eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
2.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوے محضر پارک کرد و ازمون خواست پیاده شیم. علے با دیدن ما دستشو گذاشت رو سینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد. اردلان خندید و گفت: _ببین چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده.🤣 محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.😠 اردلان دستم رو گرفت و از ماشین پیاده شدیم.🚶🏻‍♀ مامان و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدن. من و اردلان باهم علے هم پشت ما. با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند.✨ فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلان کشید و برد سمت سفره ے عقد. دختر بامزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے، درست مثل چشماے علے داشت.👌🏻 مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زن علے از مکہ آورده بود رو سرم کرد و رو صندلے نشوند. هیچ کس حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود.🤦🏻‍♀ عاقد علے رو صدا کرد: _آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشون بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ.😐 با خجالت رو صندلے کنارے من نشست. باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و من الان کنار علے نشستہ بودم و تا چند دقیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم.😃 استرس تموم جونمو گرفتہ بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم. عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد رو جارے کنہ. علے قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: _بخونید استرستون کمتر میشہ. قرآن رو باز کردم.📖 _"بسمِ اللہ الرحمن ارحیم یــــس_والقرآن الکریم... آیہ هاے قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم.✨ تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم: _براے بار آخر میپرسم. خانم اسماء محمدے فرزند حسین آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟🤔 همہ سکوت کرده بودند و چشمشون بہ دهن من بود. چشمامو بستم. خدایا بہ امید تو. سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم: ‌_با اجازه ے آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها "بلہ" صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودن.😍👏🏻 علے اومد نزدیک و در گوشم گفت: _مبارکہ خانوم.😉 از زیر چادر حریر نگاهش کردم.👀 خوشحالے رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت: _با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع "بلہ" فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ من. دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد.💍 سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد.👀 حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردن بہ دست زدن و خندیدن. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: _زشتہ همہ دارن نگاهمون میکنن.😬 متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین. مامان اینا یکے یکے اومدن با ما روبوسے کردن و برامون آرزوے خوشبختے میکردن. اردلان دستم رو گرفت و در گوشم گفت: _دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو😉 دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ.😌 خندیدم و گفتم: _ان‌شاءاللہ😁 علے رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زد و گفت: _خوشبخت باشید. بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا کہ برگردیم خونہ. مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامان اینا گفت: ‌_خب دیگہ با اجازتون ما عروسمون رو میبریم...😉 😊☺️