🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت675
تند گفتم:
_مگه دروغ میگم؟ حرفای بدی که پشت من درست شده بیشتر بخاطر ازدواج سهراب با ریحانهست تا فرار کردنم از خونه!
طرف از خونش فرار کرد، دوستش با نامزد سابقش نامزد کرد.
دستامو تو دستش فشرد و آهی کشید:
_ما الان کجاییم؟
_چی؟
_ما الان کجاییم میگم؟
_تو ماشین!
اخمغلیظی کرد و گفت:
_مجلس عروسی ما دوتاست. اونوقت از اون سهراب پفیوز حرف میزنین؟ کرم از خود سهرابه که دست از سر تو برنداشت و گیرش رو به دوستت داد.
جمع کن این مسخرهبازیهاتو حلما!
یه طوری رفتار نکن انگار عاشقش بودی و شکست عشقی خوردی
_واسم مهم نیست هیچی! اون نباید اینکارو میکرد.
سهراب برام مهم نیست، ریحانه دوستمن بود!
_حالا نیست!
فهمیدی که خیانتکاره و دوستت نیست.
توقعت ازش اومد پایین و لقب دوست رو نداره.
بس کن حلما
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت676
همینجور بحث و جدل میکردیم و حواسمون به ریحانهای که داشت حرفامون رو میشنید نبود!
ناگهان با صدای ناراحت و دلخورش به خودمون اومدیم که گفت:
_ ببخشید..
من دیگه باید پیش شوهرم برگردم.
خوشبخت بشید!
خوشحال میشم باهام در ارتباط باشی عزیزم.
و با قدمهای بلند از ماشین دور شد.
شیشه رو بالا دادم و نگاههای اعصاب خردکن عامر رو جدی نگرفتم.
وقتی دید دارم بیتوجهی میکنم پوفی کشید و ماشین رو روشن کرد.
آروم میروند ولی ماشینهای پشت سرمون مثلاً عروسیشون بود و جیغ و داد میکردن.
زیرلب گفتم:
_ انگار عروسی خودشونه!
من که عروسم انقدر خوشحال نیستم
عامر با روک گفت :
_به خاطر اینکه عادت کردی همه چیزو به خودت زهرمار کنی.
یکم شاد باش! حتی نذاشتی با هم برقصیم.
بنظرم زن افسرده از زن فلج هم بدتره!
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت677
با دست های مشت شده دامن عروسم رو فشار دادم.
تا برسیم به خونهی حاجخانم، سکوت تو ماشین بود.
حتی عامر هم شیشه ماشینش رو بالا داده بود و نمیخواست که جیغ و دادها و حرفهای ماشینهای دیگرو که داشتن بوق میزدن برامون، بشنوه.
سیاهی شب و نورک زدن های ستارها نشون میداد که ساعت از ۱۲ هم گذشته!
بیصدا ماشین رو جلوی در خونهی مادرش پارک کرد.
دستمو بندِ دستگیره کردم و کشیدم.
سریع از ماشین پیاده شدم و دامنم رو بالا گرفتم.
جیغ و داد ماشینهای اطرافمون رو میشنیدم، مامان و بابا از ماشین دیگهای که کنارمون و همزمان باهامون وایستاده بودن پیاده شدن.
شنلم رو روی صورتم کشیدم تا صورت وا رفتهام رو کسی نبینه.
عامر هم پیاده شد و در ماشینش رو محکم بست!
مامان و بابا پیشمون رسیدن و بابا چیزی زیرلبی به عامر گفت.
فکر کنم از همون حرفهایی بود که دخترم رو خوشبخت کن و اینا.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت678
مامان نزدیک اومد، امشب خوشحال بود و همیم برام کافی بود.
زیر گوشم خم شد و پچپچگونه گفت:
_حتما یادت باشه دستمال رو به حاجخانم و خواهر شوهرات نشون بدی.
سرم زیر افتاد و چشمای گفتم.
دست زیر چونم زد و سرمو بالا آورد، اخمکرده به صورت غمگینم نگاه کرد و گفت:
_چی شد یدفعه حلما؟ ناراحتی؟
بخدا اگه پشیمونی بیبرو برگرد دستتو میگیرم و با بابات بر میگردیم خونه.
هرجا پشیمون شدی پشتتیم!
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
_خوبم. پشیمون نیستم، نمیشم!
