『حـَلـٓیڣؖ❥』
😑♥️من که اوکی نشدم.... 😊❤️نظرته 😃🌿چش 😳م؟؟؟؟؟ چش🖤😅 چش
دوستی که گفته بود کپی نکن علامت کپی ممنوع نداشت 😏 برو دنبال نقطه ضعف از خودت بگرد 😌🌻اگه میخواهی تا عکس هم بفرستم ، مطمئن بشی ☺️
#سرباز_مهدی_عج
بچه ها نظرتون چیه اگه بشیم ۶۳۶ امروز ۴ پارت رمان بزارم 😜💕🌻✨
بریم بالااااا🌿✅💙
#سرباز_مهدی_عج
😂✨میدونم الان دیر اومدم سایمو با تیر میزنید😂✨
ولی سر قولم هستم😁😂✨
رحم کنید... اگه رحم کنید منم از پسته هایی که پاک کردم براتون میفرستم😂✨
تا دقایقی دیگر پارت اول امروز رمان پرواز تا امنیت 😁✨
#فرمانده
سیر فوش شرم داخل ناشناس ، مرسی از همگی که ادبم کردید 😐😂
حالا بریم سراغ پارت گذاری
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_سوم
#نرگس
با اینکه با نیما و نرجس قهر بودم ولی با شنیدن موضوع تماس رادوین کلا یادم رفته بود .
با نیما صحبت کردم و قرار شد امروز بره خونه عمه تا این موضوع رو تموم کنه !
#نیما
زنگ در خونه رو زدم که صدای ارسلان داخل کوچه پیچید
ارسلان:بله؟
نیما:منم ارسلان جان ، باز کن.
ارسلان:سلام نیما جان ، بفرمائید.
بعد در رو باز کرد ، وارد خونه شدم که ارسلان و شوهر عمه اومدن استقبال.
روی مبل ۱ نفره نشستم ، بعد چند دقیقه ارسلان برام چایی آورد و رو به روم نشست .
خیلی تعجب کردم که عمه نبود ، یعنی مطمئن بودم که سر غزیه خواستگاری باهامون قهر کرده .
روبه ارسلان گفتم .
نیما:مثل اینکه عمه با ما قهره ، باشه ، منم زحمت رو کم میکنم ، نه رادوین خان هست نه عمه !!!فقط آقا رادوین یکم رخ بنما ببینم جرعت داری توی چشمای من نگاه کنی ؟ اینطوری میخواهی نرجس رو خوشبخت کنی؟
بعد بلند شدم و رفتم سمت در که با صدای رادوین متوقف شدم .
رادوین:وایسا .
بعد با خمش از پله ها اومد پایین و گفت
رادوین:بشین !
نیما:به به آقا رادوین ، چه عجب ! اومدی !دیگه داشتم میرفتم ، نمی اومدی بهتر بود !
بعد رفتم روی مبل روبه روش نشستم .
نیما:خب آقا رادوین ، چه خبر ؟ شنیدم برای نرجس زنگ زدی ؟
رادوین:آره ، زنگ زدم ! دوست داشتم زنگ بزنم !
نیما:چی ؟حرف مُفت؟
ارسلان:نیما جان شما ببخش ، بچگی کرده ! به خدا مامان و بابام کلی بهش حرف زدن !
نیما:نه بزار ببینم ، اینطوری تو صورت من وای میسی سر زندگی میخواهی چی کار کنی ؟
رادوین:من نرجس رو دوست دارم .
نیما:بفهم چی میگی ! نرجس نه ، نرجس خااااااانوووووووممممم ،،، فهمیدی ؟
رادوین:من دکترم ! پول دارم ،۴ تا ماشین دارم ،۳ تا خونه دارم .دیگه چی میخواهی برای خوشبختیش ؟
نیما: اول اینکه نرجس به دکتر جماعت شوهر نمیکنه ! دوم اینکه ملاک نرجس پول نیست ، عشقی که باید وجود داشته باشه !
رادوین:میگم من عاشقشم میفهمی؟
نیما:عشقی که با تهدید به خودکشی و مرگ بخواد به وجود بیاد عشق نیست، بلکه عزابه !
بلند شدم و وایسادم ، ادامه دادم
نیما:اومد اینو بگم که دفع بعدی زنگ بزنی یا مزاحم بشی و درباره این موضوع صحبت کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم !
رفتم سمت در که اومد نزدیک و گفت
رادوین:پس حالا که داری میری بزار یه چیزی بهت هدیه بدم !
تا برگشتم یه مشت خوابوند توی صورتم !
بخاطر غیر قابل پیش بینی بودنش افتادم زمین !
چند ثانیه گیج بودم!
چشمام تار میدید ! بلند شدم و رفتم طرفش و حولش دادم که افتاد زمین !روی شکمش نشستم و صورتش رو مشت بارون کردم !
