💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_ییست_و_نهم
_بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم...🙂
_باشہ چشم...
روبروے یہ پارک وایساد...🚗
واے خداے من اینجا کہ...
اینجا همون پارکیہ کہ بارامین...😟
واے خدا چرا اومد اینجا...😞
دوباره خاطرات لعنتے...
دوباره یاد آورے گذشتہ اے کہ ازش متنفرم...😤
خدایا کمکم کن😢
از ماشین پیاد شد.🚶🏻♂
اما من از جام تکون نخوردم.
چند دقیقہ منتظر موند.
وقتے دید من پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشین و گفت:
_پیاده نمیشید؟
نگاهش نمیکردم.
دوباره تکرار کرد:
_خانم محمدے پیاده نمیشید؟🤔
بازم هیچ عکس العملے نشون ندادم.
اومد داخل ماشین نشست وبا نگرانے صدام کرد:
_خانم محمدے ، خانم محمدی؟ اسماء خانم؟
سرمو برگردوندم طرفش:
_بله؟
_نگران شدم چرا جواب نمیدید؟
_معذرت میخوام متوجہ نشدم🙂
با تعجب نگاهم میکرد😳
_اینجا رو دوست ندارید؟ میخواید بریم جاے دیگہ؟
سرمو بہ نشونہ ے نہ تکون دادم و گفتم:
_شما تشریف ببرید من الان میام البتہ اگہ اشکالے نداشتہ باشہ...☺️
متعجب از ماشین پیاده شد و گفت:
_خواهش میکنم سویچ ماشین هم خدمت شما باشہ اومدید بے زحمت درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.🚶🏻♂
تو آیینہ ماشین نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده.
اسماء تو باید قوے باشے همہ چے تموم شده رامیـنے دیگہ وجود نداره بہ خودت نگاه کن تو دیگہ اون اسماء سابق و ضعیف نیستے.🙅🏻♀
تو اونو خاطراتشو فراموش کردے.
تو الان بامردے اومدے اینجا کہ امکان داره همسر آیندت باشہ.
نباید خودتو ضعیف نشون بدے.
نباید متوجہ این حالتت بشہ.
از ماشین پیاده شدم🚶🏻♀
خدایا خودت کمکم کن 🤲🏻
احساس میکردم بدنم یخ کرده. ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل پارک.
پارک اصلا تغییر نکرده بود.🏕
از بغل نیمکتے کہ همیشہ میشستیم رد شدم.
قلبم تند تند میزد...
یہ دختر و پسر جوون اونجا نشستہ بودن.
بہ دختره پوز خندے زدم و تو دلم گفتم:
_بیچاره خبر نداره چہ بلایے قراره سرش بیاد داره براے خودش خاطره میسازه این جور عاشقیا آخر وعاقبت نداره...😏
سجادے چند تا نمیکت اون طرف تر نشستہ بود.
تا منو دید بلند شد و اومد سمتم:
_خوبید خانم محمدے؟
_ممنون
_اتفاقے افتاده؟🧐
_فقط یکم فشارم افتاده🤒
_میخواید ببرمتون دکتر؟
_احتیاجے نیست.
_خب پس اجازه بدید براتون آبمیوه بگیرم.
_احتیاجے نیست خوبم🤗
_آخہ اینطورے کہ نمیشہ حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم:
_آقاے سجادے خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.
_بسیار خوب بفرمایید.
ذهنم متمرکز نمیشد آرامش نداشتم.
این آیہ رو زیر لب تکرار میکردم (الا بذکر الله تطمعن والقلوب)✨
کمے آروم شدم و گفتم:
_خب آقاے سجادے اگہ سوالے چیزے دارید بفرمایید.
_والا چی بگم خانم محمدے من انتخابمو کردم الان مسئلہ فقط شمایید پس شما هر سوالے دارید بپرسید.
_ببینید آقاے سجادے براے من اول از همہ ایمان و اخلاق و صداقت همسرم ملاکہ چون با بقیه وچیز ها در گرو همین سہ مورده.👌🏻
با توجہ بہ شناخت کمے کہ ازتون دارم از نظر ایمان کہ قبولتون دارم.
درمورد اخلاقم باید بگم کہ فکر میکردم آدم خشن و خشکے باشید یجورایے ازتون میترسیدم...😁
ولے مثل اینکہ اشتباه میکردم.🙂
سجادے خندید و گفت:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️
💖✨💖✨💖✨
✨💖✨💖✨
💖✨💖✨
✨💖✨
💖✨
✨
#دو_مدافع
#پارت_ییست_و_نهم
_بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم...🙂
_باشہ چشم...