سری تکون داد و عقب رفت. بابا پیشم اومد، شنلم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم.
نگاه پر مهری به صورتم کرد و گفت:
_خوشبخت بشی باباجان!
هر روز بیا خونمون، نیای دق میکنم.
هرشب میام از سرکار، میخوام دخترم خونم باشه.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.
دستمو دور کمرِش حلقه کردم و زار زدم:
_بابا...
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت679
عامر عقبم کشید و با صدای بمشدهای گفت:
_گریه نکن عزیزم!
بابا نگاه پر اطمینانی به عامر کرد و زیرلب گفت:
_این مرد، مرد عاقل و مورد اعتماد منه!
چه وقتی که خواستگاریت اومد و عاشقت شد، چه قبل از اون.
بسازید و زندگی کنید.
آهی کشیدم و سرمو تکون دادم.
لبخند پر ذوقی زدم تا خیال مادر و پدرم رو راحت کنم و گفتم:
_چشم! ممنونم که سنگ جلومون ننداختین.
ممنونم بابا.
خم شدم و دستشو بوسیدم.
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کردیم. کم کم داشتن همه میرفتن.
با فامیل و دور و نزدیک، آشنا و غریبه چه از فامیل عامر و چه از فامیل خودمون رو بوسی و خداحافظی کردیم.
عالیه خواهر عامر؛ نزدیکمون اومد و صورتمو بوسید.
زیر گوش عامر آروم گفت:
_من امشب مامان رو میبرم خونهی خودم
عامر تشکری کرد و رفتن.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت680
خلوت شدن اطرافمون، حس ِ خوبی بهم میداد.
وارد خونه شدیم و سریع کفشای پاشنهدارم رو در آوردم.
آهی کشیدم و خودمو روی زمین پهن کردم. با اون لباس عروس سنگین، داشت پدرم در میومد.
عامر کراواتش رو کشید و اونطرف انداخت. کنارم نشست و خسته گفت:
_پاشو لباساتو عوض کن حلما.
نگاهی به دور تا دور خونهی حاجخانم کردم.
نمی خواستم شب عروسیمون رو کوفتش کنم، ولی ناراضی گفتم:
_الان که اینجا با حاجخانم زندگی میکنیم، با خونه مجردیت چیکار میکنی؟
کتش رو در آورد و کنارم دراز کشید. سرشو لای موهای شینیون شدهام کرد و گفت:
_نمیفروشم! نگهش میدارم واسه وقتی که بتونیم همونجا زندگی کنیم.
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
_من خیلی آدم بدبختیام!
از کنارم بلند شد. درحالی که لباساش رو با لباس راحتی عوض میکرد؛ گفت:
_چرا این حرفو میزنی؟ زن من شدن بدبخت شدنه؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت681
پشتمو بهش کردم تا لباس عوض کردنش رو نبینم.
خجالت زده گفتم:
_ میشه لطفاً جلوی من یکم... مراعات کنی؟
_زنمی چه مراعاتی؟ ناسلامتی شب عروسیمونه!
_ولی میدونی عامر ...
من شبیه هیچ عروسی نشدم!
وسایل خونم رو خودم انتخاب نکردم.
خیلی هول هولکی خودت چند تا چیز خریدی و دارم با مادرت زندگی میکنم.
خونه مجردی داره شوهرم!
کدوم آدمی یعنی... کدوم دختری.. اینجوری ازدواج میکنه؟
صدای خش خش عوض کردن لباسهاش رو می شنیدم.
بازوم رو کشید و منو نشوند. به نرمی پشتمو چرخوند و گفت:
_ فعلاً لباستو در بیار این مسائل رو شب عروسیمون باز نکن!
_حقیقته!
سرشو لای گردنم فرو کرد و قلقلکم گرفت. خندهای کردم و با گونههای سرخ شده سر چرخوندم به سمتش، لبخندی زد و درحالی که بندهای لباس عروسم رو باز میکرد، وسوسهانگیز گفت:
_حقیقت؟ حقیقت اینه که قراره امشب سندت به نامم بخوره دختر اوسرضا!
***
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت682
_عامر رفته قم، ظهر بر میگرده عروس.
جواب حاجخانم رو با دهنکجی دادم و سمت آشپزخونه رفتم.
هیچ دلم نمیخواست با این زن دهن به دهن بشم.
ویلچرش رو تکونی داد و ادامه داد:
_از شب عروسیت به بعد با من حرف نمیزنی عروس.
اون سرویس طلای بیست مثقالی که برات خریدم، پسندت نشد؟
خودمو مشغول غذا درست کردن نشون دادم و با خنده مصنوعی گفتم:
_نه مادرجون! این چه حرفیه؟ دستتون درد نکنه.
به زحمت افتادین.
در حقیقت یه گردنبند بزرگ و هندی بود که معلوم بود از طلای عربی و بیستوچهار عیار درست شده.
انقدر بزرگ و بدقواره بود که دلمو زد!
نمی تونست یکم ظریفتر بخره؟ نمیتونستم بگم ناراضیام.
ناچارا باید میساختم و میسوختم.
حاجخانم پشت چشمی نازک کرد و جدی گفت:
_خودتو اینجوری نگیر عروس.
توی بیست و چهار ساعته روز، مجبوریم با هم باشیم.
عامر هم که سرکاره.
باید با هم خوب بسازیم تا برای پسرم دردسر و اعصاب خُردی نشیم.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت683
زیر اجاق رو روشن کردم و گفتم:
_بله درست میگین.
نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
هنوز یادم نرفته بود که چطور مادرم رو تحقیر کرد..
چطور بعد از اون تهمت، روش میشد با من حرف بزنه؟
آدمیزاد همین بود دیگه!
به مو میرسه؛ پاره هم میشه، باز بخاطر ادامهدادن مجبور میشی گره بزنی و دَم نزنی!
باید با حاج خانم میساختم، با زنی که به مادرم توهین کرده بود زندگی میکردم چون دلم بند عامر بود.
من هم اون عروس دلخواه حاجخانم نبودم اما با من میساخت چون عامر رو دوست داشت.
توی این یکماه گذشته ندیده بودم که به من بیاحترامی کنه، بیصدا تو اتاقش میرفت و قرآن میخوند.
انگار کاری به کارم نداشت اما احساس بدی داشتم و حس میکردم قراره اتفاق بدی بیوفته!
حسم میگفت این آرامش، آرامش قبل از طوفانه
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت684
با عصای تو دستش به کنار سینک کوبید و مغرور گفت:
_عروس.. این رو باز کن.
کابیت زیر سینک رو باز کردم که گفت:
_اینجا چند تا خوراکی و زعفرون و ادویه هست. برای غذا درست کردن لازمت میشه.
سری تکون دادم و چشمای گفتم.
پلاستیک و قوطی های ادویه رو برداشتم و روی کانتر گذاشتم.
خودشو کنارم کشوند و کار هام رو نگاه میکرد. قوطی فلفل رو باز کردم که گفت:
_میخوای چی درست کنی؟
_ماکارونی
_رب زیاد نریز، عامر دوستنداره
_چشم
اون راهنماییم میکرد و من غذا رو درست میکردم.
غذا تقریبا درست شده بود و با لبخندی روی زمین نشستم.
دیگه وقت رسیدنِ عامر بود که حاجخانم تیکه انداخت و گفت:
_میدونی دوستدختر قبلیه عامر تو قم زندگی میکنه؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت685
شاید اگه اون اتفاق نمیوفتاد و نگین رو نمیدیدم الان از حسادت باید میمردم ولی لبخندی زدم و با زرنگی گفتم:
_بله! خیلی خوشگله. دریا رو تو چشماش جا داره
موذیانه گفت:
_نمیترسی عامر رو از راه بدر کنه؟
_عامر عاشق منه! جلوی خود دختره گفت منو میخواد.
کسی که میخواد منم، چرا باید بترسم؟
تازشم، من زن عقدیشم!
از چی بترسم؟ که یه دوستدختر سابق شوهرمو بدزده؟
تکونی به خودش داد و درحالی که از من دور میشد، گفت:
_به هرحال مرد هرچند تا زن که بخواد میتونه بگیره
یاد اون شرط های موقع عقدمون افتادم. پوزخندی زدم و ابرویی بالا انداختم.
پس نقشهی جدید حاجخانم، طلاق من و عامر از هم بود.
شایدم میخواست برای عامر زن جدید و عروس دلبخواه خودش رو بگیره و منم زجرکش کنه.
نمی دونستم چرا انقدر با منی که بخاطر عامر، دوستش داشتم لج بود.
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