eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
نامشان در دنیا شهید است و در آخرت شفیع... @Hamrahe_Shohada
یه‌رفیقی‌میگفت🌘"") غم‌‌وغصـه‌و مشکلات‌که‌برای‌همه‌هست! امـا، میگفت‌‌ مهم اینه: یه‌‌دونه‌از‌همون‌لبخند‌ابزنی‌وبلندبگی +خب‌که‌چی؟! -خــداکه‌هســت‌!✨ والاکه‌چی‌مثلا؟ "بخند‌رفیق‌خداهسـت..."
🔴چون بحث بابک قاجار زیاد داره بیان میشه خواستم بگم اگه خاندان قاجار از ابتدا تا به امروز یه مرررررد به خودش دیده باشه ایشونه: 🔹 پاسدار رشید اسلام شهید محمد علی دولتشاهی از نوادگان میرزا محمدعلی دولتشاه پسر بزرگ فتحعلی شاه قاجار که حین آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب وقتی به هوش آمدم 🌱 سی و یکم شهریور سال ۱۳۵۹ وقتی دشمن بعثی از زمین و هوا به جمهوری اسلامی ایران حمله کرد امام راحل فرمان ایستادگی مقابل این دشمن خونخوار را صادر کرد. در همان‌ زمان مردم آماده به شهادت راهی میدان‌های نبرد شدند. در همین زمان محمود نیکی چهارده سال داشت بارها برای آموزش و اعزام به جبهه، به پایگاه بسیج رفت اما هر بار به علت کمی سن مانع اعزامش شدند. اما زمانی که دوستانش در جنگ شهید می‌شوند بالاخره محمود راهی آموزش می‌شود. مدتی در کردستان و سپس در جزیره مجنون با دشمن می‌جنگد. در شهریور ۱۳۶۴ در عملیات قادر با ترکش خمپاره دشمن مجروح، با خونریزی زیاد بیهوش و در چنگال دشمن گرفتار می‌شود. این کتاب سرگذشت زندگی و اسارت این مرد بزرگ است. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
* #داستـــان 💞#عاشقــــانه_دو_مدافـــع 💞 #قسمت_۵۶ الو سلام داداش به اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوب
* 💞 💞 حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی قول بده - نمیتونم علی نمیتونم میتونی عزیزم _ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی قول میدم - اما من قول نمیدم علی از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون دستشو ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد _ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود. چادرم رو سر کردم چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو، رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در _ دلم نمیخواست از اتاق بریم ییرون پاهام سنگین شده بود و به سختی حرکت میکردم دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین همه پایین منتظر ما بودن مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم.... _ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در... درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه به اصرار خودت... _ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم.* * _ ✍"" ادامــه.دارد.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
الهی... آنکه در نماز جواب سلام نمی شنود هنوز نماز گزار نشد... ما را با نمازگزاران بدار علامه حسن زاده آملی (ره) 🌸 التماس دعا ☘ @Hamrahe_Shohada
سالروز عملیات بیت المقدس ۲ 🌱 عملیات‌ بیت‌ المقدس ‌۲ با رمز یا زهرا (سلام‌ الله‌ علیها) در ساعت ‌۱ و ۱۵ دقیقه‌ ۲۵ دی‌ ماه‌ ۱۳۶۶ برای‌ آزاد سازی‌ ارتفاعات‌ غرب‌ شهر ماووت‌ عراق‌ در منطقه‌ای‌ به‌ وسعت‌ ۱۳۰ کیلومتر مربع‌ آغاز شد و این عملیات در سخت‌ترین‌ وضعیت‌ جوی‌ در میان‌ برف‌ و سرما توسط‌ یگان‌های‌ سپاه‌ ادامه‌ پیدا کرد. این عملیات در محور ارتفاع قمیش در منطقه عملیاتی سلیمانیه عراق به صورت گسترده به فرماندهی سپاه و با حضور رزمندگان اسلام انجام شد. این عملیات تا روز دوم بهمن سال ۶۶ در منطقه عمومی ارتفاعات قمیش و سلیمانیه با فرماندهی سپاه ادامه یافت که از نوع هجوم سپاهیان اسلام علیه دشمن بعثی بود. @Hamrahe_Shohada
🥀نگاهی به خود ✨اگر برای خدا جنگ میکنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت "اگر کار برای خداست گفتنش برای‌چه؟" 👈بعضی وقت ها عکس ها از محتوای کارها زیادتر است می دونید چرا ؟ چون همه به فکر دیده شدنند تا سرانجام کار @Hamrahe_Shohada
🥀سوختند تا ما گرم شویم ✨گرمای خانه هایمان در این روزهای سرد از سوختن نفت وگاز نیست این گرما را مدیون مردانی هستیم که برای ما سوختن 👈یادی کنیم از مرزبان های عزیز کشورمان @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض ارادت یعنی این... وفاداری یعنی این... پا به رکاب بودن یعنی این... 🌹جوان عراقی خطاب به حضرت آقا: اگر كشته شويم، سپس سوزانده شويم، خاكسترمان را بر باد دهند، باز زنده شويم و دوباره كشته شويم و اين كار را هزار بار با ما كنند، به خدا دست از تو بر نمى‌داریم.. @Hamrahe_Shohada
🔆دل رئووف اولیای خدا🔅🔅 برای بچه‌ها چند تا جوجۀ خریده بودم. آقا(حاج آقا بهجت) دوست داشتند بچه‌ها به‌جای عروسک، از حیوانات کوچک نگهداری کنند. وقتی فهمید، دائم می‌گفت: «مواظبشان باشید، بهشان رسیدگی کنید.» جدی هم می‌پرسید؛ می‌گفت: «اموراتشان باید تأمین شود.» جعبۀ مقوایی کوچکی درست کرده بودیم و جوجه‌ها را در آن گذاشتیم. زمستان از ترس سرما، جعبه را آوردیم داخل و آن را گذاشتیم گوشۀ اتاق. تا از در آمد، اول پرسید: «به اینها داده‌اید؟!» بعد هم گفت: «شاید آنجا دلشان گرفته باشد. درِ جعبه را باز کنید بیایند توی اتاق، یک گشتی بزنند!» یک روز دیگر را گذاشته بودیم بیرون، باخبر شد. گفت: «شاید امشب نزدیک صبح هوا سرد بشود، چرا اینها را بیرون گذاشتید؟ شاید هم گربه ببردشان.» گفتم: «خب شاید خدا اینها را برای گربه خلق کرده باشد؛ گربۀ چه باید بخورد؟» طوری نگاهم کرد که انگار آن گربه می‌خواهد انسانی را بخورد! رفت آنها را و آورد و گذاشت گوشۀ اتاق. 📚این بهشت، آن بهشت، ص٣٩و۴٠؛ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت @Hamrahe_Shohada
