eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
‏میشه روزۍ هزار بار... بین همین مردم شھر... بین همین انبوه وسوسه های شیطانـے شھید شد...🕊:)! 🚫
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ علے اونقدر خوب بود کہ مطمئن بودم شهید میشہ...😭👌🏻 واااے خدایا کمکم کن. از جام بلند شدم. رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد. درد شدیدے تو سرم احساس کردم.😣 پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو همون حالت خوابم برد.😴 باصداے اذان صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود. بہ اطرافم نگاه کردم👀 علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشتہ بود. سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود. _اسماء چرا نخوابیده بودے؟ منو میخواستے گول بزنے؟ اونجا چرا؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ؟ من کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟ الکے خندیدم و گفتم: _اوووووو چہ خبرتہ علے؟ این همہ سوال اونم این وقت صبح؟😁 پاشو بریم وضو بگیریم. نمازمون و اول وقت بخونیم. نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام.🤧 بدون توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرون.🚶🏻‍♀ رفتم سمت دستشویے. تو آینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم. وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهن کردم. چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم. علے نمازو شروع کرد: _اللہ اکبر با اولین اللہ و اکبرے کہ گفت اشک از چشمام جارے شد.😭 بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم. نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...😢 بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش: _علے _جانم؟ _ببخشید _بابت چے؟ _تو ببخش حالا _باشہ چشم دستے بہ سرم کشید و گفت: _اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے؟😍 _اوهووم _اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ؟😉 سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم. اخمے کردم و گفتم: _با چادر مشکے چے؟🤨 دستش و گذاشت رو قلبش و گفت:
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: _عشق علے حالا هم برو بخواب. ‌_بخوابم؟ دیگہ الان هوا روشن میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم.🙂 _اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم. _قوووول؟ _قول. ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم. مامان بود حتما کلے هم نگران شده بود. گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم: _الو _الو سلام اسماء جان حالت خوبہ مادر؟🙂 _بلہ مامان جان خوبم خونہ ے علے اینام. _تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟ _ببخشید مامان یکدفعہ اے شد _باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسون _چشم خدافظ پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم. _علے جان، پاشو ساعت یازدهہ پاشو کلے کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: _یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم: _اِ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد. _باشہ پس من میرم یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت: _کجا؟ خندیدم و گفتم: _دستشویے بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم. انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکون داد کہ من از اتاق رفتم بیرون.🚶🏻‍♀ وقتے برگشتم. همینطورے نشستہ بود. _اِ علے پاشو دیگہ _امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما☹️ پوووفے کردم و گفتم: _ببین علے من از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر من دارے این حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم.🙂 پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...🚶🏻‍♂ 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیرون.👜 ساک رو ازش گرفتم و لباس ها رو خارج کردم. _خب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک. وسایل ها رو مرتب گذاشتم. باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم!😣 _علے مامان اینا میدونن؟ _آره. ولے اونا خیالشون راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارن کہ... حرفشو قطع کردم: _اردلان چے؟ اونم میدونہ؟ سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد. اخمے کردم و گفتم: _پس فقط مـݧ نمیدونستم؟😒 چیزے نگفت. _اسماء جمع کردن وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون.🙂 قبول نکردم: _امروز خودم برات غذا درست میکنم...🙂 پلہ هارو دوتا یکے رفتم پایین. بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد.👀 وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد. _سلام مامان _اِ سلام دخترم بیدار شدے؟ حالت خوبہ؟🤔 لبخندے زدم و گفتم: _بلہ خوبم ممنون ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟🤔 _الان میخواستم پاشم بزارم. شماها هم کہ صبحونہ نخوردید. _میل نداریم مامان جان اگہ اجازه بدید من ناهارو درست کنم. _اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن با اصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد. _خب قورمہ سبزے بزارم؟ ‌_الان نمیپزه کہ _اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم: _کجا میخواد بره؟😟 واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.🤦🏻‍♀ _امم امم هیچ جا مامان. _خودت گفتے امشب میخواد بره ابروهامو دادم بالا و گفتم: _من؟ حتما اشتباه گفتم🙂 خدا فاطمہ رو رسوند.. 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ خدا فاطمہ رو رسوند... با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد.🚶🏻‍♀ با دیدݧ مـݧ تعجب کرد: _اِ سلام زنداداش اینجایے تو؟😳 _بہ سلام خانم. ساعت خواب؟🤨 _واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم _باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ من کمک کن با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید. علے پیش بابا رضا نشستہ بود. از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم.🚶🏻‍♀ بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد. میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست.😢 همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود. لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم. نا خودآگاه یاد اون باز و بند خونے کہ اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت.💦 اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم. با صداے بازو بستہ شدن در بہ خودم اومدم. علے بود: _اسماء تنها اومدے بالا؟ چرا منو صدا نکردے کہ بیام؟ _آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشون بگے؟ _الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش، بابا زیاد مخالفتے نداره اما مامان، قرار شد بابا با مامان حرف بزنہ. اسماء خوانواده ے تو چے؟🤔 _خانواده ے من هم وقتے رضایت منو ببینن راضے میشن.🙂 _اسماء بگو بہ جون علے راضے ام😢 از تہ دل راضے بودم ، اما جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پایین🏃🏻‍♀ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد. پس بابا رضا بهش گفتہ بود.😔 با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم. چشماش پر از اشک بود. دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: _اسماء ، دخترم راستشو بگو تو بہ رفتن علے راضے هستے؟ یاد مامانم وقتے اردلان میخواست بره افتادم، بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: 😊☺️
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ بغضم گرفت ، سرمو انداختم پایین و گفتم: _بلہ😢 پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان آدم تو دارو صبورے بود و خودخورے میکرد. دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشون حرکت کرد.🚶🏻‍♀ خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو. آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم. اولین نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد. بعد هم فاطمہ و بابا رضا. همہ نشستن. علے پرسید: _اِ پس مامان کو؟🤔 بابا رضا از جاش بلند شد و گفت: _شما غذا رو بکشید من الان صداش میکنم.🚶🏻‍♂ بعد از چند دقیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست. غذا هارو کشیدم. بہ جز علے و فاطمہ کسے دست و دلش بہ غذا نمیرفت.😞 علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ... ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلانو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشے برداشت: _الو _الو سلام داداش _بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟ یہ خبرے چیزے از خودت ندیا من اخبارتو از شوهرت میگیرم.😁 خندیدم و گفتم: _خوبے داداش ، زهرا خوبہ؟☺️ _الحمدللہ _داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ مامان اینا بگے؟🙂 _گفتم اسماء جان _گفتے؟ _آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے.🙂 آهے کشیدم و گفتم: _باشہ خدافظ😪👋🏻 ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسہ همین بهم زنگ نمیزنن میخوان کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم. ساعت بہ سرعت میگذشت. باگذر زمان و نزدیک شدن بہ ساعت ۸ ،طاقتم کم تر و کم تر میشد.😣 تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود. ساعت ۷ و ربع بود. علے پایین پیش مامانش بود. تو آینہ خودمو نگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود و رنگ روم پریده بود.😣 لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم. ساعت ۷ و نیم شد. علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست. میدونستم منتظر بود کہ من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.😞 بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود. چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: 😊☺️
هدایت شده از 🇵🇸ᴀᴘᴘʟʏ|اپـ‌ل‍‌ای
سلام رفقا . چطورین؟💕🦋 حالا که ۵۰۰ شدیم برنامه ایتی رو براتون میزارم ☺️ فقط اگر این پیام ۵۰ سین بخوره 🌹 @Labkhand_kochak🍃
و فقط با یاد او آرام می‌گیرد دلها✨
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕‏مسابقه قهرمانی بوکس در ترکیه برگزار شده، به هر بوکسور موقع ورود حق انتخاب پخش یه موزیک دادن، علیرضا قنبری بوکسور ایرانی مداحی فاطمیه مهدی رسولی رو انتخاب کرده تا پخش بشه دمت گرم پهلوون
پرداخت‌ایتا داریم🍋
‹🔗🖤› ‌ • • خداھمیشھ‌بھتـرینـاشوبھ‌ڪسۍمیدھ‌ڪھ تواِنتخـابشون‌بھ‌اونْ‌اِعتمـادوتوڪل‌میڪنن...シ!
