🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_چهل_نهم
#نرگس
رفتم و لباسم رو عوض کردم .
یه بلوز قرمز با یه شلوار مشکی و یه شال کرم پوشیدم .
شلوارم رو گشاد انتخاب کردم چون قرار بود دوربین وصل کنم و با اینکه میدونستم اقا محمد اجازه نمیده آقایون دوربین هارو کنترل کنن ولی باز هم رعایت کردم.
برای اینکه خیلی خشک و خالی نباشه یکم کرم زدم صورتم و دلو به دریا زدم و رفتم طرف خونه بلیک .
در زدم که درو باز کرد .
کیفی که مثلا سوغات براش آورده بودم رو بهش دادم و وارد خونه شدم .
گفتم
نرگس:چه خونه قشنگی!
بلیک:ممنون
نرگس:خوب ، چه خبر؟
بلیک:تو بگو چه خبر؟خوش گذشت؟
نرگس: آره،بد نبود!
بلیک:شالت رو در بیار ،من که شوهر ندارم!
نرگس:نه با شال راحت ترم!
بلیک:هرجور دوست داری!
داشتم دنبال بهترین جا برای دوبینی که قرار بود داخل پذیرایی کار بزارم میگشتم .
آها!پشت اون تابلو.
رفتم نزدیک تابلو و از روی دیوار برش داشتم و گفتم
نرگس:وای چه قشنگه!!!
بلیک:ممنون،قابل نداره!
نرگس:نه عزیزم ممنون.
خیلی سریع دوربین خیلی کوچیکی که روی انگشتم بود رو کنار قاب تابلو قرار دادم و با احتیاط سر جاش گذاشتم .
الان فقط دوربین تراس و آشپز خونه مونده بود!
پ.ن:تا اینجا که با موفقیت بود!😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
هیچی نیست ، نترس
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_پنجاهم
#نرگس
باید اول مال آشپز خونه رو کار میزاشتم برای همین رفتم داخل آشپز خونه پیش بلیک،خودم رو سرگرم حرف زدن باهاش کردم و در اولین فرصت که رفت تا میوه هارو روی میز بزاره ،سریع دوبین بعدی رو روی در یکی از کابینت ها قرار دادم ،دوربین ها خیلی کوچیک بودن و به راحتی به همه جا می چسبیدن!
الان فقط مونده بود تراس !
رفتیم و نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.
یه دفع چیزی رو دیدم که تمام دنیا رو سرم خراب شد!!!
بلیک یه پاکت سیگار از جیبش در آورد و به طرفم گرفت!
گفت
بلیک:افتخار میدی؟
نرگس:اهلش نیستم!
بلیک:چیز خوبیه ها!
نرگس:نه دوست ندارم!
یهو فکری به ذهنم رسید،دود سیگارش بهترین بهونه برای تنگ نفس شدن بود!
سیگارش رو روشن کرد و اولین دودی که بیرون داد شروع کردن به سرفه کردن.
خودمه زده بودم به مردن و حتی خودم هم باورم شده بود!:)
کشون کشون خودمو به تراس رسوندم و گفتم یه لیوان اب بیار!
تا رفت آب بیاره دوبین آخر رو هم کار گذاشتم و تموم:))))))
سریع با یه لیوان آب برگشت ،آب رو خودم و گفت
بلیک:چی شد یهو؟
نرگس:هیچی نیست،نترس، به دود حساسیت دارم!
بلیک: چرا بهم نگفتی تا روشن نکنم؟
نرگس:گفتم ناراحت میشی!
بلیک:نه بابا این چه حرفیه!
پ.ن:ماموریت با موفقیت به پایان رسید!
