یا نگران بودید و استرس داشتید، با خدا خلوت کنید و دو رکعت نماز بخونید. خیلی آروم میشید. خودشم همیشه این کارو می کرد. منم امتحان کرده بودم. واقعا جواب می داد و آدم آروم می شد.😊 آقا محمدم اونجا بود و داشت نماز می خوند... محو تماشاش شدم... خیلی آروم و با آرامش نماز می خوند... قنوتش خیلی طول کشید... شونه هاش می لرزید... داشت گریه می کرد... نمی تونستم بشنوم چی میگه... آخرش فقط اینو شنیدم... - اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک... بعد از نماز، سجده کرد. آروم اشک می ریخت. بعد از چند دقیقه، سر از سجده برداشت... بلند شدم و به سمتش رفتم. پشت سرش وایسادم‌. + سلام آقا محمد. قبول باشه.☺️ اشکاشو پاک کرد. برگشت سمتم. چشماش قرمز بودن. صداش گرفته بود‌. - سلام آقا داوود. قبول حق باشه.😊 نشستم کنارش. + چه تسبیحه قشنگیه.🤩 به تسبیحه فیروزه ی تو دستش نگاه کرد. - حیف که یادگاریه عطیه خانمه. وگرنه قابِلِتو نداشت.🙃😉 + نه آقا. این تو دستای شما قشنگه. ببخشید، می تونم یه سوال بپرسم؟🤭 - آره. حتما.😉 + چرا گریه می کردید؟🤔 آهی کشید. - می دونی داوود، چند وقته دلم یه چیزی می خواد...😄😔 + چی آقا؟🤔 - شهادت...😞 + آقا نگید تو رو خدا...🤫 اگه شما برید، عطیه خانم، مادرتون، من و بچه ها نابود میشیم.😞 - یعنی تو دلت نمی خواد من به آرزوم برسم؟🧐🤔🙁 + چرا آقا... معلومه. شهادت خیلی خوبه... اما... اما... ما بدون شما نمی تونیم...😕😢😔 - می تونید داوود. می تونید.😊 - فقط از یه چیزی می ترسم.😰 + چی آقا؟🤔 - اینکه بعد از من، چی سرِ عطیه و مادرم میاد.😞 اخه اونا خیلی به من وابستن. داوود، می خوام یه قولی بهم بدی.🙂 + چه قولی آقا؟🤔 - قول بده بعد از من، هوایه عطیه و مادرمو داشته باشی.😊 + آخه آقا... چشم...🙂 خیالتون راحت.😊 مثلِ خواهر و مادر خودم می مونن.☺️ - ممنونم داوود.😘 + خواهش می کنم. 😇 همدیگرو بغل کردیم.❤️ با صدای رسول، هر دو به عقب برگشتیم. ~ آقا محمد، داوود جان. آقای عبدی گفتن زودتر حرکت کنیم‌.😊 سریع نمازمو خوندم‌. بعد از نماز، هر سه تامون از نماز خونه بیرون رفتیم. همه راه افتادیم به سمت موقعیت. رسیدیم و عملیات شروع شد. داشتیم تیراندازی می کردیم🔫، که دیدم یه نفر قلبِ منو نشونه گرفته.😨😰 تا اومدم به خودم بِجُنبَم، شلیک کرد.🔫 افتادم زمین. اما من که تیر نخورده بودم.🧐 آقا محمدو دیدم که روی زمین افتاده بود و داشت به سختی نفس می کشید...😢😞 تیر خورده بود به قلبش...💔😞 آقا محمد خودشو سپر بلای من کرده بود...😭 اون لحظه، آرزوی مرگ کردم...😔😭 دویدم به سمتش. کنارش زانو زدم.😢 ای کاش من می مُردم و نمی دیدم فرماندم، رفیقم، برادرم با اون حال رو زمین افتاده...😔😭 + آقا... آقا محمد... آخه چرا این کارو کردید...😭😭😭 نفس نفس می زد... به سختی و بریده بریده گفت: دیدی داوود......‌ دیدی.... دارم..... به..... آرزوم.... می رسم.....🙂😊 + آقا نگید تو رو خدا....😢😭😭😭😭 - داوود... + جانم آقا...😭 - مثلِ اینکه...... یادت رفته...... من...... داداشِتَم؟...‌🧐🙃 + جانم داداش...😓😭 - به...... عطیه و....... مادرم..... بگو..... خیلی..... دوسشون..... دارم..... بگو..... حلالم کنن.....