💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_بیست_و_هفتم
_اِ اسماء من هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده...😐
_باشہ داداش بگو.😬
فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے😬
_چیہ انقد زود داداشتو فروختے؟😕
_اِ داداش این چہ حرفیه؟! شما حرفتو بزن.
_راستش اسماء من بہ مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهران.
_اِ چہ خوب داداش، مامان بفهمہ کلے خوشحال میشہ😃
_آره تازه استخدام سپاه هم میشم
فقط یہ چیز دیگہ
_چے؟!🤨
_چطورے بگم اخہ؟ اممم...
_بگو داداش خجالت نکش نکنہ زن میخواے😜
_اره...
_اره؟!!😳
_ینے از یہ نفر چیزه
_داداش بگو دیگہ جون بہ لبم کردے😬
_اسماء دوستت بود زهرا
_خب خب
_همون کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست👌🏻
_خب داداش بگو دیگہ😬
_اسماء ازدواج کرده؟🤔
_آخ آخ داداش عاشق شدے.😍 ازدواج نکرده🖐🏻
_اسماء با مامان حرف میزنے؟🙈
_اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے؟!😝
_حرف میزنے یا نہ؟🤨
_آره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس🤣
از رو تخت بلند شد و گفت:
_هہ هہ مسخره بگیر بخواب فردا کلے کار دارے
باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت؟!🤷🏻♀
بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از من خوشش بیاد.🤦🏻♀
ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم.
یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد.🔔
از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد.
خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده.😂
از اتاق اومدم بیرون. اومدم خدافظے کنم کہ اردلان عصبانے و با اخم صدام کرد:
_کجا؟😠
سرجام خشکم زد.
خندید و گفت:
_نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در حالا چرا انقد خوشگل شدے تو؟🤨
خندیدم و گفتم:
_بوووودم😌
دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد.
سجادے وقتے منو اردلان رو دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم
مثلا غیرتے شده بود.😠
خندم گرفت و اردلان رو معرفے کردم:
_سلام آقاے سجادے برادرم هستن اردلان😁
انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلان دست داد.🤝
_سلام خوشبختم آقاے محمدے
سلام همچنین آقاے سجادے
اردلان بهم چشمکے زد و گفت:
_خب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست.😉
تو ماشین بازهم سکوت بود.
ایندفعہ من شروع کردم بہ حرف زدن:
_خب خوبید آقاے سجادے؟خوانواده خوبن؟☺️
لبخندے زد و گفت:
_الحمدللہ شما خوبید؟🙃
_بلہ ممنون.☺️
_خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے؟🤨
_من نمیدونم هر جا صلاح میدونید.
روبروے آبمیوہ فروشے وایساد.🍹
رفتیم داخل و نشستیم.
_خوب چے میل دارید خانم محمدے؟🤔
_آب هویج🥕
از پرویے خودم خندم گرفتہ بود.😂
_آقا دوتا آب هویج لطفا.
انشاءاللہ امروز دیگہ حرفامون رو بزنیم و تموم بشہ.
_انشااللہ🤲🏻
_خوب خانم محمدے شما شروع کنید.
_مـن؟ باشہ...
ببینید آقاے سجادے من نمیدونم شما در مورد من چہ فکرے میکنید ولے اونقدرام کہ شما میگید من خوب نیستم.😪
آهے کشیدم و ادامہ دادم:
_شما از گذشتہ ے من چیزے نمیدونید من بهاے سنگینے رو پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم.😞
شاید اگہ براتون تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من...🙂
سجادے حرفمو قطع کرد و گفت:
_خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید من با گذشتہ ے شما کارے ندارم من الان شما رو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ...
_و اینکہ چی؟🤨
_امیدوارم ناراحت نشید من نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم💌
البتہ نمیدونستم این نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت این جسارت رو نمیکردم.
اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے" متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست.
یکے از دلایل علاقہ ے من بہ شما همون چیزهاییہ کہ داخل نامہ بود.
فکر کنم سوالاتتون راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده.
بهت زده نگاهش میکردم.😦
باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج. سرشو آورد بالا از حالت چهره ے من خندش گرفتہ بود.
_آب هویجا روآوردن.
لیوان آب هویج رو گذاشت جلوم و بدون این کہ نگاهم کنہ گفت:
_بفرمائید اسماء خانم
بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم.
دلم یجورے میشد...
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️