هرچی حرس داشتم خالی کردم !
ارسلان به زور منو و رادوین رو از هم جدا کرد ولی دوباره به هم حمله کردیم و انقدر هم دیگه رو زدیم که عمه مهتاب از اتاق اومد بیرون و با دیدم صورت های خونی من و رادوین جیغ بلندی زد و اومد بین ما دوتا .
مهتاب:چه خبره!
نیما:از پسرت ببپرس ! عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره !
مهتاب:رادوین بس کن! خوب نرجس تورو دوست نداره ، میفهمی !؟
رادوین با صورت داغون و چشمای تشنه به خون من رفت توی اتاقش و درو کوبید به هم.
عمه مهتاب:خوبی نیما ؟
نیما: مگه شما با ما قهر نبودی ؟
مهتاب:شما درست میگید ! هرکی حق انتخاب داره برای زندگیش ! ما اشتباه میکردیم ، بابت رفتار بد رادوین هم معذرت میخواهم پسرم ، بشین اینجا الان میام !
خیلی صورتم درد میکرد ! بعد چند دقیقه دیدم ارسلان سوییچ ماشین رو برداشت.
نیما:چه خبره؟
مهتاب: صورتت بد جور زخمی شده ، با ارسلان برید درمانگاه !
نیما:خوب من ماشین آوردم ! با ماشین من بریم !
ارسلان :باشه .
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
پ.ن: دعوا 🥊🥋
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
حالم خوبه بابا هیچی نیست !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
به نام خدا✨❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_دو
#رها
٪ راستش ما .. امروز صبح منتظر داوود بودیم...
* نیومد..اون همیشه سر قولش میموند😢😐
٪ رسول راستش رو به ما نگفت...
€ داوود حالش خوبه.. الانم...
حس میکردم آقا محمد براش سخته که
دروغ بگه....
€ نگران نشید... شلوغ هم نکنید...
امروز یه عملیات داشتیم...
تا گفت عملیات همه چی رو خوندم....
تا خود بیمارستان پیاده دویدم....
دریا هم دنبالم...
از اونجا تا بیمارستان... به اندازه یه خیابون راه بود...
رسیدیم بیمارستان....
نگهبانی دم در بیمارستان...
قبل از اینکه سوال و جواب کنه من وارد شدم...
دریا هم پشت سرم...
نگهبان هم داد میزد که وایستیم...
رسیدیم به ایستگاه پرستاری که ..
رسول رو جلو تر دیدم...
دویدم به طرفش...
با دیدن ما خشکش زد...
خیره شدم بهش....
$ره...
٪ هیچییی نگو رسول.... فقط بگو داوود کجاس..
$ رها آروم..
٪ رسول... داوود کجاس...
$ تورو خدا نرید... اگه بفهمه شما اومدین زندم نمی زاره....
هولش دادم...
دریا پشت سرم بود هنوز...
یکی یکی اتاق ها رو نگاه کردم...
آخرین اتاق... با یه کتاب دعا کنار دستش خوابیده بود....
تا در رو باز کردیم ...
پا شد نشست...
& کی شما رو خبر کرد؟؟؟
* چی شده داوود.. تیر خوردی .. کی تیر خوردی...
درد داری..
& عه... دریا.. زشته بابا.. همش یه گلوله خوردم...
به اندازه عدس
* ساکت باش... اصلا حرف نزن....
من همینجوری دم در خشکم زده بود....
& دریا بعدا خونه حرف میزنیم...
آقا محمد به جمع ما اضافه شد..
€ چه خبره بچه ها؟؟؟ چی کار میکنین... بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون...
ما اینجا آبرو داریم هااا...
دریا که مطمئن بودم به تشر زدن به داوود بسنده نمیکنه.. شعله های اتشش دامن آقا محمد رو هم گرفت...
* شما مردا همه تون عین همین ... لجباز .. بی عاطفه.... سر به هوایین... اصلا فک نمیکنین که یکی منتظر... یکی نگران .. یکی چش به راهه...
مطمئن بودم محمد چیزی نمیگه...
دریا خیلی عصبی بود...
دست خودش نبود...
خبری از رسول نبود...
به نشانه قهر اتاق رو ترک کردم...
بالاخره حسابی نگران شده بودم....
اگه قرار باشه اینقدر ....
هووو
..
به خودم که اومدم ..
تازه فهمیدم چی کار کردم...
جلوی کلی پرستار و دکتر و نگهبان حفاظت بیمارستان... که همه هم رسول رو میشناختن...
دریا... و از همه مهم تر آقا محمد رسول رو به سمت دیوار هول دادم...
رو صندلی نشسته بود...
سرش پایین تر از حد معمول....
با فاصله دو صندلی بعد کنارش نشستم...