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
من دیگه کم کم رفع زحمت کنم!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
سلامبه روی ماهتون🙋♀️
ملیکا تند تند داشت از منو گذشته ام میگفت. دیگه داشتم بهش شک میکردم که این اطلاعات رو یکی بهش داده.ولی کی؟بچه های خوابگاه که از آشنایی من وشهرام چیزی نمیدونند؟دوهفته ایی بود من و شهرام محرم شده بودیم و تا بیایم کارها رو ردیف کنیم من خوابگاه موندم و بعدش اومد دنبالم و رفتیم سرخونه زندگیمون.داشتم خود خوری میکردم که چطور ممکنه این همه اطلاعات رو کامل بدونه؟دیگه داشتم کلافه میشدم پاشدم و گفتم مرسی ملیکاجون لطف کردی.زیرکانه یه لبخندی زد و گفت چطوربود؟گفتم همه اش درست بود همه اش!ساراگفت دیدی بهت گفتم ستاره،فال های ملیکا حرف نداره.گفتم آره واقعاحتی یکیش هم اشتباه نبود.حتی اون گمشده رو خیلی درست گفت که امیدوارم برگرده و زدم زیر گریه.سارابغلم کردو گفت گریه نکن درست میشه همه چیز.ازدست ملیکاعصبانی بودم که با کلک زدن بچه هارو خام کرده.لباس پوشیدم برمبیرون قدم بزنم ملیکا گفت صبرکن یه جایی ببرمت حالت خوب بشه گفتم میخوام تنها باشم.میرم همین پارک سیما ارومشدم برمیگردم.
رفتم توپارک وبه حرف های ملیکافکر کردم یهو یادم افتادبه مهنازخدابیامرزگفتم نکنه اون آمارمنو داده ولی اون غیراز جریان امیرعلی چیزی نمیدونست.همینجورکه توفکر بودم ملیکااومدپیشم.گفت پاشوبریم یه کافی شاپ خیلی باحال اونجاباهم حرف بزنیم.دیدم زمانمناسبیه ازش بپرسم کی بهت این حرف هارو زده مطمئن بودم بافال و ورق نمیشه این همه اطلاعات درست داد.گفتم ...
قسمت سوم ادامه دارد ...❤️
کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌
فقط و فقط فوروارد ✅
#قصه_ستاره
#ستاره_قطبی
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلامبه روی ماهتون🙋♀️ ملیکا تند تند داشت از منو گذشته ام میگفت. دیگه داشتم بهش شک میکردم که این اط
...
گفتمباشه بریم.منوبردجردن یه کافه رستوران خیلی شیک و گرون.تارفتیم داخل دیدم چندتا ازدوستاش هم اونجاهستندوکاملامشخص بودازقبل بهشون گفته بودکه بیاین.۶ نفربودیم.ظاهرشوناصلاخوب نبود.دوتاقلیون عربی سفارش دادندو بلندبلندحرف میزدندو میخندیدند.هاج وواج داشتم بهشون نگاه میکردم ومونده بودم چطورروشون میشه اینجوری بانامحرم خوش وبش کنن.به ملیکاگفتم ایناکی اند؟گفت دوستای خیلی خوب من اند.عصبانی شدم وگفتم بهش توچطورروت شدمنوبیاری اینجا،همه دارندچپ چپ نگاهممیکنن. خندیدوگفت غلط میکنن چپ چپ نگات کنن.گفتممن دارم اذیت میشم.میرمپانسیون بیا اونجاباهات کاردارم.داشتم ازپله هامیرفتم بالاصدامکردوگفت ستاره من کارتم رو پانسیون جاگذاشتم با اینارودربایستی دارم میشه کارتت روبدی من اومدم خوابگاه باهات حساب میکنم.گفتم چقدرمیشه مگه؟خب اوناحساب کنن!گفت وای نه دفعه قبل مهمون اونابودم توهم که ادمحسابمون نمیکنی بمونی.کارتم رودادم بهش و گفتم زیادپول ندارم کرایه این ماه روهم ندادم حواست باشه گفت بروخیالت راحت!
ادامه در قسمت چهارم "قسمت آخر" ...❤️
کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌
فقط و فقط فوروارد ✅
#قصه_ستاره
#ستاره_قطبی
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۲
💿 قسمت ۲۴
📺 بخش اول
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
28.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۲
💿 قسمت ۲۴
📺 بخش دوم
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
31.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۲
💿 قسمت ۲۵
📺 بخش اول
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
28.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۲
💿 قسمت ۲۵
📺 بخش دوم
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_شصت #رها نگران خونی که از پام میومد نبودم.... اما نگران
به نام خدا💕🐰
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_شصت_و_یک
#رها
٪ دریا..
