🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_یکم
#نیما
از سر کار برگشتم و داشتم با مقداد از خیابان رد میشدم ، مقداد جلو تر از من رفت و در ماشین رو زد .
به وسط خیابان که رسیدم یه ماشین از پشت کوبید بهم و بعد تاریکی مطلق ...
#مقداد
با دیدن نیما که سه متر پرت شد هوا و افتاد وسط خیابان قلبم برای چند دقیقه وایساد و چهره نرگس خانم اومد جلوی چشمم !
چه بلایی سر اون صورت خندان میومد اگه بعد اون همه سختی الان برادرش رو هم از دست میداد !
به سمت نیما دویدم .
اون ماشین فرار کرد و جمعیت همه دور نیما جمع شده بودن .
رفتم نزدیک و بلندش کردم.
بعد از ۳ دقیقه آمبولانس اومد و نیما رو برد بیمارستان دی.
منم تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که .... به خونواده اش خبر بدم .
با هزار تا این دل و اون دل بالاخره زنگ رو زدم .
#نرگس
روز پنجم بود که خونه بودم .
بی حوصله منتظر رسیدن نیما بودم که زنگ رو زدن .
با ذوق طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره اون پسره مقداد پنچر شدم.
نرگس:بله ؟
مقداد:سلام ....نرگس خانم حال شما خوبه ؟
نرگس: ممنون
مقداد:میشه.....چند لحظه ..... بیاید دم در ؟
نرگس:باشه
آیفون رو گرفتم و چادرم رو پوشیدم .
به این فکر میکردم که چقدر قشنگ حرف میزنه !
بازم بین حرف زدنش مکث میکرد .
با لبخند در رو باز کردم و با دیدن لباس خونی آقا مقداد گفتم
نرگس:سلام ، چی شده !😶
مقداد:سلام .... نرگس خانم آماده بشید ..... بریم.
نرگس:کجا !
مقداد: تعریف میکنم .....براتون شما حاضر کنید ، منتظرم.
نرگس:ب.باشه
رفتم داخل و سریع حاضر شدم ، تو دلم میگفتم یه اتفاقی افتاده که لباس آقا مقداد خونی و ....
از داخل کمد نیما یه پیراهن برداشتم و رفتم دم در .
نرگس:من که نمیدونم چی شده ولی این رو بگیرید بپوشید ، لباستون....
مقداد:ممنون .
بعد رفت داخل خونه و منم بیرون منتظر بودم .
بعد ۲ دقیقه اومد بیرون و از در ماشین یه نایلون بیرون اورد و لباس خونیش رو داخلش گذاشت.
سوار شدیم و حرکت کرد.
نرگس:نمی خواهید بگید چی شده و کجا میریم !؟
مقداد:راستش....نیما.....تصادف کرده .
نرگس:چی !!!!!!!
مقداد:حالش خوب بود فقط .... بردنش بیمارستان دی منم اومدم دنبال شما....هرچی باشه برادرتونه .
نرگس:یا ابوالفضل یه بار از مون گرفتیش دوباره تکرار نشه !!!
#مقداد
صدای گریه نرگس خانم شده بود آوای ماشین .
دلم داشت کباب میشد .
نمیدونم چطوری رسیدم به بیمارستان .
نرگس خانم به سمت در پرواز میکرد و منم بدو بدو خودم رو بهش رسوندم .
به سمت پذیرش رفتیم.
اتاقش رو خواستیم و پرستار گفت اتاق عمل هستن .
۳ ساعت بعد
در اتاق عمل نشسته بودیم و خیره به در .
نرگس خانم مثل مرده ها شده بود .
رفتم دوتا ساندویچ مخصوص گرفتم و برگشتم و گفتم
مقداد:نگران نباشید خوب میشه ، این رو بگیرد فکر کنم فشارتون افتاده باشه !
نرگس:نمیخواهم ممنون.
مقداد: نمیشه که ! ببیند ... چی میگن ایرانیا .... ام ....اها .... من به برادرتون قول دادم مواظب شما باشم ....اینو بخورید .
نرگس:دست شما درد نکنه .