🌸🌸🌸 اگر خیلی خیلی پدر و مادرت را دوست داری... و می خواهی در حیات و مماتشان فیض بسیااار بزرگی به آن دو برسانی، مدام بگو: ✨✨ بأبی انت و أمی یاحسیـــن پدر و مادرم به فدایت حسین جاااااان 💐💐💐 @Hamrahe_Shohada
 آخرین روزهای اسفند 1364 بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام، تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه‌ای استراحت نداشتیم. اتاق عمل مرتب آماده می‌شد و تیم جراحی وارد می‌شدند. داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می‌رفتم که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده. همینطور که جلو می رفتم، یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد. برگشتم، اما کسی را ندیدم! می‌خواستم بروم که دوباره صدایم کرد. دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق در خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم: شما من رو صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، من، کاظمینی. چشمانم از تعجب گرد شد. گفتم: محمدحسن اینجا چیکار می‌کنی؟ محمدحسن کاظمینی سال‌های سال با من هم‌کلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضا اصفهان زندگی می‌کردیم. حالا بعد از سال‌ها در بیمارستانی در اصفهان او را می‌دیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سال‌های اول جنگ، در جبهه مفقود شده بودند؛ البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده‌اند. ادامه دارد....۱ @Hamrahe_Shohada
💢وداع با پیکر مطهر شهید مدافع امنیت «احمد کشوری نیا»برگزار شد. , صبح امروز مراسم تشییع و وداع با حضور مردم ولایت مدار ساوه از میدان امام (ره) تا میدان انقلاب راهی شدند. 🔘این شهید والامقام هفدهم دیماه در حین ماموریت تعقیب و مراقبت خودرو قاچاقچیان کالا بر اثر برخورد عمدی خودرو حاوی کالای قاچاق با خودرو گشت پلیس، به بیرون پرتاب شده و سرش با زمین برخورد کرده و به شدت مجروح می‌شود و به علت مرگ مغزی، پس از چند روز به فیض عظمای شهادت نائل آمد و پنج عضو بدن او به بیماران نیازمند اهداء شد. 🔘پیکر مطهر شهید احمد کشوری نیا پس از تشییع در ساوه ، با بدرقه مردم ساوه برای تدفین به زادگاهش «لرستان» منتقل  شد عکاس خبری محمدرضا غلامی روابط‌عمومی پیچ حوادث ساوه @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
 آخرین روزهای اسفند 1364 بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را می‌دیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سال‌های اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده اند.  بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پرونده‌اش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید. فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کند.  ماجرایی را برایم گفت که بعد از سال ها هنوز هم وقتی به آن فکر می‌کنم حال و هوایم عوض می‌شود. محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم. یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش، تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم. در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود . در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند: نگران هیچ چیزی نباش، خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده. ادامه دارد....۲
یـه‌عزیزی مـی‌گـفـت آدم‌هـرچــی‌عــزیــزتـر رفتنــش‌هـم‌تلـخ‌تـر... @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. ح
فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کند.  ماجرایی را برایم گفت که بعد از سال ها هنوز هم وقتی به آن فکر می‌کنم حال و هوایم عوض می‌شود. محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم. یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش، تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم. در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود . در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند: نگران هیچ چیزی نباش، خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.  تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد. دکتر همین که می خواست مشغول به کار شود، مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده، به‌قدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبت های بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم .دایره‌ای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم، حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد . یادم هست روز آخر اسفند حسابی برایش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین می‌آیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشویم. همین طور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود، به من گفت:  می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم: بگو می شنوم. در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند می‌دیدم. آن ها هم به آسمان می رفتند. کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند. دو ملک قبلی گفتند: اینجا آسمان اول تمام می شود. شما با این ملائک راهی آسمان دوم می شوی.