❤️💔🙂 فقط داد می زدم و گریه می کردم. + پس چی شد این آمبولانس؟...😭 - داوود....🙂 + جانِ دلم...😭 - کمک کن بشینم.😊 + آقا تیر خورده به قلبِتون💔😔... اگه بشینید، اذیت میشید...😔😞😢😭 - داوود، لطفا کمکم کن بشینم...🙂 آقا امام حسین (ع) جلوم هستن.😊 کمکش کردم و نشست...😭 خیلی درد می کشید...😢😭 اما به روی خودش نمی آورد...😭دلم آتیش گرفت..‌.😭 داشتم دق می کردم...😭😭 دستِشو روی سینش گذاشت و آروم زمزمه کرد... - اسلام علیک یا عبا عبدالله الحسین...✋🏻🙂 چشماشو بست....😢😭😭😭😭😭 نفسم رفت...😢😭 فریاد زدم... + محمد....😭 آقا محمد....😭 چشماتو باز کن....😭 تو رو خدا چشماتو باز کن داداش...😭 چشماتو باز کن فرمانده...😭 چشماتو باز کن رفیق...😞😭 فایده ای نداشت.... آره.... محمد به آرزوش رسیده بود... رفته بود پیش خدا....😭 شهید شده بود....😔😞😭 به یاد همه شهدا، به ویژه شهدای امنیت و خانواده هایشان... شادی روحشان، صلوات... نویسنده سردار دلها..
ی رمان☝🏻⭐
به نام خدا داستان:شهادت2 محمد:ما باید برای دستگیری شارلوک یکی از نیرو هامون را بفرستیم،آمریکا تا بتونیم اون را دستگیر کنیم.از نظر من داوود بهترین گزینه است. داوود:آخه آقا من الان آمادگی ندارم. محمد:باید بری این یک کاری خیلی مهمی هست که حتما باید انجام بدی. داوود:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا محمد:پس برو خونه چند دست لباس بیار که لازم ات میشه. داوود:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا پس سریع برو تا دیر نشد وقت نداریم داوود:چشم همین الان محمد:فقط سریع(خداحافظ) داوود:خداحافظ صبح روز بعد رسول:داوود آمد اداره که سریع یک راست بریم فرودگاه زیاد وقت نداشتیم،داوود خیلی استرس داشت مخصوصا برای خانواده اش، من هم خیلی نگرانش بودم. فرودگاه محمد:خب آقا داوود آمادای داوود:بله آقا من همیشه آمادم داوود:خب آقا رسول ما دیگه رفتیم،حلال امون کن رسول:داوودوقت دنیا را میگیری بااین حرف زدنات برو دیگه دیر شد. محمد:داوود جان برو دیگه دیر شد،خدا به همراه ات داوود:خداحافظ رسول:داوود خان خداحافظ چند روز بعد رسول:چند روزی از آمدن داوود به ایران می گذشت،همینطور که روی صندلی نشسته بودم یک نفر تماس گرفت،وگفت اگر تمامی اطلاعاتی که می خواهند رابهشون ندیم داوود را میکشند،رفتم به آقا محمد خبر بدم که خودش آمد وموضوع را بهشون گفتم. محمد:این کار باید کار شرلوگ باشه چون نتونسته اطلاعاتی جمع کن ،یکی از ماموران ما را گروگان گرفته. رسول:آقا یعنی میشه داوود شناسایی شده باشه محمد:ممکنه پایان پارت 1
رسول:یکدفعه یک از ماموران من را دید ولی خداراشکر به خیر گذشت. محمد:رفتم وارد یک اتاقی شدم که داوود آنجا بود،بیهوش بود اصلا نایی نداشت،رنگش مثل کچ سفید بود،یکدفعه دیدم شارلوک در را باز کرد آمد تو. شارلوک:بح فرمانده ما باید میومدیم خدمتتون،میگفتید گاوی ،گوسفندی براتون زمین می زدیم. محمد:نگران نباش زحمتتون میشه محمد:به بچه ها خبر دادم بیان تو بچه ها آمدن تو ،شرلوک رابردن ،همه ی نگهبانان ومحافظان اشم دستگیر کردن. رسول:رفتم سراغ داوود بردیمش بیمارستان ،اصلا حالش خوب نبود،بردنش اتاق عمل چند ساعت بعد محمد:دکتر از اتاق عمل اومد بیرون آقای دکتر چی شده حالش خوبه؟؟ دکتر:نه متاسفانه رفته تو کما رسول:انگار یک سطل آب جوش رو سرم خالی شد،اگر اتفاقی برای داوود بیوفته من چی کار کنم😱😭 پایان پارت3
