💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_بیستم
خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همین قبول کردم.👌🏻
کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود شروع کردم بہ خوندن، خیلے برام جذاب و جالب بود.✨
وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بین یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد.😣💔
یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره.🚶🏻♂
یا پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن.
دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکردن و...
واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم.🎨
یہ بار عکس همون شهید رو بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ ۲۰ سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن.🙂
هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا.
خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با این کہ چند ماه از چادرے شدنم هم مےگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن، جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون، کوچیک و بزرگ، بےحجاب و باحجاب و...
شهدا دل همہ رو با خودشون برده بودن.
پیکر شهدا رو آوردن. همہ دویدن بہ سمتشون🏃🏻♂ یہ عده روے پرچم ایران کہ روے جعبہ رو باهاش پوشونده بودن، یہ چیزایـے مینوشتـن، یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن، یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن، در عین حال همشون هم اشک میریختن.😭
پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود.
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
_مادر جان این عکس کیہ؟
لبخند زد و گفت:
_عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد.☺️
بطرے آب رو دادم بهش و ازش پرسیدم:
_شما از کجا میدونے امروز میاد؟!🙃
_اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد.🙂
_خوب چرا نمیرید جلو؟🤔
_بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت.
اشک تو چشام جمع شد، دلم میخواست بهش کمک کنم، بهش گفتم:
_مادر جان اخہ این شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتن.
جوابمو نداد.
بهش گفتم:
_مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام.
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام، یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:
_خودت کمک کن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار😢
جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن، پیداش نکردیم. نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ. داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان😊