eitaa logo
ملکه‌حاجی🌱
33.6هزار دنبال‌کننده
276 عکس
83 ویدیو
0 فایل
خیال‌ میکردم عاشقت‌ نمیشم اگه نگات‌ کنم یکم:) . . . برای خریدن حق عضویتvip هزینه ۴۷ تومنه (رمان ۱۰۰۷پارت کامل شده) به خانم نیمچه مذهبی 👈 @bonyane_marsus پیام بدین. https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1 تبلیغات ملکه‌حاجی🧿
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 زنی که کنارم نشسته بود؛ گفت: _دخترم.. غمگین نباش. حتما حکمتی توش بود. حتی یه قطره اشک نریختم. ساکت و مثل میت به رو به روم زل زده بودم و نفس هم نمی‌کشیدم. هنوز هضم نکرده بودمش! احساس میکردم تنها ۱۵روز توی رویا زندگی میکردم و حالا باید کابوس ببینم. زندگیِ واقعی همین بود، واقعیت هایی شیرین و تلخ. شیرین بودنِ زندگی به زیبایی ِ همون عسلی بود که سر سفره‌ی عقد تو دهن عامر کردم. شیرین بودنِ زندگی همون لبخند های پر ذوق مامان تو عروسیم بود. شیرین بودنِ زندگی، همون حلقه‌های ست تو انگشت من و عامر اونم وقتی بعد مدتها بدبختی بهمدیگه رسیدیم، بود! تلخیِ زندگی اما، از همین حالا شروع شد!!! حاج‌خانم طوری شیون و گریه راه انداخته بود که کسی جلودارش نبود. من اما غمباد کرده بودم! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 احساس میکردم هی چیزی بهم فشار میاره تا گریه کنم اما نمی‌تونستم. انگار کسی جلوم رو میگرفت. در سکوت به هیاهوی دور و اطرافم خیره بودم و لب از لب باز نمی‌کردم. مامان توی این مدت همش تکونم میداد و صدام میزد تا حرف بزنم اما نمی‌تونستم. شوهرم مرده بود، بیوه شده بودم. ای کاش فقط شوهرم بود، اون مرد عشقِ زندگیم بود. مردی بود که تمام رویا های من توی وجودش خلاصه میشد. بخاطرش از دانشگاه و ادامه تحصیلم زدم. من، منی که دختر باهوش و سر به زیر و مظلوم فامیل بودم، منی که برای درس خوندن دست به هر ریسمانی میزدم بخاطر یه مرد از درسم گذشتم. بخاطرش از خانواده‌ام گذشتم و فرار کردم! حالا همون رویای ابدیِ من، مردی که بعد از یکسال و نیم جنگیدن با خانواده ها و فراز و نشیب بهش رسیدم مرده بود. خیلی ساده و خنده‌دار تمامیه تلاش هایِ من به بنا رفت. رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه رجب] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 از پارتگذاری سوال نپرسید❌ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 عشقِ دورانم، عامرم، اولین مرد زندگیم که وقتی میگفت *حلما* قلبم رنگ پروانه میگرفت، مُرده بود. لبهای ترک برداشته‌ و زخم شده‌ام به زور غذای کوفتیِ مراسم عزا رو خورد، اونم به اجبارِ عالیه و مامان بود. عین رو به موت زده ها، تو خودم جمع شده بودم و تکیه زدم به دیوار پشت سرم. دیگه هیچ دیواری نداشتم که تکیه بزنم، دیوارِ من، تکیه‌گاه من، مرد من، مرده بود! دیگه کسی رو نداشتم که ناز کنم و نازم خریدار داشته باشه. دیگه کسی رو نداشتم که شب که میشه بخاطر شیطنت‌هاش صدام بلند بشه و قاه‌قاه بخندم. دیگه کسی رو نداشتم که بخاطرش با مادرش دعوا کنم. تنها شدن چه وحشتناک بود. قلبِ مریض احوالِ من، تاب نداشت. تابِ این همه درد رو نداشت. تا چهلمِ عامر، هر سه روز یکبار زیر سرم میرفتم. دیگه حالا حاج خانم هم از دستم خسته شده بود. حاج‌خانم با اون همه شوکت و مکنت، پسرش رو از دست داده