از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد، فهمیدم ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند. همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند، کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد، نمی دانید چقدر زیبا بود. از هر نعمتی بهترین هایش در آن جا بود. یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند. فهمیدم که هر دوی آن ها شهید شده‌اند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آن ها اسیر هستند .خواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند: این شهید را برگردانید، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد. او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد. تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند: چشم ...  ادامه دارد ....۳ @Hamrahe_Shohada
🥀هوا باران دلم نالان... کجایید ای سبک بالان...؟ ✨دراین روزهای برفی یادی کنیم از تشیع پیکر شهدایی که درمیانه برف وبوران تشیع شدند و چقدرهم مردم پای کار بودند تا چنین تصاویری خلق شود 👈درمصرف گاز صرفه جویی کنیم @Hamrahe_Shohada
ما استراحت نخواهیم کرد این انقلاب و این جامعه آنقدر کار درش هست که دیگر استراحت بی استراحت... آنقدر کار هست که میتوان انجام داد بی آنکه هیچ پست و سمت و حکم و ابلاغی در کار باشد... 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کند.  ماجرایی را برایم گفت که بعد از سال ها هن
یک باره روح به جسم من برگشت. تمام بدنم درد می کرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند. اما یک نفر متوجه زنده‌بودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آن جا راهی اصفهان شدیم . حالا هم فقط یک کار دارم، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. .حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم، فقط آمده‌ام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم. او می گفت و من مات و متحیر گوش می کردم. روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، می خواستم ببینم ماجرا چه می شود. وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن گفت: پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت: خیر. محمد حسن گفت: مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم. آن ها الان در بهشت هستند و من این جا.  پدر گفت: اون ها شاید اسیر باشند و برگردند، اما مهم این است که آن ها مجرد بودند و تو زن و بچه داری. من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم .از این جا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد حسن خیلی خوشحال بود. گفتم: چه شده گفت: پدرم راضی شد. انشاالله می روم آن جایی که باید بروم.من برخی شب‌ها توی بیمارستان کنارش می نشستم. برای من از بهشت می گفت، از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آن جا را مقایسه کنم. زخم هایش روز به روز بهتر می‌شد، دو سه ماه بعد ، از بیمارستان مرخص شد. شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده. چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم، رفقایم گفتند امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟ گفتند:محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده! به محل تشییع شهدا رفتم. درب تابوت را باز کردم. محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود. یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش داره میاد. دوست من گفت: خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه، دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد. من گوشه ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت، دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند اما اثری از برادران محمدحسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت، و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند.۴ شهدای را با ذکر صلواتی یاد کنیم @Hamrahe_Shohada
مسابقه کتابخوانی سیره عملی شهدای روحانی👆
💐امـــام روح الله🔆🔅🔅🔅 سلام بر حماسه سازان همیشه جاوید روحانیت که رساله علمیــه وعملـــــیه خود را به دم شهادت ومرکب خون نوشته اند وبر منبر هدایت و وعظ وخطابه ناس از شمع حیاتشان گوهر شب چراغ ساخته اند. افتخار وآفریــــن بر شهدای حوزه و روحانیت که در هنگامه نبرد، رشته تعلقات درس وبحث ومدرسه را بریدند وعقال تمنیات دنیارا از پای حقیقت علم برگرفتند وسبکبالان به میهمانی عرشیان رفتند ودر مجمع ملکوتیان شعر حضورسروده اند. سلام بر آنان که تا کشف حقیقت تفقـــه پیش تاختند وبرای قوم خود منذران صادقی شدند که👇 بند بند حدیـــــث صداقتشان را قطرات پاره پاره پیکرشان گواهی کرده است ، وحقا از روحانیت راستین اسلام وتشیع جز این انتظاری نمی رود که در دعوت به حق وراه خونین مبارزه مردم ،خود اولین قربانیها رابدهد 👈ومهر ختام دفترش شهادت باشد. آنان که: حلقه ذکر عارفان ودعای سحر مناجاتیان حوزه ها وروحانیت را درک کرده اند ودر خلسه حضورشان آرزویی جز شهادت ندیده اند ... البته همه مشتاقان وطالبان هم به مراد شهادت نرسیده اند . یکی چون من عمری در ظلمات حصارها وحجابها مانده است ودر خانه عمـــــل وزندگی جز ورق وکتاب منیـــت نمی یابد ♦ودیگری در اول شب یلدای زندگی سینه سیاه هوسها را دریده است وبا سپیــــده سحر عشق عقد وصال وشهادت بستـــــه است.... @Hamrahe_Shohada