eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
619 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی‌کارفرهنگی‌شروع‌میکنیدبااولین چیزی‌بایدبجنگیم‌خودمان‌هستیم!! اولین‌مشکل،مشکل‌سهل‌انگاری‌وتنبلی‌است!! _شهیدمصطفی‌صدرزاده _مهرنیا
.. _مهرنیا
🚨انتشار رسمی 🎥ولاگ کف سوریه 🔶شنبه ۲۴ تیر ⏰ساعت ۱۲ ظهر 🧨از پلتفرم فیلیمو (و وب سایت سیدنا)
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_ششم رسیدم جلو ساختمان... سلمانی منتظرم بود! امد جلو دستش رو دراز کرد سمتم..
😱🔥 از خدا و معنویات صحبت میکردند... منم اینجور بحث ها رو دوست داشتم! اما یک چیزایی عنوان میکردند که با اعتقادات مذهبی من سازگار نبود! مثلا میگفتن تو قرآن اومده نماز را بر پا دارید نه اقامه کنید! و نماز هر کار خوبی هست که ما انجام میدیم! پس کار خیر بکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رو نمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم! یا اینکه پیغمبران و امامان هم مثل ما هستند و هیچ اجر و قرب بیشتری ندارند و ما میتونیم با اتصال بر قرار کردن با شعور کیهانی و عالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران و امامان برسیم! حتی به شیطان میگفتند-حضرت شیطان-! من برام سوال شد چرا حضرررت؟! و فقط جوابم دادند: "شیطان عبادات زیادی کرده روزی عزیز درگاه خداوند بوده ما نباید این امتیازات را نادیده بگیریم...!" (نعوذ و بالله خودشون رو یک پا خدا میدونستند!) خلاصه کلاس طول کشید.. من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم! نگاه کردم رو گوشیم.. وااای ساعت ۹ شبه! من تو عمرم شب تا این موقع بیرون نبودم! ۱۵ تماس از دست رفته که از بابا و مامان بودند! تا من برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....! بیژن نگاهم کرد و گفت: "سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده از آن ماست...!" در حیاط را باز کردم.. مامان و بابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....! یا صاحب وحشت حالا چکار کنم؟! وارد خونه شدم.. بابام با یک لحنی که تا به حال نشنیده بودم گفت: "به به خانوم دکتر!هنوز تشریف نمیاوردید.....!چرا تلفنها راجواب نمیدادی هاااا؟! کجابودی؟! تازگیا عوض شدی؟!چطورت میشه ؟!" مامانم گفت: "محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه!" با ترس وارد هال شدم... نشستیم روی مبل.. بابا گفت: "حالا بفرما..توضییییح...!" گفتم: "به خدا با یکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود)کلاس بودم..!" بابا: "که کلاس بودی؟!اونم تا این موقع شب؟!توکه کلاسات صبح و عصره!حالا چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟!" من: "روی ویبره بود به خدا متوجه نشدم!عمدی در کار نبود..!" مامان یک لیوان اب دست بابا داد و گفت: "حالا خدا رو شکر اتفاق بدی نیافتاده!هماجان توهم کلاسایی رو که تا این موقع هست بر ندار دخترم!" یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: "کلاسش خیلی معنوی بود!مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد..!" بابا نگاهم کرد و گفت : "مگه کلاس چی هست که ما هم با این سن و سطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.!" گفتم: "یه جور تقویت روح هست و ربطی به سن و سواد نداره!بهش میگن عرفان حلقه....!" بابا یکدفعه از جا پرید و گفت: "درست شنیدم عرفان حلقه؟!ازکی این کلاس رو میری دختره ی ساده؟!" با تعجب گفتم: "مگه چه ایرادی داره؟!امشب اولین جلسه ام بود!" نفس عمیقی کشید و گفت: "خدا رو شکر!چند روز پیشا یک زنی رو سوار کردم میرفت تیمارستان!توی تاکسی مدام گریه میکرد!میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل..یک ازخدا بی خبر فریبش میده و برای ارتباط بر قرار کردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و... بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه! حتی یک بار میخواسته مادرش رو با چاقو بکشه.....!" رو کرد به من و گفت: "دیگه نبینم از این کلاسها بری هااا!اصلا از فردا خودم میبرمت دانشگاه و برت میگردونم...!" پریدم وسط حرفش و گفتم: "کلاس گیتارم چی میشه؟!" بابا: "اونجاهم خودم میبرمت و خودم میارمت!تو رو به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم!تا خودت بچه دار نشی نمیفهمی من چی میگم دخترم...!" اومدم تو اتاقم.. وای خدای من بابا چی میگفت؟! شاید مادر دختره دروغ گفته؟! شاید دخترش روحش قوی نبوده....؟! کاش از این خاطره درس گرفته بودم و دیگه پام رو تو این جلسات شیطانی نمیذاشتم.! اما افسوس.....🚶🏻‍♀ _مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_هفتم از خدا و معنویات صحبت میکردند... منم اینجور بحث ها رو دوست داشتم! اما
