eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشناسا رو جواب بدیم؟؟؟
والا یادم نیست ماله خیلی وقت پیشه همون اوایل گاندو @GandoNottostop
۱. آره زنگ نزنی بهتره ۲. چرا آخه؟ 😂 ۳. پیام سنجاق شده کانال رو مطالعه کنید @GandoNottostop
شماره آقای رهبانی که من داخل کانال قرار دادم توی قسمت سرچ (شماره) رو سرچ کنید پیداش میکنید @GandoNottostop
سلام من نمیدونم چیه ، ادمینای دیگه لطفا توضیح بدین 🙏🏻 @GandoNottostop
حمایت شن ☝️🏻☝️🏻☝️🏻 @GandoNottostop
توقع داری همشو تعریف کنم 😂😂😂 الان داره تکرارش شروع میشه برو ببین @GandoNottostop
۱. چشم میذاریم ۲. 😂😂😂 @GandoNottostop
آره ایول خیلی خوب بود ولی بقیشو نیستم خدا نکنه 😱 @GandoNottostop
بچه ها بقیش بعد گاندو منم دیشب با دقت ندیدم میرم ببینم 👋🏻👋🏻
31.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو 🎞 فصل ۲ 💿 قسمت ۲۲ 📺 بخش اول @GandoNottostop
28.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو 🎞 فصل ۲ 💿 قسمت ۲۲ 📺 بخش دوم @GandoNottostop
31.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو 🎞 فصل ۲ 💿 قسمت ۲۳ 📺 بخش اول @GandoNottostop
28.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو 🎞 فصل ۲ 💿 قسمت ۲۳ 📺 بخش دوم @GandoNottostop
سلام به روی ماهتون🙋‍♀️ با اینکه دلم رضانبودقرص روازش گرفتم.استرس داشتم نگه همین الان یکیشو بخورکه یهوگفت میتونی الان هم یکیشو بخوری!دستپاچه شدم گفتم نه الان نسکافه خوردم قرص بخورم حالم بد میشه شب میخورم‌.باعشوه ی تمام نشست روی تختش وسوهان ناخنش روبرداشت وهمزمان که ناخن های بلندش روسوهان میکشیدشروع کردازخودش تعریف کردن.ملیکاسنش بالا بودامااصلابهش نمیومدیه پسربیست و هفت هشت ساله داشته باشه.ساراداشت بااشتیاق گوش میکردومن کلافه شده بودم ازحرفهاش.ساراتااومدسوال بپرسه گفتم خب ملیکاجون مادیگه بریم،ممنون از پذیراییت.ساراخشکش زدگفت واستاره مثل اینکه یادت رفته واسه چی اومده بودیم ها!گفتم مگه نشنیدی ملیکاجون گفت فال گرفتن که زوری نیست.فرصت زیاده.ملیکاهمونجورکه داشت ناخن هاشوسوهان میکشیدگفت هروقت بخوای میتونی یه قراربذاریم باهم بریم قدم بزنیم.ساراازحرف ملیکاجاخورد.بهش هم برخوردکه چراملیکابه اون‌نگفت توهم خواستی بیا.خداحافظی کردیم ورفتیم تواتاق،ساراگفت.ایییش.دیدی چقدرازخودش تعریف میکرد؟انگارازدماغ فیل افتاده بااون‌ناخن هاش.چطورروش شدجلوی من فقط تورودعوت کنه برید پیاده روی؟پریدم وسط حرفش و گفتم سااااارایه ذره نفس بکش!توکه داشتی بااشتیاق به حرف هاش گوش میکردی چی شدتابهم گفت باهم بریم بیرون یهو بهت برخورد؟ساراگفت یعنی میگی من حسودم؟من الان به هرکی بگم بیابریم بیرون ازخداشه بامن بیاد.یهوپاشد وایسادوگفت ستاره نریااا. توچادری هستی ... قسمت دوم ادامه دارد ...❤️ کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌ فقط و فقط فوروارد ✅ @GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام به روی ماهتون🙋‍♀️ با اینکه دلم رضانبودقرص روازش گرفتم.استرس داشتم نگه همین الان یکیشو بخورکه ی
