💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_چهلم
خندیدم و گفتم:
_انشاءالله که خیره
یہ ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم.❣
علے خوابیده بود. کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم.👀
بہ این فکر میکردم چطور تونستم بہ همین سرعت عاشقش بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے.
دستم رو گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم.👀
یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد.
و با لبخند و صداے خش دار گفت:
_سلام خانم کے اومدے؟☺️
_سلام نیم ساعتہ.
_اِ پس چرا بیدارم نکردے؟🙃
_آخہ دلم نیومد...😁
_آخ علے بہ فداے دلت😍
حالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم.
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم.
_علے نمیتونم خیلے سنگینے☹️
_اِ پس منم بیدار نمیشم.😑
_باشہ بیدار نشو منم الان میرم خونمون خدافظ.🖐🏻
دستم و گرفت و گفت:
_کجا؟ دلت میاد برے؟🙁
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکون دادم.
_باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بہ خدا قلبم میگیره.😢
دوتامون زدیم زیر خنده.😂
در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود:
_داداش زنداداش مامان معصومہ میگہ بیاید پایین شام.☺️
علے دستش رو گذاشت رو شکمشو گفت:
_آخ کہ چقد گشنمہ بریم.
دستشو گرفتمو گفتم:
_بدو پس😉
از پلہ ها اومدیم پایین.
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ.
رفتم سمتش:
_سلام بابا رضا خستہ نباشے☺️
پیشونیمو بوسید و گفت:
_سلامت باشے دختر گلم.
_با اجازتون من برم کمک مامان معصومہ.🚶🏻♀
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
_کجااااا؟
من خودم همہ چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگہ از خانومم کار کشیدید.
دوتامون زدیم زیر خنده.🤣
علے انگشتش رو بہ نشونہ ے تهدید بہ سمت فاطمہ تکون داد و گفت:
_باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ.🤨☝️🏻
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ.🚶🏻♀
بابا رضا و علے و زدند زیر خنده.
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️