『حـَلـٓیڣؖ❥』
البتع دوستان این مربوط به #شینا هستش 😊❤️ و من به عنوان مدیر به همراه دیگر ادمین ها فعالیت داریم😄❤️
بله من هم فعالیت دارم و این تنها مختص ب در گوشیاتون هست
#شینا
✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_اول
#گاندو
رسول :آقا محمد یکی با یه شماره ناشناس پیام داده
محمد:خب ببین چی نوشته
(خداکنه از داود خبری شده باشه )
رسول :آقا نوشته خوب سرکارتون گذاشتم جوری که نفهمیدید من یک نیروی امنیتی نیستم، راستی اون فرشید بدبخت جاسوس نبوده بلکه خودم بودم و اونقدر خوب نقشمو بازی کردم که هیچ کدوم از شماها نفهمیدید من همونیم که سالها دنبالش
بودید
(نه نمیتونیه این پیام از داوود باشه اون داداشمه پنج ساله باهمیم )
باورم نمیشه !!
محمد : رسول همین الان بگو علی سایبری دوربینایه همون تاریخی که داوود ناپدید شده چک کنه این قضیه بوداره
رسول:چشم آقا
[یک ساعت بعد ]
علی سایبری :آقا محمد دقیقاً یک هفته میشه که داود ناپدید شده و در تاریخ ۱۰/۲ در ساعت ۱۸تا ۲۲ نت خیلی ضعیف بوده و سامانه قطع وصل میشده و دوربینایی که به وای فای وصل بوده خیلی قطع وصل میشده اما دوربینایی که به مخابرات وصل بوده هیچ چیز عجیبی نگرفته ولی توی دوربینایی که در سالن سه که داوود داشته شیفتشو با محسن عوض میکرده دقیقاً سه دقیقه چیزی ضبط نمیشه و داوود در همون زمان ناپدید میشه و محسن اونروز برایه یک تصادف هفت دقیقه تاخیر میکنه و زمانی که وارد سالن سه میشه هیچ نشونه ای از داود پیدا نمیکنه
محمد :(با این حال ممکنه اون پیام از داوود باشه )ممنون علی جان میتونی بری به کارت برسی
ادامه دارد ......
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_دوم
#گاندو
یک هفته و سه روز بعد از پیام.
مایکل :به آقا داوود میبینم که رفیقات که سنگشونو به سینه میزدی راستی راستی فکر میکنن که تو جاسوسی ، دیگه وقتش نیست اون اطلاعاترو به ما بدی و خودتو نجات بدی دیگه داری میمیری از شکنجه تا الان هیچ کسیرو به اندازه تو شک الکتریکی نداده بودم جوجه ماشینی
داوود :
(دقیقاً ۱۷روز بود که گیر اینا افتادم و هر شکنجه ایو که بگی تجربه کردم منکه دیگه فکر نکنم زنده بمونم فقط خداکنه این رفیقای نامرد که سراق من نیومدن لااقل حواسشون به فاطمه باشه ما تازه یک ساله باهم ازدواج کردیم، تو افکارت خودم بودم که یهو احساس کردم بدنم داره میسوزه دیدم اون مایکل بی پدر داره رو دستم نمش و آبلیمو میریزه )
آیییییییی.....
مایکل :چیه جوجه ماشینی دردت اومد - خفنه شووو آشغال
مایکل:دهنتو زیادی داری وا میکنی (زامن اسلحه واکرد و یه تیر زد تو پای داوود )
داوود :نمیدونم چقدر وقت بیهوش بودم اما وقتی که بهوش اومدم
حالم خیلی بد بود بدنم درد میکرد پام که تیر خورده بود خونریزی شدیدی داشت که یکدفعه دیدم یکی از دارو دسته مایکل داره میاد سمتم و گفت این آخرین شکنجته
پیش خودم گفتم که بالاخره شهید میشم و تموم میشه این ماجرا که دیدم داره اون یارو دستمو وا میکنه انقدر بد گره کرده بودن تنابایه دستمو که اون مردک با فندک تنابو سوزوند بد جور دستم سوخت
گردنمو گرفت و کشون کشون بردتم بیرون از اون اوتاق بزرگ تاریک نور چشمامو زد و اون مردک منو شوت کرد وسط زمین تا سرمو آوردم بتلا دیدم ...