😱🔥 امروز صبح رفتم دانشگاه... اما همه ی ذهنم درگیر حرف های بابا بود! باید عصر از بیژن میپرسیدم..! اگه یک درصد همچین چیزی باشه... خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...! بابا اومد دنبالم... مثل ساعت دقیق بود هااا..! رسیدیم خانه... نهارخوردیم.. بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت! خداییش خیلی زحمت میکشید..! غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت: "هما جان عصری کلاس داری؟!ساعت چند تا چند؟!میخوام بیام دنبالت..!" گفتم: "احتیاج نیست بابا...سمیرا میاد دنبالم!" بابا: "نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام..!" من: "ساعت یک ربع به ۵ تا ۶!" بابا: "خوبه خودم رو میرسونم!" یه مقدار استراحت کردم.. اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد..! اماده شدم.. بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: "من ۶ اینجا منتظرتم..!" رفتم داخل... اکثر هنرجوها اومده بودند! سمیرا هم بود.. رفتم کنارش نشستم.. گفت: "چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!" من: "با پدرم اومدم..ممنون عزیزم!" در همین حال بیژن اومد.. یک نگاه بهم انداخت.. انگار عشق خفته رو بیدار کرد! دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم! با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش رو نشون داد و گفت: "خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...!" کلاس تموم شد.. سمیرا گفت: "نمیای بریم؟!" گفتم: "نه ممنون تو برو من یه سوال دارم..!" _مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_هشتم امروز صبح رفتم دانشگاه... اما همه ی ذهنم درگیر حرف های بابا بود! باید عص
😱🔥 دوباره من و بیژن تنها شدیم.. پا شد در رو بست و نشست کنارم و گفت: "حال عشق من چطوره؟!" دوباره دست هام رو گرفت تو دستش.. یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.! بیژن گفت: "امکان نداره...اون دختره حتما خودش کم داشته!هیچ ربطی به کلاسهای ما نداره!" و سریع بحث رو عوض کرد و گفت: "هما من از جان و دل تورا دوست دارم..آیا توهم من رادوست داری؟!" سرم رو به علامت مثبت تکون دادم... بیژن: "پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما...وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه رو دوست داریم و برای هم ساخته شدیم این نشون میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم!الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم..!" مغزم کار نمیکرد! یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره!(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...) وحرفاش برام وحی منزل بود! بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحه گذاشتم و قبول کردم کائنات ما رو به زن و شوهری پذیرفتن....! بهم گفت: "اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان خودم تعلیمت میدم!نگران نباش ما در کنار هم درجه های عرفان را طی میکنیم....!" دست هام رو کشید جلو تا من رو در آغوش بکشه! اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب می اومد.....! اما به یک باره یک نگاه تندی به در انداخت و خودش رو کشید کنار.. انگار کسی از چیزی باخبرش کرد..! به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در رو باز کرد.. تا دید ما دوتا تنهاییم با خشم نگاهم کرد و گفت: "اینجا چه خبره؟!" بیژن رفت جلو.. دستش رو دراز کرد تا با بابا دست بده و گفت: "من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم...!" پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد دست بیژن را زد کنار و دست من رو گرفت و از کلاس بیرونم کشید...! بابا از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد.! همش حرف بیژن راتکرار میکرد: "استاااااد همااااجان هستم؟؟از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا شاگرداشون رو صدا میکنن هااا؟؟!!!مرتیکه از چشماش اتیش میبارید!نگاه به چهرش میکردی یاد ابلیس میافتادی!" روکرد به طرف من.. _ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟من کی این چیزا رابه تو یاد دادم که خبرندارم؟؟مگه بارها و بارها بهت نگفتم وقتی دو تا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند نفر سوم شیطانه هااااا؟؟ بهش حق میدادم.. اخه بابا خبر نداشت تو عرفان ماالان محرمیم... این کلمه راتکرار کردم: "محرم؟!" یک حس بهم میگفت بابا داره عمق واقعیت رو میگه! اما حسی قویتر میگفت واقعیت حرف بیژن هست و بس....! رسیدیم خونه.. مامان از چشمهای اشک الود من و صورت بر افروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...! پرسید: "چی شده؟!" بابا گفت: "هیچی..فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی رو نداره!فقط دانشگااااه فهمیدین؟!" با ترس گفتم:چشم رفتم تو اتاق و در رو بستم زنگ زدم بیژن تمام ماجرا رو بهش گفتم..! بیژن گفت: "بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی.." گفتم: "اتصال چیه؟!" گفت: "یک سری کارهایی میگم بکن!" و چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم! همش تاکید میکرد تو اتاقم قران و ایه ی قران نباشه! مفاتیح نباشه! (اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی رو که گفت انجام دادم و این شد سرآغاز تمام بدبختیهای من... _مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_نهم دوباره من و بیژن تنها شدیم.. پا شد در رو بست و نشست کنارم و گفت: "حال عشق