یک ساعت بعد رسول:باهامون تماس تصویری گرفتن فکر کنم می خواستن مارا زجر بدن،داوود را داشتن شکنجه می کردند،روی زخم هاش نمک می پاشیدن شرلوک:آقارسول مگر نگفتم،تایک ساعت دیگه اون اطلاعاتی که خواستم را بهم ندید رفیق اتون راشکنجه میدم،جواب نمیدی نه،باشه یک فرصت دیگه بهت میدم تا فردا فرصت داری اون اطلاعت را بدی فهمیدی.یا حالیت کنم رسول:همینطور که شرلوک داشت حرف می زد منم رد اشون را زدم،سریع رفتم آقا محمد را صدا کردم. آقا محمد،رد شرلوک را زدم محمد:خب کجاست؟؟؟ رسول:یک جای متروکه است محمد:پس سریع بچه هارا جمع کن باید داوود نجات بدیم،شرلوک هم دستگیر کنیم. رسول:بچه هارا جمع کردیم،هرکدام به یک سمت رفتیم،اونجا دوتا در داشت یک در اصلی یک در پشتی محمد:بچه باید از در پشتی بریم،یکسری هم از در اصلی پس یادتون باشه کوچیکترین خطا میتونه همه چیزرا خراب کنه رسول:رفتیم تو همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یکدفعه••• پایان پارت2
چند روز بعد محمد:روی صندلی نشسته بودم،که یکدفعه رسول از بیمارستان زنگ زد،الو رسول،چی شده اتفاقی برای داوود افتاده رسول:حالم اصلا خوب نبود،نمیدونستم چی بگم،آقا داوود•• محمد:داوودچی رسول رسول:یک سمی ریختند تو سرم اش که کشنده است. محمد:وایسا الان میام بیمارستان•• رسول:چند دقیقه بعد ،آقا محمد آمد محمد:رسول چی شده؟؟ رسول:آقا این سمی به داوود زدنند که••• محمد:هنوز حرف رسول تمام نشده بود که یک صدای از اتاق داوود آمد بوووووووق داوود،دکتر پرستار داوود شهید شد. رسول:داداشی،داداش داوود مگر نگفتی همیشه باهمیم،داوودتو روخدا منو تنها نگذار،داداشی نرو😭😭😭توروخدا شفاعت خواهی منوهم بکن. رسول:خیلی خوشحال بودم که داوود به آرزو اش رسید همیشه آخر نمازش سجده می کرد و دعا می کردکه شهید بشه. پایان
نویسنده :(zahra )☝🏻⭐
ی رمان ☝🏻
بسم الله الرحمن الرحیم "پرواز او" _من نمیتونم بدون تو ‌... توروخدا ...💔😭 برگرد فقط ‌... بببن همه منتظرتن! ببین همه چشمشون به توئه!😭 انگار ذجه های عطیه تمومی نداشت و فایده ای هم نداشت! فقط یک گوشه نشسته بودم و دنیای بی محمد را تصور میکردم ... خیلی دلم میخواست زار بزنم اما دریغ از یک قطره اشک! بلند شدم و رفتم سمتش: _چیزیش نشده که عطیه! ضربان و فشار خون و اینا رو ‌.. دکتر گفت همه چیش عالیه! با چشمان خیسش نگاهم کرد: _چرا به من دروغ میگی داوود؟ دکترا دروغ گو شدن، تو که دروغ گو نبودی😭 _آبجی بخدا منم نگرانم ولی خوب میشه! _تو انقدر از این اتفاقا دیدی که برات آسون شده داداش! بخدا برات آسونه😭 دیگر اشکم سرازیر شد: _بخدا منم نمیدونم بدون محمد چطوری زندگی کنم، هم رئیسم بود هم شوهر خواهرم، هم داداشم بود هم پدرم، همه کس و کارم بود😭😭😭 بین گریه من، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و ‌.. همزمان شدن پرواز محمد با افتادن عطیه و اشک من، صحنه ای بود که یادم نمیرود ‌.‌‌..