ادامه دارد
بچه هاااا
سلام 😁❤️❤️❤️
امروز به عنوان افتتاحیه رمان بی قرار دو پارت گذاشتیم
انشاالله که خوشتون بیاد از رمان
✨✨✨✨✨✨❤️✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت خود خودم♥️😍
کپی فقط با ذکر منبع ❌
#خادم_المهدی
😊❤️خب خب سلام🤩🦋
میبینم همه چشم به راه رمان پرواز تا امنیتین😜😘
الان تایپ میکنم
صبور باشید🕊😍❤️
#فرمانده
#مدیراصلی_باشی 😅💋
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_بیست_و_هفتم $ خیلی خوب علی.. حالا اینقدر لوسش نکن😂!! ¤ رسول
به نام خدا🦋😊
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_بیست_و_هشتم
#رسول
روز ها همینطوری گذشت تا اینکه یه روز مونده بود به پایین مرخصی من و شروع ترم جدید دانشگاه رها🤩🦋 آقا محمد زنگ زده بود که یه سر برم اداره😄❤️
وقتی میخواستم برم اداره رها خواب بود😄🖤
با موتور رفتم🤩🦋رسیدم اداره که داوود و دیدم😁🖤
$به به. آقا داوود😎🖤خوبی پسر؟😁🖤
- سلام آقا رسول . از این طرفا😉🌹
$ آقا محمد کارم داشت . تو چی کار میکنی😌🦋
- فردا شروع پرونده جدیده می دونی که .. یسری کارای اداری داشتم😄🕊
$ خوب الان کجا میری😉☺️⭕️
- اتاق فرمانده😂🦋
$ آقا محمد دیگه نه؟!🤨😐؟!
- آره مغز😂❤️
$ پس بریم😅
- بریم
🚶♂🚶♂
$ سلام آقا😃♡
- سلام فرمانده😂🤣
€ علیک سلام. آقا داوود خیلی شنگولی!! چیه؟😂
-هیچی دیگه .. از فردا از شر دریا راحتم😂🦋
€ مگه مامانت اینا رفتن؟!😊🌷
- آره آقا ... ولی دریا کلاس داشت نرفت همراهشون😄❤️
$ پس بگو چرا انقدر شارژی😂❤️
€ آقایون😡🕊... خب نیست آدم پشت خواهرش اینجوری حرف بزنه😐🖤
$ چشم آقا😕
- چشم😰
€ خب آقا داوود چی شد🤓 .. لیستی رو که می خواستم آوردی😎
- بله آقا... این لیست،، لیست اسامی گروه و اکیپ جدیدیه که میخوان روی این پرونده کار کنن🙂
فقط...
€ فقط چی؟!🧐
- خانم فهیمی برای بخش تحقیق خانما نیرو کم داره 😕
€ خب.. فعلا خودم کمکشون میکنم
- اینم اطلاعاتی که از شهرزاد رئوف خواسته بودین😇... شماره تلفن و آدرس و مدرک تحصیلیش.. همه چیزش هست ..
€ پس بالاخره در آوردی اینو😉
$ شهرزاد رئوف کیه؟ کیس جدیده😃؟!
€ فردا توضیح میدم😐
$ ح.. باشه😅
- آقا من دیگه برم😇امری نیست😀؟!
€ نه آقا داوود .. به سلامت🙂
- رسول .. راستی.. اگه فردا رها .. یعنی رها خانم تنهاست .. میخوای بگم دریا از راه دانشگاه با رها خانم بره خونه؟! شنیدم دوربین وصل کردی.. اینطوری خیال منم راحته🐰
$ باشه.. اتفاقا منم فردا سرم خیلی شلوغه...اینطوری خیال منم راحت تره😄
- خداحافظ
$ خداحافظ
€ خب آقا رسول .. چه خبر😀؟!
$ سلامتی..
€ رها خوبه😄
$ اونم خوبه... خوشحاله که از فردا میره دانشگاه😊!!
€ خوبه!😃
$ چی خوبه؟😐
€ همین که رها خوشحاله☺️
$ آهاا😄 اون که بله😃 فقط دیشب تا صبح کله من رو خورد با توضیح رشته اش😆
....