روبروے یہ پارک وایساد...🚗
واے خداے من اینجا کہ...
اینجا همون پارکیہ کہ بارامین...😟
واے خدا چرا اومد اینجا...😞
دوباره خاطرات لعنتے...
دوباره یاد آورے گذشتہ اے کہ ازش متنفرم...😤
خدایا کمکم کن😢
از ماشین پیاد شد.🚶🏻♂
اما من از جام تکون نخوردم.
چند دقیقہ منتظر موند.
وقتے دید من پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشین و گفت:
_پیاده نمیشید؟
نگاهش نمیکردم.
دوباره تکرار کرد:
_خانم محمدے پیاده نمیشید؟🤔
بازم هیچ عکس العملے نشون ندادم.
اومد داخل ماشین نشست وبا نگرانے صدام کرد:
_خانم محمدے ، خانم محمدی؟ اسماء خانم؟
سرمو برگردوندم طرفش:
_بله؟
_نگران شدم چرا جواب نمیدید؟
_معذرت میخوام متوجہ نشدم🙂
با تعجب نگاهم میکرد😳
_اینجا رو دوست ندارید؟ میخواید بریم جاے دیگہ؟
سرمو بہ نشونہ ے نہ تکون دادم و گفتم:
_شما تشریف ببرید من الان میام البتہ اگہ اشکالے نداشتہ باشہ...☺️
متعجب از ماشین پیاده شد و گفت:
_خواهش میکنم سویچ ماشین هم خدمت شما باشہ اومدید بے زحمت درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.🚶🏻♂
تو آیینہ ماشین نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده.
اسماء تو باید قوے باشے همہ چے تموم شده رامیـنے دیگہ وجود نداره بہ خودت نگاه کن تو دیگہ اون اسماء سابق و ضعیف نیستے.🙅🏻♀
تو اونو خاطراتشو فراموش کردے.
تو الان بامردے اومدے اینجا کہ امکان داره همسر آیندت باشہ.
نباید خودتو ضعیف نشون بدے.
نباید متوجہ این حالتت بشہ.
از ماشین پیاده شدم🚶🏻♀
خدایا خودت کمکم کن 🤲🏻
احساس میکردم بدنم یخ کرده. ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل پارک.
پارک اصلا تغییر نکرده بود.🏕
از بغل نیمکتے کہ همیشہ میشستیم رد شدم.
قلبم تند تند میزد...
یہ دختر و پسر جوون اونجا نشستہ بودن.
بہ دختره پوز خندے زدم و تو دلم گفتم:
_بیچاره خبر نداره چہ بلایے قراره سرش بیاد داره براے خودش خاطره میسازه این جور عاشقیا آخر وعاقبت نداره...😏
سجادے چند تا نمیکت اون طرف تر نشستہ بود.
تا منو دید بلند شد و اومد سمتم:
_خوبید خانم محمدے؟
_ممنون
_اتفاقے افتاده؟🧐
_فقط یکم فشارم افتاده🤒
_میخواید ببرمتون دکتر؟
_احتیاجے نیست.
_خب پس اجازه بدید براتون آبمیوه بگیرم.
_احتیاجے نیست خوبم🤗
_آخہ اینطورے کہ نمیشہ حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم:
_آقاے سجادے خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.
_بسیار خوب بفرمایید.
ذهنم متمرکز نمیشد آرامش نداشتم.
این آیہ رو زیر لب تکرار میکردم (الا بذکر الله تطمعن والقلوب)✨
کمے آروم شدم و گفتم:
_خب آقاے سجادے اگہ سوالے چیزے دارید بفرمایید.
_والا چی بگم خانم محمدے من انتخابمو کردم الان مسئلہ فقط شمایید پس شما هر سوالے دارید بپرسید.
_ببینید آقاے سجادے براے من اول از همہ ایمان و اخلاق و صداقت همسرم ملاکہ چون با بقیه وچیز ها در گرو همین سہ مورده.👌🏻
با توجہ بہ شناخت کمے کہ ازتون دارم از نظر ایمان کہ قبولتون دارم.
درمورد اخلاقم باید بگم کہ فکر میکردم آدم خشن و خشکے باشید یجورایے ازتون میترسیدم...😁
ولے مثل اینکہ اشتباه میکردم.🙂
سجادے خندید و گفت:
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
#خانم_علی_آبادی
#ادمین_یا_صاحب_الزمان 😊☺️