به زور چند گاز از ساندویچ خورد و منم که اصلا میل نداشتم !!!
بعد از ۴ ساعت بالاخره دکتر اومد بیرون .
دکتر:همراه بیمار ؟
مقداد:ما هستیم .
دکتر: عمل خوبی بود ولی هوشیاری بیمار پایینه ، امکان ملاقات نیست چون ممکنه بره تو کما .
مقداد:ممنون آقای دکتر .
بعدش رفت .
نرگس خانم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن .
گوشی نیما رو از جیبم بیرون اوردم و داخل مخاطبین اضطراری به دنبال شماره اون یکی خواهرش گشتم.
نوشته بود
عزیز داداش(نرگس بانو)
عزیز داداش(نرجس بانو)
شماره نرجس خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد....
پ.ن:چم..نیما💔✨
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌸🌸🌿
اولین باری که جرقه نوشتن یه رمان به ذهنم خورد .. روی حصیر .. رو به آسمون دراز کشیده بودم..
توی این فکر بودم که اسم رمان رو چی بزارم🧐
یه کبوتر توی آسمون پرواز کرد...
یه کبوتر تنها...
پرواز... پرواز... *پرواز تا امنیت!!!*
اولین پارتش مثل یه سکانس فیلمی از جلوی چشمم عبور کرد... خندم گرفت😅
اولش رمان نوشتن فقط یه سرگرمی بود برام...
رمان هم یه چیزی بود.. مثل همه رمان های دیگه..
حدود ۳۰ تا ۴۰ پارتش رو ..
توی حدود ۲۰.. ۳۰ روز نوشتم...
کم کم تصمیم گرفتم بزارم توی کانال🌸✨
توی همون پارت های اول استقبال خوبی ازش شد..😍✨
راضی بودم...
در حال خوندنش بودم... که یه سوال اومد تو ذهنم...
این همه رمان توی پیامرسان های مختلف... تمام این چیزا رو از ذهن خودت میاری...
اما چه فایده؟!
اصلا چه فرقی داره با بقیه رمان ها...؟!
ببینم🤨 آخرش که چی؟!
نکنه تو هم میخوای مثل بقیه نویسنده ها از وسط کار خسته بشی و ول کنی...
ن... بقیه مسخره تو نیستن!!
باید تا تهش بری)):
تلاش من شروع شد🙂
دنبال تفاوت و نوآوری بودم!
دنبال انسان های پاک توی ذهنم گشتم... که توی رمانم باشن..
حالا چیزی که برای من ...
فقط یه سرگرمی بود...
برام شده بود یه هدف🤓
تعریف از خود نباشه..
از حق نگذریم...
خیلی واسش تلاش کردم..
شبانه روز در موردش فکر کردم...
راجب به خیلی مسائلش ..
از خیلی ها پرسیدم...
نمیخواستم بدون اطلاع از چیزی...
کاری انجام بدم...
واقعا برام شده بود یه پرونده...
از خیلی کتاب های شهدا کمک گرفتم...
کتاب های مربوط به ...
سایت های اینترنتی هم که خوراک هر روزم بود...
تحقیق راجب شنود و جی پی اس...
ای پی وسایل..
ای دی...
خیلی از حرف هایی رو که روی دلم مونده بود رو... میشد توی پارت هایی که محمد حرف میزد پیدا کرد...
سعی کردم محمد رو به کارکتر توی فیلم نزدیک کنم...
حالا وقت اون رسیده بود که راجب پایانش فکر کنم...
شاید از اسمش پیدا بود ..
که پایانش ساده نخواهد بود...
توی اولین انتخابم... تیر ذهنم به سمت داوود شلیک شد🙃
حتی در قسمت هایی از رمان هم حرف هایی از شهدا رو توی حرف های داوود جا دادم..
اما داوود داستان واقعا کیس شهادت بود؟؟
واقعا جذابیت شهادت رو در رمان بالا میبرد؟؟
واقعا در دل مخاطب جا میگرفت..
نشانه را که درست گرفتم..
تیر اسلحه به سمت شخصیت محبوب رمان ...رسول رفت...