... توچادری هستی اون موقعِ پیاده روی لباس ورزشی و کلاه میپوشه وای خیلی بده اگه باهاش بری.دست به سینه داشتم نگاش میکردم گفتم تموم شد؟گفت نکنه میخوای بری؟گفتم کجاسارابیخیال.چرایهوهمچین شدی؟صداشوآرومترکردوگفت اخه نامرده دیگه خب منم میخواستم باهاتون بیام.ملیکاپول داره!گفتم واااای ساراچقدرتوجوگیری ول کن بابا.من اصلا وقت پیاده روی ندارم ت بجای من برو!صدای دراومد.ملیکابود.با بساط فالش اومدتواتاق بی مقدمه نشست و گفت بیاببینم چی توفالت میاد.گفتم من نمیدونم الان چی باید بگم اخه حالا فال نگرفتم.گفت پس بیابشین وهرچی گفتم گوش کن.سارابااشتیاق نشست کنارش ویه بوس محکم کرد به لپش وگفت ماهابایدالتماس ملیکاجون کنیم واسه فال حالا که خودش اومده اینقدناز نکن.رفتم کنارش نشستم.ورق هاروپشت روکردوگفت حالا انتخاب کن.بابی میلی یکیشوبرداشتم گفت یه گمشده ایی داری که بالاخره پیداش میکنی.بایه مردی ازدواج میکنی که بیش ترازده سال ازت بزرگتره. مسیر سختی درپیش داری وبالاخره به جایی که میخوای میرسی.یه هاله ی نورتاآخرعمربالای سرته.من دهنم بازمونده بود.فقط نگاش کردم ورفتم توفکر. ادامه در قسمت سوم ...❤️ کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌ فقط و فقط فوروارد ✅ @GandoNottostop
به نام خدا🕊 داوود رو که دیدم کپ کردم.. یعنی میخواد چه کنه... ٪ سلام آقا داوود... & سلام خانم حسینی.. نتونستم جلو خندم رو بگیرم😂 چشم غره ای رفت😢 ساکت شدم... به رها نگاه کردم.. که داشت در رو باز میکرد.. ٪ بفرمائید.. . & نه ممنون... ٪ میتونم بپرسم چی شده که اومدید اینجا؟؟؟ برای رسول اتفاقی افتاده... & ن.. ن.. اصلا... رسول حالش خوب... اتفاقا همین دیروز عصر باهاش تماس گرفتیم... خوب بود.. ٪ خب خداروشکر... نگفتین... &اهان... چیزه... یه کار کوچیکی با دریا داشتم.. ٪ خیلی خب... پس دریا جون .. من میرم داخل .. شما میای یا میخوای بری خونه .. * نه عزیزم... تو برو من میام الان.. ٪ باشه... اگه چیزی خواستین بگین.. & ممنون... رها رفت... & بیا پایین... از پله ها رفتم پایین .. اون گوشه وایستاد سرش رو انداخت پایین.. گفت.. & چه خبر... کلافه شدم... یعنی این همه راه رو... کوبیده .. اومده.. اینجا که بگه چه خبر.. * داوود... چند تا نکته.. & امر بفرمایید😄 * ۱.. الان که رها نیست سرت پایینه😐 ۲.... این همه راه رو واسه چی کوبیدی اومدی اینجا... و ۳... حرف حسابت دقیقا چیه... این همه راه رو اومدی که بپرسی چه خبر؟😐 & دریا ...وایستا... اه.. هولم نک... حرفش کامل نشد که صدای جیغ و داد و فریاد رها بلند شد... من و داوود دویدیم به سمت بالا... داوود اصلا حواسش به هیچی نبود.. همینجوری در رو باز کردیم رفتیم داخل... با صحنه وحشتناکی رو به رو شدیم که .. خیلی وحشت کردم.. تمام اتاق به هم ریخته بود.... مبل ها... همه افتاده بودن... کلی ظرف شکسته بود... کاغذ.... صحرای محشر بود... هرچی نگاه کردم رها رو ندیدم... دویدم ته اتاق دیدم با پای پر از خون نشسته رو زمین.... * چی شده؟؟؟؟؟ ٪ نمیدونم .. از در که اومدم تو دیدم اینجوریه... & چیز با ارزشی تو خونه نداشتین؟؟؟؟ ٪ چی.... داوود آنقدر هیجانی و هول شده بود.. که داد زد... & میگم پول.... یا اطلاعات با ارزشی تو خونه نداشتین؟.؟؟؟؟؟؟؟ ٪ فقط یه لپ تاپ داشتیم که رسول قبل از رفتن هاردش رو تحویل محمد داد... & هوففف... دست به هیچی نزنید... تکون نخورید تا خودم بگم... از پای رها همینجور خون میرفت.. * هواست کجا بود... چرا همون لحظه نیومدی بگی.. ٪ اومدم بیام بیرون که یه شیشه بزرگ پام رو خراش داد.... * خیلی خوب... تکون نخور تا یه چیزی بیارم ببندمش... رفتم به طرف آشپزخونه.. تا داوود منو دید پا تند کردم اومد طرفم.. & مگه نگفتم تکون نخورید.. وای چی بلد شدی؟؟ * رها پاش زخمی شده... اگه همین الان نبندم ممکنه عفونت کنه... & خیلی خوب... بسه دیگه چل چل زبونی... هرچی باید ورداری رو وردار... اما دیگه بلند نشی... بچه های نیروانتظامی تو راهن...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🕊 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_پنجاه_و_نه #دریا داوود رو که دیدم کپ کردم.. یعنی میخوا