بعد از چند دقیقه حرف الکی زدن😐😑
$ آقا من دیگه برم؟!😑
به نام خدا😎
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_بیست_و_نهم
#رسول
€ بشین ببینم😠 کجا ؟!!😐
$ فک کردم برای کارای مهم تری صدام کردین🤩☹️!!
€ آها😁 پس میخوای بری سر اصل مطلب😁😄
$ بله .. دقیقا😅
€ خیلی خوب.. از فردا رضا راننده و خانم قطبی هم همسفر رها هستن😃
$ اِ.. چه خوب😄 خوب نمیشه یه گفتمانی باهاشون داشته باشم😄؟!
€ 😐برای همین گفتم بیای اینجا😄 بیایین داخل😃...
° سلام آقامحمد. سلام آقا رسول🙂
سلام آقا محمد .. سلام داداش رسول😀خوبی دیوونه... کجایی تو چند وقته😁 $ سلام خانم . سلام رضا.. هیچی دیگه این هفته مرخصی بودم . بفرمایید😄 € خب همونطور که گفتم از فردا... ت.م که نه😁 ولی یه جورایی راننده بادیگارد رها .. خواهر رسول هستین😊! ° بله در جریانیمصحیحه😀 € رسول جان .. حرفی چیزی هست بگو😉 $ نه دیگه.. چه حرفی.. فقط یه نکته ای هست😂 € چه نکته ای😐 ° بفرمایید آقا رسول🙂
بگو دیگه رسول😄 $ رها خیلی چموشه😂.. باید حسابی مراقب باشید... از هر راهی برای در رفتن و کلا گذاشتن سرتون ممکنه سوء استفاده کنه😂.. اما شما باید خوب مراقبش باشید.. حتی اگر به زورم شده سوار ماشین بشه... تنها نباید جایی بره😟😠 اگر جایی هم به مشکل برخوردین رضا تو که شماره من رو داری زنگ بزن😃 خودم قلقش رو بلدم😂 همه باهم چند لحظه ای رو خندیدیم که خانم قطبی گفت ° خیالتون راحت آقا رسول .. من سعی میکنم از در دوستی باهاشون وارد شم .. صمیمیت ایشون رو جلب کنم😄منم که دیگه میدونی.. یه دنده و لج باز🤣 فقط حرف حرف خودم... حرف منم که حرف تو داداش😁عین خواهر خودم مواظبشم😍 $ خوبه😇 € خوب دیگه .. پس به قول لاتا حله😂؟! $ بله آقا .. حله😄 € خب شما دوتا برید سر کار .. به کارتون برسید😄بفرمایید😋 ° چشم آقا محمد . ممنون . خداحافظ ` آقا خداحافظ. داداش رسول خدانگهدارت🤩 € رسول.. تو هم برو خونه .. فردا صبح اول وقت بیا اداره... اول بزار رها بره دانشگاه .. بعد تو بیا اینجا.. حتما زود بیای... جلسه مهم داریم😨 $ چشم آقا خداحافظ😇
به نام خدا🤩💋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_سی_ام
#رسول
وارد خونه شدم☺️🌹
دیدم کسی توی حال نیست...
$ رها.. رها کجایی🤨
کسی جواب نمیداد😐
با صدای بلند داد زدم😢
$ رها... رها کجایی تو؟؟
یا ابولفضل.. چرا کسی نیست..
$ رها ... رها بیا بیرون
در اتاقش رو باز کردم😐🌹
خیلی آروم روی دفتر خاطراتش خوابیده بود😍😇
دلم آب شد🦋😂
جلو رفتم😄🖤 یه نگاهی به دفترش انداختم😃
یه جمله نوشته بود😂❤️:
" دیروز وقتی صدای علی رو شنیدم .. یه لحظه نفسم بند اومد😔.. دلم برای آغوش مهربانش تنگ شد که رسول سرم رو روی شانه اش گذاشت😢😍 احساس آرامش و امنیت عجیبی کردم ... و فهمیدم که چقدر رسول رو دوست دارم😅❤️.
باورم نمیشد این رو رها نوشته😂❤️ تصمیم گرفتم جر علی رو در بیارم... یه فیلم رو شروع به گرفتن کردم😂❤️
$ سلام علی .. این آبجی خانمته که خوابیده .. حالا به یه متنی توجه کن..
