eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
3.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ _اِ اسماء من هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده...😐 _باشہ داداش بگو.😬 فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے😬 _چیہ انقد زود داداشتو فروختے؟😕 _اِ داداش این چہ حرفیه؟! شما حرفتو بزن. _راستش اسماء من بہ مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهران. _اِ چہ خوب داداش، مامان بفهمہ کلے خوشحال میشہ😃 _آره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یہ چیز دیگہ _چے؟!🤨 _چطورے بگم اخہ؟ اممم... _بگو داداش خجالت نکش نکنہ زن میخواے😜 _اره... ‌_اره؟!!😳 _ینے از یہ نفر چیزه _داداش بگو دیگہ جون بہ لبم کردے😬 _اسماء دوستت بود زهرا _خب خب _همون کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست👌🏻 _خب داداش بگو دیگہ😬 ‌_اسماء ازدواج کرده؟🤔 _آخ آخ داداش عاشق شدے.😍 ازدواج نکرده🖐🏻 _اسماء با مامان حرف میزنے؟🙈 _اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے؟!😝 _حرف میزنے یا نہ؟🤨 _آره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس🤣 از رو تخت بلند شد و گفت: _هہ هہ مسخره بگیر بخواب فردا کلے کار دارے باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت؟!🤷🏻‍♀ بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از من خوشش بیاد.🤦🏻‍♀ ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم. یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد.🔔 از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد. خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده.😂 از اتاق اومدم بیرون. اومدم خدافظے کنم کہ اردلان عصبانے و با اخم صدام کرد: _کجا؟😠 سرجام خشکم زد. خندید و گفت: _نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در حالا چرا انقد خوشگل شدے تو؟🤨 خندیدم و گفتم: _بوووودم😌 دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد. سجادے وقتے منو اردلان رو دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتے شده بود.😠 خندم گرفت و اردلان رو معرفے کردم: _سلام آقاے سجادے برادرم هستن اردلان😁 انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلان دست داد.🤝 _سلام خوشبختم آقاے محمدے سلام همچنین آقاے سجادے اردلان بهم چشمکے زد و گفت: _خب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست.😉 تو ماشین بازهم سکوت بود. ایندفعہ من شروع کردم بہ حرف زدن: ‌_خب خوبید آقاے سجادے؟خوانواده خوبن؟☺️ لبخندے زد و گفت: _الحمدللہ شما خوبید؟🙃 _بلہ ممنون.☺️ _خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے؟🤨 _من نمیدونم هر جا صلاح میدونید. روبروے آبمیوہ فروشے وایساد.🍹 رفتیم داخل و نشستیم. _خوب چے میل دارید خانم محمدے؟🤔 _آب هویج🥕 از پرویے خودم خندم گرفتہ بود.😂 _آقا دوتا آب هویج لطفا. انشاءاللہ امروز دیگہ حرفامون رو بزنیم و تموم بشہ. _انشااللہ🤲🏻 _خوب خانم محمدے شما شروع کنید. _مـن؟ باشہ... ببینید آقاے سجادے من نمیدونم شما در مورد من چہ فکرے میکنید ولے اونقدرام کہ شما میگید من خوب نیستم.😪 آهے کشیدم و ادامہ دادم: _شما از گذشتہ ے من چیزے نمیدونید من بهاے سنگینے رو پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم.😞 شاید اگہ براتون تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من...🙂 سجادے حرفمو قطع کرد و گفت: _خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید من با گذشتہ ے شما کارے ندارم من الان شما رو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ... _و اینکہ چی؟🤨 _امیدوارم ناراحت نشید من نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم💌 البتہ نمیدونستم این نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت این جسارت رو نمیکردم. اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے" متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست. یکے از دلایل علاقہ ے من بہ شما همون چیزهاییہ کہ داخل نامہ بود. فکر کنم سوالاتتون راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده. بهت زده نگاهش میکردم.😦 باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج. سرشو آورد بالا از حالت چهره ے من خندش گرفتہ بود. _آب هویجا روآوردن. لیوان آب هویج رو گذاشت جلوم و بدون این کہ نگاهم کنہ گفت: _بفرمائید اسماء خانم بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم. دلم یجورے میشد... 😊☺️