😱🔥 بیژن میگفت: "اگر ارتباط برقرار کنی میتونی فرا درمانی هم بکنی!" من سرم یه کم شوره میزد گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم و هم شوره ی سرم رو درمان میکنم! بیژن گفت: "توشروع کن و منم از اینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم..!" قران و مفاتیح ونهج البلاغه و هر چی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه جمع کردم و گذاشتم تو هال! مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کرد به من و گفت: "هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.!" گفتم: "الان یه کم کار دارم انجام دادم میام..!" رفتم اتاقم و مشغول شدم.. پشت به قبله نشستم و وردا رو گفتم وگفتم! کم کم احساس سنگینی کسی رو در کنارم می کردم! احساس میکردم دو نفر دو طرفم نشستند! یکباره یه رعشه تمام وجودم رو گرفت.. رو زمین افتادم.. حس می کردم یکی رو سینه ام نشسته و هی گلوم رو فشار میده! احساس خفگی داشتم.. هرکارمیکردم نفسم باز نمیشد! تو همین عالم بودم که مادرم در رو باز کرد! تا منو در حالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام رو صدا زد..! گلوم فشرده میشد.. تنگی نفسم بیشتر میشد.. رنگم کبود کرده بود! بابا اومد بلند فریاد میزد: "یاصاحب الزمان..یاصاحب الزمان..!" هر یا صاحب الزمانی که میگفت نفس من باز تر میشد.. تا اینکه حس کردم اون فرد از رو سینه ام بلند شد....! به حالت عادی برگشتم.. بابا زنگ زده بود اورژانس.. آمبولانس رسید.. معاینه کردند گفتند: "چیزیش نیست..احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده!بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.!" _مهرنیا
دلگیر که می شوی کافیست سخن بگویی با پدری که سنگ صبور تمام غم هایت است... https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
تمام مصیبت‌ها‌ با یاد کربلا بی‌اثر می‌شوند. امام رضا علیه السلام فرمود؛ ‹ یَا ابْنَ‌ شَبیبٍ إنْ‌ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَي‌ءٍ فَابْكِ‌ لِلْحُسَیْنِ‌ بْنِ عَلِیِّ‌ بْنِ‌ أبِي‌ طَالِبٍ علیه السلام. › ای پسر شبیب اگر خواستی بر چیزی گریه کنی، پس برای جدّ‌م حُسین گریه کن. غم کربلا،‌ غم های دیگر را از بین می‌برد. •حاج‌آقا‌اسماعیل‌دولابی https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ✨ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ✨ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ✨ اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ✨ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ✨ یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ✨ اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ✨ یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ✨ اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ✨ أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی✨ السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ✨ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ✨ یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ ✨
12-maddahi-395.mp3
1.82M
به تو و قشنگیِ خالِ تو،صلوات هر دم و ساعتی:))💚
در محضر آقا امیرالمومنین نجف هستم نائب الزیاره همتونم🌱🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از درون تلخ ترین روزها...🍁 https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
🔷️در روایت فرمودن که " توزیع وقت ، گسترش وقت است " 🔷️یعنی زمان خودتان را تقسیم بندی کنید. مثلا بگویید فلان ساعت تا فلان ساعت میخواهم مفاتیح بخوانم، از ساعت بعد تا غیره درس بخوانم و امثالهم . اگر تقسیم زمان نداشته باشید ، کلافِ روزگار از دستتان در میرود و کلافه میشوید با تقسیم بندی زمان ، به همه کاری میرسید ▪︎مرحوم حاج آقا فاطمی نیا https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 ! ولاگ کف سوریه منتشر شد!روایت سیدنا از سرزمین شام 🔷ناگفته ها از داعش و مدافعان حرم و زینبیه و خانطومان گرفته تا محل شهادت مصطفی صدرزاده و اصغر ذاکر و…حرم حضرت رقیه و قلعه عجیب حلب دیدنی های پرحاشیه ترین کشور خاورمیانه”سوریه” 🔶این روایت جذاب رو تو ۳ قسمت ببینید 💠برای مشاهده “رایگان” روی لینک زیر کلیک کنید 🌐 Www.seyedoona.com 🔻 @seyyedoona
پوستر های قشنگِ ولاگمون🥹☝🏻 زحمت تبلیغ و انتشار با شما دیگه♥️ 🔻@seyyedoona