💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_بیست_و_دوم
چاره اے نبود باید میرفتم...🚶🏻♀
اوایل مهر بود کلاس هاے دانشگاه تازه شروع شده بود.
ما ترم اولے ها مثل این دانشگاه ندیده ها روز اول رفتیم تنها کلاسے کہ تو دانشگاه برگزار شد کلاس ترم اولے ها بود.
دانشگاه خیلے خلوت بود.
تو کلاس کہ نشستہ بودم احساس خوبے داشتم خوشحال بودم کہ قراره خانم مهندس بشم براے خودم.🤓
تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغے گذشتمم داشت برمیگشت
همون روز اول با مریم آشنا شدم.
دختر خوبے بود.👌🏻
اولین روز دانشگاه پنج شنبہ بود.
از بعد از اون قضییہ تو بهشت زهرا هر پنجشنبہ میرفتم اونجا و بہ شهدا سر میزدم شهداے گمنامو بیشتر از همہ دوست داشتم هم بخاطر خوابے کہ دیدم هم بخاطر محمد جعفرے پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکے از شهداے گمنانہ.🥀
اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعہ ے شهداے بی پلاک.🖇
زیاد بودن دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم کہ فقط واسہ خودم باشہ اونروز شلوغ بود.
سر قبر بیشتر شهداے گمنام نشستہ بودن.
چشمامو چرخوندم کہ یہ قبر پیدا کنم کہ کسے کنارش نباشہ.👀
بالاخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحہ اے براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم.
یہ پسر بچہ صدام کرد:
_خالہ، خالہ ، گل نمیخواے؟☺️
سرمو آوردم بالا یہ پسر بچہ ے ۵ سالہ در حال فروختن گل یاس بود.🌷
عطر گلا فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشن آخہ گرون بود.
ازش پرسیدم:
_عزیزم همش چقدر میشہ؟
_۱۵تومن 💶
۱۵تومن بهش دادم و گلها رو ازش گرفتم چند تاشاخہ ببشتر نبود.
بطرے آب رو از کیفم درآوردم و رو قبر و شستم بوے خاک و گل یاس باهم قاطے شده بود لذت میبردم از این بو.🤤
گلها رو گذاشتم رو قبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم. میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزے بگم براے همین بہ یہ فاتحہ اکتفا کردم.
یہ شاخہ گل یاس رو هم با خودم بردم خونہ و گذاشتم تو گلدون اتاقم همون گلدونے کہ اولین دستہ گلے کہ رامین برام آورد بود رو گذاشتہ بودم توش بهم ریختم ولے با پیچیدن بوے گل یاس تو فضاے اتاقم همه چیز و فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادرے شدنم اومد تو ذهنم.
همہ ے کلاس هاے دانشگاه تقریبا دیگہ برگزار میشد.👐🏻
چند تا از کلاس ها رو کہ بین رشتہ ها عمومے بود و با ترم هاے بالاتر داشتیم
سجادے هم تو اون کلاس ها بود.
من پنج شنبہ ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم سرے دوم کہ رفتم تصمیم گرفتم تو نامہ همہ چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام.
نامہ رو بردم خندم گرفتہ بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش بالاخره تمام سعے خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتے از گذشتم میگفتم حال بدے داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامہ رو از اونجا بر دارم.🤦🏻♀
با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیرون...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️