بود و یک‌تار موی لعنتیش هم سفید نشده بود. چطور یه مادر میتونه انقدر سنگدل باشه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 فقط گریه میکرد تا خودش رو تخلیه کنه اما همونقدر که گریه میکرد، دستورات حاجیه‌خانمانه‌اش رو هم میداد. هیچکس از دلِ داغدار من خبردار نبود. همه فقط دختر تازه‌عروسی رو میدیدن که مرگ شوهرش رو باور نکرده و غش میکنه. چه میدونستن از دست دادنِ عزیزی که اون‌همه بخاطر رسیدن بهش خودت رو به آب و آتیش بزنی چیه؟ چه میدونستن تو مغز خرابِ من چها که نمی‌گذره. شاید اگه انقدر اصرار نمی کردیم، اگه باهاش ازدواج نمی کردم الان زنده بود. شاید تقدیر ما با هم بودن نبود و ما خدا رو هم مجبور کردیم که بهمدیگه برسونتمون! چی بدتر از این که از ازدواج با کسی که عاشقش هستی پشیمون بشی؟ طی دوماه، طوری پیر شده بودم که خط چروک زیر چشمم افتاده بود. با پاهای لنگون و حالِ نزار در خونمون رو زدم. مثل همیشه مامان در رو باز کرد. تا منو دید سریع تو خونه آوردتم و ترسیده گفت: _حلما.. باز قندت پایین اومده؟ پاشو... پاشو باید بریم دکتر چکاپ کلی بشی. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 سری به دو طرف تکون دادم که مخالفم اما عصبانی شد و درحالی که چادرش رو سرش میکرد، از بازوم‌گرفت و بلندم کرد. زیر گوشم گفت: _میخوای بمیری؟ هان؟ دنیا که به آخر نرسیده. اصلا تا بوده همین بوده. یکی میمیره یکی بدنیا میاد. یکی میخنده یکی گریه میکنه. میخوای تا آخر عمرت بشینی و گریه کنی؟ حاج‌خانم که پسرشو از دست داده امروز داره میره عروسیِ دخترِ برادرش! تو دلم گفتم: _اون که شوهرشو از دست نداده که حال منو بفهمه، پس بذار بره عروسی و خوش باشه. لب از لب باز نمی کنم. عادتم شده بود که تا لحظه‌ای که لازم نیست حرفی نزنم. سوار ماشین سر خیابون شدیم و سمت بیمارستان رفتیم. وقتی دم در بیمارستان رسیدیم، مامان چند تا کمپوت برام خرید تا بخورم. روی صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم. مامان رفته بود تا نوبت دکتر بگیره. باز هم وبالِ گردنِ خانواده‌ام شده بودم. رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه شعبان] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 از پارتگذاری سوال نپرسید❌ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 خانواده‌ی حاج‌عامر که انقدر خوشحال بودن دیگه عروسشون نیستم که قیدِ من رو زدن و دور و بر من هم آفتابی نمی‌شدن. باید مهریه‌ام رو پرداخت میکردن اما هنوز چون خیلی از مرگ ِعامر نگذشته بود و زشت بود، بابا پیگیری نکرد. پدرِ مظلوم و ساده‌ی من هنوز فکر میکرد که داغدارم، اما بیشتر از اون داغدار رفتار خانواده‌ی شوهرم با خودم بودم. عامر کجا بود که ببینه حتی یکیشون نمیومد بیمارستان دیدنم، اونم وقتی که زیر سرم میرفتم و شبها هذیون میگفتم. کجا بود که ببینه خانواده‌ی بی‌وفا و دل‌سیاهش هنوز به کار نکرده کینه‌ی منو داشتن. مامان سمتم اومد و دستمو گرفت. انقدر ضعیف شده بودم که به زور سرپا وایستاده بودم و نمی‌تونستم درست و حسابی حرکت کنم. نوبت دکتر زود رسید و وارد اتاق شدیم. مامان با نگرانی منو نشوند و وایستاده کنارم موند. دکتر که مرد جوون بیست و چهار ساله‌ای میخورد باشه، از جا بلند شد و نگاهی به صورتم کرد. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 با چشم‌های ریز شده اش گفت: _عه... بازم شمایید خانم؟ گیج و سرد نگاهش کردم. مامان خنده تصنعی کرد و گفت: _حلما.. ایشون دکتری هستن که هروقت حالت بد میشه و میاریمت اینجا سرم و قرص هاتو تجویز میکنن. حالا دخترم اونموقع ها زیاد تو حال خوبی نبوده و بیهوش بوده شما رو نمی‌شناسه آقای دکتر. دکتر با اون نگاه شفاف و عجیبش، نگاه دیگه‌ای به صورتم کرد و رو به مامان با لبخندی گفت: _مشکلی نیست... بفرمایید مشکلتون چیه. _میخوام از نوک انگشت تا فرق سرش چکاپ بشه. این چند روز حالش اصلا خوب نیست. یعنی از وقتی شوهرش فوت کرده که اصلا حالش خوب نیست اما این چندوقته بدترم شده. _چه علائمی دارن؟ _بی اشتهایی... چمیدونم... سرگیجه و پایین اومدن قند خونش. میدونم بخاطر بی‌غذایی هستش که نمیخوره ولی میخوام بفهمم یه وقت دیابت یا مرضی نگرفته باشه. چندوقتیه از کم خونی زیر چشماشم سیاه شده. با صدایی که از ته چاه بلند میشد ،‌ مامان رو صدا زدم و گفتم: _بسه.. رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه شعبان] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان نیشگونی از بازوی نحیفم گرفت و غرید: _چی چی رو بسه؟ دستی دستی خودتو داری تلف میکنی. مرتیکه ییلاق دراز بی خاصیت با اون همه ادعا خوب شد که مرده. همش بخاطرش باید درد و مصیبت می‌کشیدی. زنده هم میموند بابات میخواست طلاقشو ازت بگیره. بعد از مدتها یدفعه ترکیدم و زدم زیر گریه. چرا نمی‌فهمیدن که من عاشق عامر بودم؟ چرا میخواستن اینطوری و با این حال، منو خراب کنن؟ یعنی انصاف نداشتن؟ محکم به سمت چپ سینه‌ام کوبیدم و زار زدم: _بسه مامان... بسه! قلبم به اندازه‌ی کافی عزایِ عشقِ نافرجامم رو گرفته، تو بدتر سیخ تو قلبم نکن. به قلبِ من، به عشقِ عامر بی احترامی نکن. مامان تا خواست چیزی بگه حالم بد شد و چشمام رو هم رفت. صدای *یاخدا* گفتن دکتر و جیغ مامان یکی شد. می شنیدم که دکتر پرستارها رو سریع خبر میکنه و روی تخت خواب گذاشتنم. کسی نبضم رو میگرفت و دستم سوخت. انگار باز هم به تن ِ خراب شده ام سوزن داشتن میزدن. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 کم کم سر و صداها خوابید. می شنیدم و درک میکردم که اطرافم چه اتفاقی میوفته اما جون نداشتم. روحم توانِ تکون خوردن نداشت. من... حلما.. دختر اوس‌رضا توی هجده‌سالگی بیوه شدم. *** _چکاپ کامل و بدنی ازشون گرفته شده. دکتر نتیجه رو بهتون میگه. مامان تشکری کرد و کنارم نشست. زبون به دهن گرفته بود و دیگه حرفی نمیزد. انگار ترس داشت که دوباره حالم بد بشه. دکتر بدون روپوش سفید و با لباسِ بیرون تو اتاق اومد. با همون لبخند جذاب و فریبنده‌اش به مامان نگاه کرد و گفت: _سلام حاج خانم. صبحتون بخیر. حلما خانم... مامان دماغشو چین داد و پوزخند زد: _تو رو خدا به من حاج خانم نگین که هم حج نرفتم هم بدم میاد چنین اسمی رو یدک بکشم. یه حاج‌خانم داریم کافیه والا. دکتر خندید : _عجب... چشم.. بفرمایید خانم کریمی! اینم نتیجه آزمایش که دست نخورده و بازنشده آوردم. حتی خودمم هنوز نخوندم و فوری اومدم پیش شما و دخترتون حلما خانم تا ببینیم تو چه وضعی هستن. رمان ملکه‌حاجی با در Vip کامل شد، یعنی در Vip ده ماه جلوتر از کانال اصلی هستیم و رمان تمام شده!😍🔥 • فقط با قیمت 47 تومن می‌تونید وارد Vip بشید🌸 [قیمت کاملِ رمان ۷۰تومن هست اما بخاطر حلول ماه شعبان] •در کانال بخاطر فیلتری، رمان با سانسور و حذف شدن قرار میگیره اما در Vip رمان بدونِ سانسور هست🔞💦 آیدی جهت راهنمایی و شرایط ِ خریدن حق عضویت: @bonyane_marsus رمان کامل شده💕 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 بی‌طاقت گفتم: _حالم...حالِ من خوبه مگه نه؟ دکتر نگاهم کرد. معذب سرمو پایین انداختم. سنگینی نگاهش آزارم میداد که یکدفعه برگه ها رو روی میز گذاشت و به سمتم خم شد. دمای بدنم بالا رفت. تا به خودم بیام سرم رو تو دستش دیدم، خم شده بود تا سرم رو از دستم بکشه! زیر چشمی نگاهش کردم که درحال انداختن و جدا کردن ِ اعضایِ سرم و تفکیکش داخل سطل زباله بود. مامان برگه‌های آزمایش رو گرفت و دستم داد. نگران گفت: _تو یکم دکتر مکتری خوندی، ببین تو اینا چی نوشته؟ من طاقتم طاق نمیشه تا دکتر جزء به جزء بگه چه بلایی سرت اومده. هوفی کشیدم و برگه ها رو نگاه کردم. چند تاشون که مربوط به کم خونی و کلیسم بدنم میشد. قند خونمم افت کرده بود و معلوم بود که وضعیت بدنم داغونه. برگه بعدی رو نگاه کردم، این ها هم همش از وضعیت داغون معده و کلیه‌ام خبر میداد. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 برگه سوم و آخر رو که نگاه کردم، گیج نگاهی به حروف انگلیسی کردم. نمی‌فهمیدم این علامت ها چی بودن. اِی‌کاش هیچوقت رشته‌ی تجربی نمی‌خوندم و نمی‌فهمیدم تو این کوفتی ها چی نوشتن. مامان که نگاه ماتم رو دید، نگران شد و خم شد روی برگه و گفت: _چی نوشته؟ ها؟ چی شده؟؟ گلوم خشک شده بود. آب دهنمو قورت دادم و لرزون گفتم: _من.. من... نُه‌هفته‌ست که حاملم! مامان هین بلندی کشید و یدفعه چیزی از دست دکتر افتاد. نگاه که کردم دیدم لیوانِ آبی دستش بوده و زمین خورده. چشمام پر از آب شدن و ذوق‌زده دستمو روی شکمم کشیدم. من از عامرم یادگاری داشتم. عامر نمرده بود، هنوز تو وجودم زندگی میکرد و نفس می‌کشید. با بغض و خوشحالی گفتم: _من.. من دارم از مردی که عاشقشم... مادر میشم! مامان انقدر شوکه بود که نمی‌تونست هنوز هیچ چیز رو هضم بکنه. حالا میدونستم که چرا انقدر سنگ کوب کرده بودم و تو دلم بیقراری بود، من باردار بودم! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 شوق و ذوق توی رگ‌هام پیچید، پس من کامل از عامر جدا نیوفتاده بودم. حالا دیگه تیکه‌ای از وجودِ عامر تو دلم زندگی میکرد. شکممو مالیدم و با خنده گفتم: _تو دلیِ مامان... وای خدای من باورم نمیشه. تو دلیِ عامرم! چقدر خوب موقع اومدی. مامان خیلی تنها بود فدات بشم. مامان سرد و ماتم زده نگاهم کرد و گفت: _میخوای نگهش داری؟ خنده‌ام محو شد. اخمی کردم و گفتم: _منظورتون چیه؟ _کی میخواد خرج ِ بچه‌ای رو گردن بگیره که باباش مُرده؟ اصلا به این فکر کردی حلما؟ خانواده‌ی شوهرت بعد مرگ حاجی دیگه نگاتم نکردن. نگفتن چی به سر زنِ بیوه‌ی پسرشون میاد. مثل تفاله پرتت کردن از زندگیشون! راست میگفت. حاج‌خانم از اول هم منو به عنوان عروسش قبول نداشت. حالا با وجودِ این بچه، زندگی برام سخت‌تر میشد. باید جواب در و همسایه ها رو میدادم که چرا خانواده‌ی شوهرم دنبالِ نوه‌شون نمیان. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