رمان بعدی☝🏻⭐
خوب چالش تمام شد🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها ده نفر دیگه بیان ویس نامه وحید رهبانی رو میزارم 💜✨💜
آره به نظر منم تمومش کنیم چون فعالیت های خودمون و رمان اصلی ها گم شدن توی چالش
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #فصل_دوم #پارت_سوم رسول:واای چه حال زاده ، سعید دیدی قیافه داوود
✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨ فاطمه: داوود نوشته بود امشب دیر میاد بهم بر خورد خب سالگرد ازدواجمونو یادش رفته بود اما (به خودم گفتم تو از همون اول میدونستی که داوود مشغله کاریش زیاده پس نباید ناراحت بشی تازه داوود برایه امنیت مردم این شغل رو انتخاب کرده بود و راه پدرشو انتخاب کرده تازه منم جزو همون مردم بودم ، پاشدم غذارو گذاشتم تو یخچال اما حالت تهوع شدیدی بهم دست داد و رفتم دستشویی و تا میتونستم بالا آوردم ای کاش ظهر غذایه بیرونی نمیخوردم رفتم آشپزخونه از کشو داروها قرص زد تهوع برداشتم و خوردم نشستم رویه مبل و همونجوری که داشتم فیلم میدیدم خوابم برد ) داوود:(پیج اینستاگرام سنتیا قفل بود از شانس علی سایبری داشت میرفت که صداش کردم تا قفل پیجو برام بشکنه خودم میتونستم اما از اونجایی که نمیخواستم رسول ایده منو به همین ساده گیا کش بره کارو دادم دست کاردون ) علی:داداش خوب شد من اوندماااا داوود :دستت درد نکنه ، میگم علی اونروز که منو دزدیدن چطور پیش خودتون فکر کردین که من جاسوس بودم ؟ علی:داداش نبش قبر میکنی ؟ _مسخره بازی در نیار بگو دیگه علی: خب اونروز اینترنت خیلی ضعیف بود و دوربین های که به وای فا وصل بودن خیلی قطع وصل میشدن اما جالبیش اینجا بود که فقط از یک ساعتی تا چند ساعت بعد اینجوری بود و تورو درست در هومن زمان که اوج شدت ضعیفیه نت بوده میدزدن در همون زمانی که تو شیفتتو با محسن باید جابه جا کنی محسن ماشینش تصادف میکنه درست یادم نیست ولی فک کنم هفت دقیقه با تاخیر میاد سایت تا یک هفته خبری از تو نبوده که گویا به گفته بچه ها یه پیامکی ارسال میشه که رسول و آقا محمد خوندنش و منم نمیدونم چی بوده ، خب داداش بفرمایید داوود:ممنون لطف کردی (با علی خداحافظی میکنم و میرم سر کارم و متوجه یه چیزایی میشم )