متن رو خوندم😂😂
$ خواستم بدونی که رها من رو خیلی دوست داره . چشم حسودا کور😂❤️ خدانگهدارت.. نازگل عمو رو هم از بابات من ببوس😍😘🖤
...
دو دقیقه از رسیدن فیلم به دست علی نگذشته بود که زنگ زد😐😐😐
¤ الو سلام رسول..
$ به به سلام علی آقا.. فیلم رو دیدی😂😂❤️
¤ این چه کاریه که تو میکنی رسول😐🌹 واسه چی دفتر خاطراتش رو خوندی؟؟ نمیدونی ناراحت میشه😡💋
٪ قبول دارم حقیقت تلخه😂❤️ ولی چی کار کنیم دیگه.. شما هم قبول کن رها من رو خیلی دوست داره😂😂
¤ حالا چرا تا این موقع ظهر خوابیده😐🌹
$ چمیدونم... رفتم اداره.. وقتی اومدم خواب بود😅😘❤️
¤ خیلی خوب... گوشی رو بزن رو اسپیکر... بزار کنارش
$ برای چی😐😐😐
¤ به تو چه؟؟! میگم بزار کنارش😡😂
$ باشه باشه😁🖤
گذاشتم ...
¤ رها خانم .. رهایی😇💋.. آبجی خانم🤩
خوشگله .. پاشو دیگه😍❤️
$ وای.. تو ر خدا بس کن علی😂❤️
این اینجوری بیدار که نمیشه😂❤️ باصدای تو بیشتر خواب میرخ😆
¤ یه دقیقه اون فک رو میبندی😒😠😡
$ چشم . خان داداش😂
¤ رها خانم ... پاشو آبجی خوشگلم😍
٪ علی.. بزار یه دقیقه دیگه بخوابم😴
$😐😐😐
¤ پاشو رها .. دیره..
٪ اِ ... صدای علیه... علی🤩
یهو چشماش رو باز کرد و نشست😑
انتظار داشت به جای من علی رو ببینه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلایم نوتلا خیلی کیوت🤤🍫
این فیلمو دیدی؟
خوشت اومد؟
بیا تو کانال چالش داریم چه چالشیع😋👌🏻
جایزه پستی.غیر پستی. شارژ. نت و....
بکوب تا حذف نکردم😁
@halesh1400
پارت هشتاد و شش
رمان عشق وطن شهادت
#رسول
~ خب حرفی نیست؟؟؟
+ آقا حرف که هست ولی دیگه نمیشه گفت
~ رسول جان این یه عقد موقته....
تو دلم گفتم
نه دائمی میگیرمش....
ای بابا خب من اگه نخوام اینو عقد کنم باید کی رو ببینم؟؟؟
~ پس حرفی نیست....خسته نباشید...
همه از جاشون بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند
منم خواستم از جام بلند شم که
آقای عبدی گفت
~ رسول بمون کارت دارم....
خدا به خیر بگذرونه....
+چشم آقا....
رو به دختره کرد و گفت
~ شما هم با آقا محمد برید....
~ محمد براش همه چی رو توضیح بده
¥ ولی....
~ ولی نداره....
با آقا محمد از اتاق خارج شد....
~ ببین رسول....یجورایی به امیر شک کرده بودن... نمیشد بیشتر از این اونجا نگهش میداشتم....
ولی اگه یه زوج برای تحصیل اونجا اقامت بگیرن....
کمتر کسی بهتون شک میکنه....
به شرط اینکه گاف ندی....
چشام گرد شد...
+ آقا من کی گاف دادم؟؟؟
~ بشمارم برات....اصلا نمیشه شمرد....تعدادش از دستمون در رفته....
شما فردا باهم عقد میکنید....عقد یک ساله....ولی من با عاقد صحبت کردم که عقدنامه رو دائمی بنویسه....
+ خب وقتی قراره تو عقدنامه دائمی نوشته بشه...
چرا عقد یکساله؟؟؟
لبخندی زد و گفت
~ من که مشکلی ندارم از خودش بپرس ببین حاضره عقد دائمت بشه؟؟؟
+ آقاااااا.....اون قبول کنه؟؟؟خودشم بکشه...من قبول نمیکنم....میدونید...
پرید وسط حرفم و گفت
~ آره میدونم کلی کشته مرده داری....
خندید....