به شهدا علاقه داشتم..
میخواستم داستان رنگ و بوی شهادت بگیرد...
رمان های زیادی خوانده بودم..
اما پایان هیچ کدامشان شهادت ..
یا حد اقل شهادت محبوب ترین کاراکتر هایش نبود...
میخواستم داغ یک شهید را در رمان جای دهم..
شاید به خاطر این مسئله چند روزی ناراحت هستید..
اما باید بگویم..
قریب به ۱ ماه است که به این موضوع فکر کرده ام...
و هر شب برایش اشک ریخته ام...
شما رمان را میخواندید..
شاید تصور کوتاهی هم داشتید...
اما من عینا تمام اتفاقات را در ذهنم چندین بار میدیم...
نویسنده چندانی..نیستم..
اما خوب میدانم..
خیلی سخت است کاراکتری را که خودت به وجود آورده ای..
با دست های خودت شهیدش کنی🙂🌿🤍
میخواستم داغ خانواده های شهدا را نشان دهم...
باید رها عزادار میشد...
تا داغ خواهران شهدا را درک کنید..
باید اشک محمد در میآمد..
تا بدانید.. چقدر سخت است.. رفیق و همکارت.. شهید شود...
باید داغ رسول بر دل داوود زبانه میکشید... تا سختی بار خاطرات شهدا در ذهنم خانواده هایشان را حس کنیم...
خیلی نگران بودم..
که نظر مخاطب چی میشود؟؟
از همان روز اول با خودم شرط کردم که تا پایان رمان کسی از نویسنده بودنم .. خبر داردنشود.. حتی خانواده ام هم نمیدانند.. به مجهولیت... علاقه خاصی دارم..
اما میخواستم مجهول باشم..
تا راحت تر پذیرای انتقادات و جو نظری باشم!!...
بتوانم نوشته خودم را هزاران بار باز بینی کنم... مخاطب نوشته خودم باشم.. و خودم را انتقاد یا تحسین کنم.. بله..
همانطور که بعضی هایتان درست حدس زدید... من .. فرمانده.. با اسم مستعار زینب و باسن ۱۵ سال..
نویسنده رمان ..
*پرواز تا امنیت* هستم🖤🌿
https://harfeto.timefriend.net/16374826654794
ناشناس من ... پذیرای حرف های شماست😄🌿
😂❤️درضمن... تبریک به خانم #سادات 😅🕊
توضیحات بشتر در این باره را عصر خواهم داد😁🌿
#فرمانده
#مجهولتان
😂🌿مطمئنم #خط_شکن و #سرباز_مهدی_عج و دیگر دوستان زنده ام نخواهند گذاشت....
حالا فهمیدی چرا انقدر تو گروه ادمینا .. ازتون نظر میپرسیدم...
😂✨خط شکن همیشه میگفت..
این رمان بی هدفه😁😂🌿
منم.😂✨❤️
خودمم😎😁😂....
#فرمانده
امیـدوارم اون چیزی کھ الان خیلی
نگرانشی فردا یھ آخیش حل شدھ
عمیق باشھ گوشهیِ دلت :)💛
+ بدونِ کمک خدا که نمیتونی؛ پس
بهش ایمان بیار !🚌✨
برایِ خوشبختی باید توکل بھ خدا داشت،
به وسعتِ عالم تفکرِ مثبت داشت، به تعداد
هر فکر تدبیرِ مناسب داشت و بھ تعداد هر
اقدام صبر و تحمل داشت !💆🏻♀🌿
خداوند سرچشمه زیباییها و خوبیهاست،
انسان به میزانی که زیباییها و خوبیها را
کسب کند، بھ خدا نزدیک میشود :)🧡'
پاسخِ اشتباه، بھ سوال آسان !
ذهن در مواجھ با سوالاتِ آسان تمرکزش رو از
دست میدھ؛ شما طوری رفتار کنید کھ انگار با
مسئلهیِ مهمی روبهرو شدید.🕵🏻♀📋'
اَلعَبد_اِنشاءاللّه🦋:
🖤🍃
من آرامش را در #توکل یافتم،
وقتی خواستم و نشد،
طلب کردم و بدست نیاوردم....
