💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_دوم
_آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ.🏠
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشین انداخت و گفت:
_اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتون.
_باور کنید اصلا گشنم نیست.
_آخہ اینطورے کہ نمیشہ.
_من اینطورے شرمنده میشم.
_تا یک ساعت دیگہ میرسونمتون خونہ.
سرعت ماشین رو زیاد کرد و جلوے رستوران وایساد.
خیلے سریع غذا رو خوردیم. و منو رسوند خونہ.
داشتم از ماشین پیاده میشدم کہ صدام کرد.
_اسمااااااء خانوم؟
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسممو...)
_بلہ؟
_حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید؟☺️
_اممم...نہ فکر نکنم...
شما چے؟
_اصلا... من کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید.
اگہ اجازه بدید من بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنن با خوانواده...
حرفشو قطع کردم.
_آقاے سجادے یکم بہ من زمان بدید...
ممنون بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید.
خدافظ👋🏻
اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم.😪
برخوردم بد بود. بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد...😞
اما من...
من میترسیدم...
باید بهم حق بده. باید درکم کنہ. من بہ زمان احتیاج دارم...باید بهم فرصت بده...😪
پکر و بے حوصلہ پلہ ها رو رفتم بالا. وارد خونہ شدم و یہ راست رفتم تو اتاقم.🚶🏻♀
لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ. نشستم رو تخت. سردرد عجیبے داشتم.😣
موهامو دور و ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہ هام
_خدایا... خودت کمکم کن تصمیم گیرے سختہ😣
از آینده میترسم. علے پسره خوبیہ اما...
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی)😁
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو🚶🏻♂
اول فکر کردم مامانہ.
تو همون حالت گفتم:
_سلام مامان
_سلام دختر بے معرفتم
صداے مامان نبود.
سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد.😳
_اِ سلااااااام زهرا تویے؟اینجا چیکار میکنی؟😟
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانہ اے گفت:
_میخواےبرم؟☹️
دستشو گرفتم و گفتم:
_دیوونہ این چہ حرفیہ بیا اینجا بشین.
چہ خبر؟🤨
_راستش ظهر بعد از اذان رو بروے مسجد داداشت آقا اردلانو دیدم...👀
_خب خب؟
_گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...☺️
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️