* بله؟؟
٪ میشه یه کاری برام بکنی؟
* چی کار؟؟
٪ به آقا محمد بگو ... زنگ بزنه به رسول...
بگه همین الان با من تماس بگیره..
* حالا تو برو اون شیشه رو از تو پات در بیار...
پاتو بخیه کن...
عملت سرپاییه... ۲ ساعت هم بیشتر که طول نمی کشه...
بعدا..
٪ دریا..
* بعلههه😐
٪ میخوام قبل از عمل با رسول حرف بزنم...
حرف نباشه... فقط عمل..
* 😐 دختر تو چرا انقدر لجبازی..
٪ همین که گفتم... یا زنگ میزنم .. یا عمل بی عمل😐
* عه.. عه.. عه... نگاش کن... پرو پرو... تو چشمای من نگاه میکنه واسه عمل کردن پای خودش گرو کشی میکنه ... 😐😂 باج میخوای؟؟؟
٪ 😐 من گفتم.. خود دانی...
* خیلی خوب.. بزار ببینم چه میشه کرد..
٪ فداتم😍❤️
دریا رفت دنبال زنگ زدن به این و اون...
از پیگیریاش خوشم میومد😂
با همه کل کل میکرد😐😂
فرقی نداشت طرف کی باشه...
آقا داوود.. آقامحمد... عطیه..
هرکی...
حتی دیده بودم سرکلاس با استادا هم کل کل میکر😂
* هووف..
٪ چی شد؟؟
* بالاخره جور شد😌
٪ واقعا..
* به قول داوود حله😂
٪ به قول رسول ایوووللل😂
* 😒ایش..
٪ 😐... خب .. حالا کی زنگ میزنه...
* چند دقیقه دیگه..
فقط آقا محمد تاکید کرد
زمانش کم باشه..
٪ خیلی خوب...
گوشیم زنگ خورد..
یه شماره عجیب و غریب...
٪ جواب بدم؟؟
* 😐 پس چی؟؟ فقط اول تو حرف نزن ..
مطمئن شو خود رسوله..
٪ باشه.....
جواب دادم..
$ الو...
$ الو رها؟
* جواب بده دیگه .. بابا خودشه😐😂...
٪ الو... سلام رسول.. خوبی؟😊
چه قدر احساس غریبگی میکردم...
مردم و زنده شدم تا ۳ تا کلمه گفتم😂
$ من خوبم .. تو خوبی؟؟ چه خبر؟؟
کجایی؟؟
٪ منم خوبم... خبر خاصی نیست..
خونه.. همینجا... دارم تلویزیون میبینم😄
تو کجایی؟؟
کی برمیگردی؟؟
خیلی کارت طول میکشه😢؟!.
$ منم تازه اومدم هتل...
برگشتنم بستگی به کیسم داره..
که فک کنم تا هفته دیگه برگرده...
نمیدونم چی بشه...
٪ اها..
$ رها..
٪ بله😢
$ ام.. راستش.. خیلی دلم برات .. تنگ شده ..🙂
٪ منم همینطور😕💔
$ صدای چی بود؟؟
تو کجایی؟؟
ای وای... صدای پذیرش بیمارستان..
٪ چیزی نیست.. گفتم که خونه ام..
صدای تلویزیون بود...
$ رها تو داری یه چیزیو از منپنهان میکنی😐😰
٪ نه به جان رسول... رسول... من باید بدم...
$ مواظب خودت باش😎 زود برمیگردم..
٪ فدات.. خداحافظ😢❣
* 😐هوف.. نزدیک بود بند رو آب بدیا..
٪ من امادم..
* صبر کن.. الان میگم بیان آمادت کنن...
.........
چند ساعت بعد...
چشمام رو باز کردم...
هیچکس دور و برم نبود..
فقط عطیه و دریا از پشت شیشه برام دست تکون دادن...