خودمم خندم گرفته بود...
~ دختر بدی نیست.... درست تربیت شده....اونو دوستش مجبور بودن...تهدید شدن....
بچه بودن....دخترای ۱۶، ۱۷ ساله رو با عزیز ترین کسشون تهدید کردن....
به ظاهر همکاری کردن....ولی در اصل داشتند به ایران کمک میکردند....
کم کاری نکردن....چندین بار به صورت ناشناس برای ما مدارک مختلف فرستاده....
اینا رو گفتم...
که به چشم یه جاسوس و خلافکار بهش نگاه نکنی....
در ضمن باید تمرین کنین که مثل یه زوج عاشق رفتار کنید
اگه میخواین اونجا گاف ندین و بهتون شک نکنن
+ آقا همینطور کم کم دارین بهش اضافه میکنید
اولش عقد یه ساله....بعدش شد دائم....الانم میگید عاشقانه رفتار کنید....خدا بعدشو بخیر کنه...
~ رسوللل...
+ چشم آقا....میتونم برم....
~برو...
از اتاق بیرون اومدم....
گوشیم زنگ خورد...
درآوردم و دیدم...
ای خدا...
+ جانم عزیزم....
#دختره(فعلا اسمشو نمیگم)
از اتاق آقا محمد بیرون اومدم....
رسول و دیدم...
خواستم بی محل از کنارش رد بشم
که گوشیش زنگ خورد...
به شماره که نگاه کرد...
لبخندی زد....
جواب داد
- جانم عزیزم....
نیشش باز بود...بیشتر هم کش میومد...
نمیدونم طرف کی بود...
به من چه اصلا...
شاید خواهرشه...شاید مادرشه...
ولی دیگه اینو میدونم که رسول مثل بقیه پسرا نیست....
ولی با حرفی که زد فهمیدم اشتباه میکنم
- باشه...باشه...از مادرت اجازه بگیر میام دنبالت بریم پارک...شب هم میریم پیش مادرم...خوبه؟؟؟؟
اخمام رفت تو هم.....
واقعا که....
پشتش به من بود...
ولی برگشت به طرفم...
خواستم طبیعی کنم...
خیلی طبیعی از کنارش رد شدم
ولی اون انگاری منو ندید..
و محکم تنه زد
+ جلوتو نگاه کن....
برگشت و بهم نگاه کرد...
- من بعداً بهت زنگ میزنم
و قطع کرد...
- من نگاه نکردم تو هم نباید نگاه کنی؟؟؟
+ دیگه ببخشید من داشتم رامو میرفتم....
اینقدر حواستون پرتش بود که کلا رو زمین نبودی....
آخه آدم قحط بود که میخوان منو با تو بفرستن....
یه وقت ناراحت نشه قراره فردا عقد کنی...
اه...
سرشو کج کرده بودو عاقل اندر سفیانه نگام میکرد
- تموم شد؟؟؟؟
یه نفس بگیر....
خفه نشی....
منظورت کیه؟؟؟
کی از عقد موقت من ناراحت بشه؟؟؟
از عمد گفت عقد موقت....
نکبت...
+ همون عزیزی که داشتی باهاش حرف میزدی و اینقدر حواستو پرت کرده بود که متوجه دور و اطرفت نبودی....
کمی گیج نگام کرد...
و بعد زد زیر خنده....
بریده بریده وسط خنده هاش گفت
- فکر....کردی.....من ....دارم...با کی....حرف ....میزنم......
چه....فکرایی....کردی....
دیگه نتونست ادامه بده
+ نمیری....
چته؟؟؟؟
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
استوری پندار اکبری (فکر کنم امتحاناش تموم شده ، فعالیتش زیاد شده هر روز استوری میذاره😂😂)
#پندار_اکبری
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
بچه ها این ناشناس رمان بی قرار هست لطفاً نظرتون رو در رابطه با رمان در این لینک بیان کنید ✨❤️✨❤️✨❤️✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #پارت_دوم #گاندو یک هفته و سه روز بعد از پیام. مایکل :به آقا داو
https://harfeto.timefriend.net/16236077931948
بچه ها این ناشناس رمان بی قرار هست لطفاً نظرتون رو در رابطه با رمان در این لینک بیان کنید ✨❤️✨❤️✨❤️✨