eitaa logo
. حَنیفـھ☁️ .
2.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
753 ویدیو
5 فایل
__ _ بھ‌توکل‌نام‌اَعظمـت🌿 . رسانہ‌فرهنگی‌/هنرۍحنیفھ . وَ بڪاوید ؛ 🐋| @Haniinfo * نشـرمُحتواهمراھِ‌حفظ‌نشـان‌واره ! بیمه‌شده‌ۍ‌حضـرت‌زهـراۜ . 🤍 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨💖✨💖✨ ✨💖✨💖✨ 💖✨💖✨ ✨💖✨ 💖✨ ✨ چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم. سجادے هم برداشت... ۵ ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...🚦 سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشین کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے. چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود. ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند. از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود. کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ. کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود. روے هر پاکت هم چیزی نوشتہ شده بود.💌 داشتبرد و بستم. فال ها دستم بود و قاطے شده بود.🤦🏻‍♀ سجادے کنار خیابون وایستاد و برگشت سمت من. دوباره نگاهمون بہ هم گره خورد.👀 سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت: _اِ فال ها قاطے شد.😁 با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم: _تقصیر من بود ببخشید.😞 _ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بین این دو فال یکیشو بر میدارم. چشماشو بست و نیت کرد. دوتا فال و بین دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم. یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد و خوند. و لبخندے روے لباش نشست.☺️ از فضولے داشتم میمردم.😬 با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود. کلافہ شده بودم پاهامو تکون میدادم. متوجہ حالتم شد و فال رو بلند خوند: _"دل نهادم بہ صبورے کہ جز این چاره ندارم ..." بعدم آهے کشید و حرکت کرد: _خانم محمدے شما فالتون رو باز نمیکنید؟🙂 با بدجنسے گفتم: _نہ میرم خونہ باز میکنم. اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت: _باشہ هر طور صلاح میدونید.😕 خندم گرفتہ بود . دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم.😁 گوشے سجادے زنگ خورد.📱 چوݧ پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو: _سلاااااام علے آقاے گل🖐🏻 _سلام آقاے محسنے فداکار _اِ چیشده علے جون حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے☹️ _نہ وحید جان حالا قضیہ ے فداکار چیہ؟🤨 سجادے خندید و گفت: _هیچے... _باشہ باشہ حالا من و مسخره میکنے؟🤨 وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...🤪 سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت: ‌_وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ... بعد با حالت شرمندگے گفت: _تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...🤦🏻‍♂ حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم: _ایرادے نداره خدا ببخشہ...😂 نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زمان نبودیم. _آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ.🏠 😊☺️