حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_259
#محمد
تماس قطع شد!
دوباره شمارهٔ رسول رو گرفتم، داشت قطع میشد که جواب داد. اما برخلاف انتظارم صدای لرزون یه نفر دیگه توی گوشم پیچید.
- ا..الو؟
ناخودآگاه اخم کردم.
+ کی هستی؟
ملتمس گفت: آقا بخدا تقصیر خودش بود، داشت وسط خیابون راه میرفت! تا وقتی بوق زدم متوجهام نشد، به جون بچهام ترمز گرفتم ولی زدم بهش...
زیرلب یاحسینی گفتم.
- من زنگ زدم اورژانس، زود میرسن! آدرس بیمارستانم براتون پیامک میکنم.
نفهمیدم چی گفتم و قطع کردم، سریع کاپشن و سوییچ رو برداشتم و بیتوجه به نگاههای کنجکاو بچهها زدم بیرون...
تا کاپشن رو بپوشم و به پارکینگ برسم و بشینم پشت فرمون آدرس رو فرستاد، ماشین رو روشن کردم و روندم طرف بیمارستان..
چون سرعتم بالا بود زود رسیدم، پیاده شدم و خودم رو به پذیرش رسوندم.
نفسی گرفتم و رو به پرستار گفتم: سلام! وقت بخیر، نیمساعت پیش تصادفی داشتین درسته؟ یه پسر جوون!
زیرلب سلام کرد و ازم خواست صبر کنم، بعد از چند لحظه گفت: سمت چپ، اتاق۱۱، دکتر داره معاینهشون میکنه.
تشکری کردم و رفتم طرفی که پرستار گفته بود، روبهروی اتاق یه مرد تقریباً پنجاهساله با رنگ و روی پریده نشسته بود و تسبیحِ زردرنگی توی دستاش میچرخید.
رفتم سمتش که بلند شد!
- آقا به خدا خودم رسوندمش بیمارستان، از سرش عکسبرداری کردن. خداروشکر آسیب جدی ندیده! دکترم داخله، داره معاینهاش میکنه.
بیحرف سر تکون دادم، نباید میذاشتم بره.. حداقل تا وقتی که با رسول حرف میزدم و از غیرعمد بودن تصادف مطمئن میشدم! برای همین گفتم: شما فعلا همینجا باش...
با استرس چشمی گفت، جلو رفتم و کنار در اتاق ایستادم. دیدِ خوبی به رسول نداشتم، فقط تونستم سرِ باندپیچی شده و چشمهای بستهاش رو ببینم.
نفس عمیقی کشیدم و لبم رو گاز گرفتم، بالاخره دکتر اومد بیرون!
سلام کردم و جوابم رو داد، آروم پرسیدم: حالش چطوره؟
~ نسبتتون چیه باهاش؟
+ برادرشم!
نیمنگاهی به چهرهٔ مضطرب راننده انداخت و رو بهم گفت: الحمدالله بخیر گذشته، فقط مچ دستش مو برداشته و سرش شکسته که خیلی جای نگرانی نداره و با چندروز استراحت خوب میشه!
توی دلم خداروشکر کردم، به وضوح صدای نفس راحت و الهیشکرِ راننده رو شنیدم.
+ میتونم ببینمش؟
سری تکون داد.
~ آره، تازه بهوش اومده. سرمش که تموم بشه مرخصه..
لبخند کمرنگی زدم.
+ ممنونم..
~ در پناه حق!
از کنارم رد شد و رفت، راننده نزدیک اومد و گفت: آقا دکترم که گفت الحمدالله حالش خوبه، توروخدا شکایت نکنین! خدا شاهده گرفتام، هر مدرکی هم بخواین بهتون میدم. اصلا من توی خیابون مولوی یه خشکشویی کوچیک دارم، اون اطراف از هر کس بپرسی خشکشویی حاجرضا میشناسه و بهت آدرس میده. هر وقت بیاین قدمتون روی چشمام، مخلصتون هم هستم.
مکث کردم، چند ثانیه که گذشت گفتم: کارت شناسایی دارین؟
- بله آقا...
از توی جیبش کارت ملیش رو درآورد و داد دستم، بعد از اینکه اسمش رو خوب به خاطرم سپردم کارت رو بهش برگردوندم و گفتم: خیلیخب، میتونین تشریف ببرین! امیدوارم از این به بعد بیشتر احتیاط کنین.
با خوشحالی بغلم کرد و بوسهای روی شونهام نشوند.
- خیر از جوونیت ببینی پسرم، خدا هر چی میخوای بهت بده. چشم حواسم رو جمع میکنم. بااجازه!
با چشم رفتنش رو دنبال کردم، وارد اتاق رسول که شدم آروم چشماش رو باز کرد.
با دیدنم خواست بشینه که سریع خودم رو بهش رسوندم و مانع شدم.
+ راحت باش! من که غریبه نیستم.
سر به زیر و آروم گفت: سلام آقا..
جوابش رو دادم و پرسیدم: بهتری؟
سری تکون داد، دست به سینه لبهٔ تخت نشستم.
+ عمدی نبود، نه؟
- نه آقا، تقصیر خودم بود! یه لحظه حواسم پرت شد نفهمیدم وسط خیابونم..
ناخواسته اخم کردم و لحنم تند شد.
+ رسول چندبار بگم وقتی توی خیابونی، پشت فرمونی یا داری راه میری نرو توی فکر؟ آخرش با این حواس پرتیت یه کاری دست خودت میدی پسر!
سرش بیشتر به پایین خم شد، با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زد: ببخشید آقا، شرمنده که گرفتارتون کردم.
یه لحظه پشیمون شدم از حرفم.. اما نگرانی و ترسِ از دست دادن یه نفر دیگه بدجور عذابم میداد!
کلافگیِ زیادم باعث شد دستم توی موهام بره و همهشون رو بهم بریزه.
با لحن آرومتری گفتم: گرفتار چیه رسول؟ من هر چی میگم بخاطر خودته! نمیخوام آسیبی بهت برسه..
لبخند ریزی زد و کمی سرش رو بالا گرفت.
- ممنون که حواستون بهمون هست!
تو گلو خندیدم و ضربهای به شونهاش زدم.
+ وظیفهست! دکتر گفت سرمت که تموم بشه مرخصی، میری خونه؟