به نام خدا نگران خونی که از پام میومد نبودم.... اما نگران خونه ... وسایل... مونده بودم چی بگم... کی این بلا رو سر خونه و زندگی ما آورده... آخه من که همه در ها رو قفل کردم... مگه میشه... این موقع روز....دزد... دریا پام رو بست.... حس میکردم این دفعه دیگه باندپیچی فایده ای نداره... خون زیادی ازم میرفت... توی اون مکافات ... آقا داوود هم هی راه میرفت... و تماس می گرفت... دیگه خسته شده بودم... که آقا محمد رسید.. محمد و چند نفر دیگه که از لباسشون میشد فهمید که نیروی انتظامی هستن... ٪ سلام.. € سلام رها خانم... € این خانم مالک خونه هستن... ^ سلام خانم .. یه لحظه تشریف بیارید... من که نمیتونستم بلند شم... دریا کاغذ رو ازشون گرفت... منم یه امضا کردم... ^ به کسی مشکوک نیستید... چیزی از اموالتون کم نشده؟؟؟ چقدر خسارت دیدین... و .از کسی شکایتی ندارید... خواستم حرفی بزنم که آقا محمد گفت.. € بزارید این خانم به بیمارستان منتقل بشن.. من توضیحات رو میدم خدمتتون.. ٪ آقا محمد.. € دریا خانم... کمکشون کنید... * پاشو... یاعلی.. لنگ لنگ به سمت در خونه رفتیم.. ٪ تو رانندگی بلدی.؟؟ * معلومه.. ٪ بشین بریم.. * مطمئنی من بشینم... ٪من که نمیتونم... هرجور بود به بیمارستان رسیدیم... جراحت پام خیلی زیاد بود... شیشه وارد پام شده بود... نیاز به یه عمل سر پایی داشت.. دکتر گفت یکی دو ساعت بیشتر طول نمی کشه.. اما استرس عجیبی گرفته بودم...
✨امیدوارم هم ادمینا ✨ ✨ هم بزرگواران عضو کانال✨ از فعالیت های من راضی بوده باشن😊🖤 یاحق♡
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ رفتم و لباسم رو عوض کردم . یه بلوز قرمز با یه شلوار مشکی و یه شال کرم پوشیدم . شلوارم رو گشاد انتخاب کردم چون قرار بود دوربین وصل کنم و با اینکه میدونستم اقا محمد اجازه نمیده آقایون دوربین هارو کنترل کنن ولی باز هم رعایت کردم. برای اینکه خیلی خشک و خالی نباشه یکم کرم زدم صورتم و دلو به دریا زدم و رفتم طرف خونه بلیک . در زدم که درو باز کرد . کیفی که مثلا سوغات براش آورده بودم رو بهش دادم و وارد خونه شدم . گفتم نرگس:چه خونه قشنگی! بلیک:ممنون نرگس:خوب ، چه خبر؟ بلیک:تو بگو چه خبر؟خوش گذشت؟ نرگس: آره،بد نبود! بلیک:شالت رو در بیار ،من که شوهر ندارم! نرگس:نه با شال راحت ترم! بلیک:هرجور دوست داری! داشتم دنبال بهترین جا برای دوبینی که قرار بود داخل پذیرایی کار بزارم میگشتم . آها!پشت اون تابلو. رفتم نزدیک تابلو و از روی دیوار برش داشتم و گفتم نرگس:وای چه قشنگه!!! بلیک:ممنون،قابل نداره! نرگس:نه عزیزم ممنون. خیلی سریع دوربین خیلی کوچیکی که روی انگشتم بود رو کنار قاب تابلو قرار دادم و با احتیاط سر جاش گذاشتم . الان فقط دوربین تراس و آشپز خونه مونده بود! پ.ن:تا اینجا که با موفقیت بود!😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: هیچی نیست ، نترس ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م