آرام شدم!
وقتی خداوند دستهایم را گرفت و با هم قدم زدیم و حکمتش را نشانم داد.🙃
آری، با خدا باید بسیار قدم زد.... :)
❪🌿☕️❫
-
«وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِی..»
و من تو را برایِ خودم ساختم «و پرورش دادم.»🌱 - طه/۴۱
خرید و فروشِ خداوند با بندهاش این است که، او را از وی میگیرد و خودش را به او میدهد. عجب تجارتی!🤭🧡
- حسنزادهآملی
-
#خط_شکن
❪🌿🔐❫
•٠
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا..»
اِی کسانی که ایمان آوردهاید، مَحرم اَسراری از غیر خود، انتخاب نکنید.⚠️✨
- آلعمران/۱۱۸
فقط #رفاقت_با_خدا بهت آرامش میده! هر لحظه باهاش حرف بزن؛ اون تنها کسیه که حرفتو پیش خودش نگه میداره💛
+ عه واقعا ؟!🙄
رِفیقَتگَرخداباشَد ، هَواداریقَویداری
•٠
#خط_شکن
#آیھراهنما
‹ لَتَرْكَبُنَّ طَبَقًا عَنْ طَبَقٍ ! ›
کھ همه شما پیوستھ از حالے بھ حالِ دیگر منتقل مےشوید، تا بھ ڪمال برسید🌱
- انشقاق/١۹
﹏﹏﹏❀﹏﹏﹏
چھ کسے مےگوید پشتِ این ثانیھها تاریڪ است؟ گام اگر برداریم روشنے نزدیڪ
است˘˘💚 - سهراب
➛ #خط_شکن
چرا آسمان به رنگ آبی به نظر می رسد ؟
اگه یه بچه 9 ساله ازتون پرسید چرا آسمون آبیه، بگید جان ویلیام استرات معروف به بارون رایلی (برنده نوبل فیزیک) در سال 1871 نشان داد که پراکندگی (پراش یا دیفراکسیون) نور در اثر برخورد با ذرات هوا با معکوس توان چهارم
طول موج (لاندا) متناسب است، بنابراین نور آبی حدود 10 برابر بیشتر از نور قرمز پراکنده شده و آسمان را آبی نشان میدهد.
اینجوری بچه کلا ولتون میکنه و راحت میشید.
می دونی چرا ؟
چون هنوز مفهوم توان رو به درستی درک نکرده،
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
چرا آسمان به رنگ آبی به نظر می رسد ؟ اگه یه بچه 9 ساله ازتون پرسید چرا آسمون آبیه، بگید جان ویلیا
مخصوص گول زدن کودکانی که خیلی سؤال می پرسند😂😂😂
جواب بدم....
راستش رو بخواین من همیشه در مقابل حسودی اینو قرار میدم👈🏻🌱 اونزحمتکشیدهبهدستاوردهمنماگهزحمتبکشمبهدستمیارم 😊💛
یا
خدایابهاوندادیازشنگیر 🙂🌾
بهمنمبده ✨❤️
#خط_شکن
شاید آن اتفاقی کھ نگران و نا امـیدت
کردھ نیفتد؛ شاید همه چیز خوبتر از
چیزی کھ فکر میکنی پیش برود.
+ نگران نبـاش، خداوند سریعتر از تـو
چارھ جویی میکند !📦✨
نيكى و صدقھ دادنِ پنهانى، فقر را از
بين میبرند، عمر را زياد و هفتاد مرگِ
بد و ناگوار را دفع مىكنند.👩🏻🌾🌱
↵ امامباقر‹ع›
‹ خدا بد ندھ ! ›
این کلام اِهانت بھ پروردگار است.
زیرا خدایِ تعالی در قرآن فرمودھ:
هیچ خوبی بھ شما نمیرسد مگر از
ناحیھ ی خـدا و هیچ بدی بھ شما
نمیرسد مگر از ناحیھ ی خود شما،
بخاطر اعمالِ خودتان👩🏻🔧🌸.