💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_سی_و_یکم
چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم.
سجادے هم برداشت...
۵ ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...🚦
سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشین کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے.
چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود. ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند.
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود.
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ.
کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود.
روے هر پاکت هم چیزی نوشتہ شده بود.💌
داشتبرد و بستم.
فال ها دستم بود و قاطے شده بود.🤦🏻♀
سجادے کنار خیابون وایستاد و برگشت سمت من. دوباره نگاهمون بہ هم گره خورد.👀
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:
_اِ فال ها قاطے شد.😁
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم:
_تقصیر من بود ببخشید.😞
_ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بین این دو فال یکیشو بر میدارم.
چشماشو بست و نیت کرد.
دوتا فال و بین دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم.
یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد و خوند.
و لبخندے روے لباش نشست.☺️
از فضولے داشتم میمردم.😬
با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود.
کلافہ شده بودم پاهامو تکون میدادم.
متوجہ حالتم شد و فال رو بلند خوند:
_"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز این چاره ندارم ..."
بعدم آهے کشید و حرکت کرد:
_خانم محمدے شما فالتون رو باز نمیکنید؟🙂
با بدجنسے گفتم:
_نہ میرم خونہ باز میکنم.
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت:
_باشہ هر طور صلاح میدونید.😕
خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم.😁
گوشے سجادے زنگ خورد.📱
چوݧ پشت فرمون بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو:
_سلاااااام علے آقاے گل🖐🏻
_سلام آقاے محسنے فداکار
_اِ چیشده علے جون حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے☹️
_نہ وحید جان
حالا قضیہ ے فداکار چیہ؟🤨
سجادے خندید و گفت:
_هیچے...
_باشہ باشہ حالا من و مسخره میکنے؟🤨
وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...🤪
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت:
_وحید جان پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...
بعد با حالت شرمندگے گفت:
_تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...🤦🏻♂
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم:
_ایرادے نداره خدا ببخشہ...😂
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زمان نبودیم.
_آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ.🏠
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️