💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_چهل_و_هشتم
علے سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمہ اے گفت:
_پیکر مصطفے رو نتونستن بیارن عقب. افتاد دست داعش.😞
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد.
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد:
_من و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم.😢
خنده هامون، گریہ هامون، دعوا هامون، آشتے هامون، هیئت رفتنامون همش باهم بود. من داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش من.
هم سـن بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم.
کل محل میدونستن کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه. تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم.👌🏻
کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم. بعد از کنکور تصمیم گرفتیم کہ بریم سربازے.👮🏻♀
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یہ جا.
اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج، منم دادگسترے تهران. برامون یکم سخت بود چون خیلے کم همدیگرو میدیدیم.
بعد از تموم شدن سربازے مصطفے همون جا تو سپاه موند. هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد.🙅🏻♂
میگفت یکم اینجا جا بیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم.🙂
همیشہ با خنده و شوخے میگفت:
_داداش علے الان بخواے زن بگیرے اول ازت میپرسن حقوقت چقدره؟ خونہ دارے؟ ماشین دارے؟ کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ ، بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کن.😁
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد.
از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ من درسمو ادامہ بدم. اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم.📚
من رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود.
ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم.
یک سال گذشت. من توسط آشنایے کہ داشتیم تو همین شرکتے کہ الان کار میکنم استخدام شدم.
ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف الشهدا. مصطفے عاشق کهف الشهداے اینجا بود.😍
اصلا ارادت خاصے بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد.
یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود.😔
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندن ابےعبدللہ رو خونده بودن مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسین(ع) داشت. همیشہ وقتے تو قضیہ اے گیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد.👌🏻
یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد. نگران شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم.
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد در مورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ.
دستشو گذاشت رو شونمو بابغض گفت:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️