هدایت شده از پیشاهنگ
‹🖤📎› - - نمـازمۍخونۍ؟؟ قبـۅݪ‌باشہ‌قبـوݪ‌حق‌بـاشہ دعـامۍخونۍ؟ اونـم‌قبـوݪ‌مـاࢪم‌دعـاڪن نمـازشبـم‌مۍخونۍ؟؟ اونـم‌قبـوݪ‌بـاشہ‌مـاࢪم‌دعـاڪن دعـاۍشھـادتـم‌مۍڪنۍ؟! ایشاݪا‌بھـش‌بـࢪسۍولـۍتومجازۍهم مواظب‌مذهبۍبودنټ‌هستۍ؟؟؟ بین‌داداشیـاوخواهـࢪیـاټ‌بہ‌فڪࢪعاقبتتم هستۍ!؟ بہ‌فڪࢪاینڪہ‌بـاهـࢪیڪ‌ازایـن‌ڪلماتت وگفتـاࢪټ‌وچټ‌بانامحࢪمټ‌چقدࢪدݪ امـان‌زمانتومۍشڪونۍ چقداشڪشودࢪمیـاࢪۍگنـاھ‌‌ازاین‌بزࢪگتـࢪ ڪہ‌سیلۍمیزنۍبہ‌امام‌زمان؟ بعدآࢪزۅۍشھـادټ‌مۍڪنۍ شھیدۍمۍگفټ‌بادوࢪڪعټ‌نمازشق اݪقمـࢪنمۍڪنۍ بـایدبقیہ‌اعماݪټ‌هم‌دࢪسټ‌باشہ بہ‌خودمـون‌بیایـم @Dokhtaranefatemiii
🌱🌼🧕 حیف که زبان عربی"چ"ندارد...😢 . . وگرنه سوره ای داشتیم... به نام"چادر"باسجده واجـب...♥️😍 دختران‌مہدوی|ʏᴀssʙᴀɴᴏᴏ
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
شبتون بخیررفقا🖐🏻✨
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم
🎊مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم🎊 عاشقی ❤️ دوشنبه ۱۳ دی ماه تا ۱۷ دی ماه مصادف با شهادت سردار عزیز دلها سردار قاسم سلیمانی❤️
هدایت شده از دختران‌آسمانـے
[🎙📞] . . . ودرآخرالزمـٰآن زنـٰآنی‌ازلحآظ‌پوشیدگی‌برهنه‌اند! هوسبآزمیبآشند وموهـٰآی‌خودرآطوری‌آرایـش‌میکنند مآنندکوھـآن‌شترمیشود این‌هآاهل‌بهشت‌نیستند وبویِ‌بهشت‌رآاستشمآم‌نمیڪنند! . رسول‌اکرم! . @poadmopz
تنها به قصد حنجرشان ماشه می‌کشیم، قسمت شود به نیت شش‌ماهه‌ات حسین‌جان🙂💔 دختران‌مہدوی|ʏᴀssʙᴀɴᴏᴏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
👴🏻پیـرمیـگہ 🧑🏻جوآن‌میگہ 👨🏻بچه‌دارمیڱہ 🧔🏻متأهل‌میگہ‌ 👱🏻‍♂مجرد‌میگه 👤اصلاح‌طلب‌میگه 👤اصولگرامیگه 🌱🌹
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
شبتون بخیررفقا🖐🏻✨
0:00
آرزو کنین✨ فرج آقا💔
هدایت شده از  . حَنیفـھ☁️ .
بسم‌اللّہ‌الرحمن‌الرحیم
•🙂🌿° امروز چادر بانوان‌از عبای من‌ باارزش‌تر است! بانوان با حفظ حجاب برتر خود، مروج‌ دین‌اسلام‌هستند. ❲آیت‌ا..گلپایگانی❳ 💎 @modafe_chadorrrr
هدایت شده از  گاندو
📲💭 مسیحیان هم، سالِ نو را با یادِ تو، تحویل می کنند! 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo