eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
605 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم واسه پارت جدید✨ لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امام‌زمان‌«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرت‌ولیعصر‌«عج» بفرستین🙃
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" چشمام گرد شد و سریع گفتم: خدا نکنه شهید بشید آقا! متعجب چرخید طرفم، لبم رو گاز گرفتم و حرفم رو اصلاح کردم. + منظورم اینه که... الان نه! من و بچه‌ها، خانواده‌تون، این کشور و مردمش، همه بهتون نیاز داریم! لبخند ملیحی زد. - خودتم می‌دونی امثال من زیادن آقاداوود! من نباشم، بقیه هستن. جای خالی من با وجود شماها خیلی زود پر میشه! نفسم رو پر صدا بیرون دادم، دیگه نمی‌دونستم چی باید بگم. پس ترجیح دادم سکوت کنم. نیم‌نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: برو خونه استراحت کن، فردا سایت می‌بینمت! باید آماده باشیم. چشمی گفتم و بعد از کلی توصیه، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. استارت زدم و بعد از تک‌بوقی حرکت کردم سمت خونه... بعد از رفتن داوود، نشستم توی ماشین و کمی اطراف رو وارسی کردم. مورد مشکوکی نبود! ماشین رو روشن کردم و روندم طرف خونه، فکرم بدجور درگیر شده بود. اون‌قدر که چندبار ضد زدم تا خیالم راحت باشه کسی دنبالم نیست. اومدن‌شون سراغ داوود یعنی: تهدیدشون جدی بود و البته در صورت عدم همکاری می‌تونستن هر بلایی سر نزدیکان من بیارن! نفسم رو کلافه بیرون دادم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم، نباید اجازه می‌دادم عطیه بفهمه و نگران بشه. حداقل فعلا! به خودم که اومدم، جلوی در خونه بودم. پیاده شدم و بعد از ورود به حیاط، در رو بستم. سردردِ عجیبی داشتم. کنار حوض نشستم و مشتی آب به صورتم پاشیدم. خنکای آب، حالم رو بهتر کرد. بعد از تجدید وضو رفتم طبقهٔ بالا، عطیه اومد طرفم و با نگرانی گفت: خداروشکر اومدی، داشتم سکته می‌کردم! لبخندی به روش زدم. + خدا نکنه خانومم! چرا؟ با اخم ِ ریزی جواب داد: انقدر با عجله و پریشون از خونه بیرون زدی که بیا و ببین! ترسیدم، نگران شدم نکنه بدونِ خداحافظیِ درست و حسابی بری مأموریت.. کاپشنم رو درآوردم و به چوب‌لباسی آویزون کردم. + شرمنده، یه مشکلی واسه یکی از دوستام پیش اومده بود مجبور شدم یهویی برم! لبخند کم‌رنگی زد. - دشمن مولا شرمنده، احیاناً با دوستت شام نخوردی که؟! خنده‌ای کردم و گفتم: صددرصد خیر، من دست‌پخت تو رو با دست‌پخت آشپزهای معروف دنیا هم عوض نمی‌کنم! پشت چشمی نازک کرد. - خیلی‌خب حالا خودتو لوس نکن، بریم میزو بچینم شام بخوریم. دستم رو روی چشمم گذاشتم و چشمی گفتم، با هم دیگه وارد آشپزخونه شدیم و کنجکاو پرسیدم: راستی! دخترکم کجاست؟ صداش رو نشنیدم. همون‌طور که غذا رو می‌کشید جواب داد: دخترک‌تون داره خوابِ هفت پادشاه رو می‌بینه! ناخودآگاه لبخند زدم و از آشپزخونه بیرون رفتم که صدای معترض عطیه به گوشم رسید. - محمد بیدارش کنی من و می‌دونم و تو ها! لبخندم عمیق‌تر شد. + نگران نباش بانو، حواسم هست! تا میزو بچینی اومدم. پا کج کردم طرف گهواره‌اش، خیلی ناز خوابیده بود! کنارش زانو زدم و دستش رو بوسیدم. بعد از چند دقیقه نگاه کردم به چهرهٔ ماهش عطیه صدام زد و برگشتم آشپزخونه، شام رو با کلی شوخی و خنده خوردیم. هر چند توی دلم غوغایی به پا بود! با صدای هشدار گوشی چشمامو باز کردم، هشت صبح بود. دست و صورتم رو شستم و بعد از صبحانهٔ مختصری، حاضر شدم و از عطیه خداحافظی کردم و رفتم سایت.. به محض ورودم همراه بچه‌ها و آقای‌عبدی رفتیم اتاق کنفرانس، داوود هنوز نیومده بود و خیلی نگرانش بودم! بالاخره در باز شد و قامت داوود نمایان، با دیدن جعبهٔ شیرینی توی دستش تا ته ماجرا رو خوندم! سری از روی تأسف تکون دادم که با نفس‌نفس گفت: ب‍..ببخشید، تا راه بی‌افتم و شیرینی بگیرم دیر شد. نگاهی به آقای‌عبدی انداختم و بعد از تأییدشون به داوود اشاره کردم بیاد داخل.. به همه شیرینی تعارف کرد و نشست سر جاش، هم نون‌خامه‌ای گرفته بود و هم رولت! سعید با شیطنت گفت: فکر کنم به جمع متأهل‌ها پیوستی آقاداوود، آره؟ داوود سرش رو پایین انداخت و لبخند کم‌رنگی زد، همه تبریک گفتن و ازش خواستم ماجرای دیشب رو تعریف کنه. هر چقدر بیشتر می‌گفت، بچه‌ها نگران‌تر می‌شدن. حرفاش که تموم شد رسول رو بهم گفت: آقا این‌طوری که خیلی خطرناکه! نفسی گرفتم. + چاره‌ای نداریم، من باید برم سر قرار.. فقط در این صورت می‌تونیم دستگیرشون کنیم! دیگه کسی چیزی نگفت، بعد از توضیحات لازم توسط من و آقای‌عبدی هر کس رفت سر کار خودش... زمان خیلی زود گذشت و تا آماده بشیم و حرکت کنیم، ساعت چهار عصر شد! ماشین رو گوشهٔ خیابون پارک کردم. دستم رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم: رسول، صدامو داری؟! - بله آقا... + پرنده‌ها پریدن؟ - بالاسرتونن! + خیلی‌خب، چک کن ببین مورد مشکوکی نیست؟! چند لحظه که گذشت جواب داد: نه آقا، همه‌چیز عادیه..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
+ پس میرم طرف بازارچه.. صدای نگرانش توی گوشم پیچید. - آقا توروخدا مراقب خودتون و بچه‌ها باشین! لبخندی روی لبم شکل گرفت. + هستم! بسم‌اللهی گفتم و از ماشین پیاده شدم، آروم آروم قدم برداشتم طرف بازارچهٔ کوچیکی که کنارِ خیابون بود. بچه‌ها رو دیدم که هر کدوم گوشه‌ای بودن. سعید کنار بازارچه ایستاده بود و مثلاً داشت با تلفن حرف می‌زد، فرشید در قالب یه فروشنده بود و داوود هم به عنوان یه مشتری کمی اون‌طرف‌تر داشت اجناس دست‌فروشی رو دید می‌زد. بقیهٔ بچه‌ها هم بیرون فضای بازارچه مستقر شده بودن. کنار یکی از غرفه‌ها ایستادم و خودم رو مشغول تماشای اجناسش نشون دادم. چند لحظه بعد، مردی اومد و کنارم ایستاد! خیلی مشکوک بود و مدام منو می‌پایید، ماسک و کلاه و عینک و هیکل ورزیده‌اش بیشتر تابلوش می‌کرد! سرم رو بلند کردم و رو به فروشنده گفتم: جاسوییچی‌هاتون رو میارین؟ فروشنده چشمی گفت و رفت تا دنبال جاسوییچی بگرده. زیر چشمی به همون مرد نگاه کردم که خیلی آروم، طوری که فقط من بشنوم لب زد: تنها اومدی دیگه؟! پس حدسم درست بود، خودش بود. بدون اینکه نگاهش کنم آروم زمزمه کردم: آره، تنهام! - خوبه، پس با زبون خوش همراه من بیا! همون لحظه با وزش باد کاپشنم کنار رفت که از بخت بد کُلتَم رو دید. آروم آروم عقب رفت، سرم رو که بالا آوردم پا گذاشت به فرار! اسلحه‌ام رو توی دستم گرفتم و دویدم دنبالش و بچه‌ها هم پشت سرم، حدس می‌زدم تأمین داشته باشه و برای همین سعی می‌کردم حواسم به همه‌جا باشه. اونم اسلحه‌اش رو درآورده بود و گاهی تیر هوایی شلیک می‌کرد! مردم ترسیده بودن و صدای جیغ و داد همه‌جا رو گرفته بود. موقعیت طوری نبود که بشه شلیک کرد، چون خیابون نسبتاً شلوغ بود. پس ممکن بود تیرمون خطا بره و فرد بی‌گناهی قربانی بشه! اما شاید از خوش‌شانسی ما بود که خیابون بن‌بست بود. خوشحالیم زیاد طول نکشید، چون همون لحظه یه دختر بچه رو از کنار خیابون کشید سمت خودش و اسلحه‌اش رو گذاشت روی سر دختربچه و داد زد: اسلحه‌هاتون رو بندازین و برین عقب، وگرنه می‌فرستمش سینهٔ قبرستون! مادر دختره جیغ و داد می‌کرد. اخمام توی هم رفت، از شدت عصبانیت صدام می‌لرزید. + بچه رو ول کن! بلندتر از قبل فریاد زد: اول اسلحه‌هاتونو بندازینننن. به بچه‌ها علامت دادم که همه‌شون اسلحه‌هاشون رو انداختن. به من اشاره کرد و گفت: هوی! توام بنداز... این‌بار من عصبی شدم و فریاد زدم: اول بچه رو ول کنننن! همون‌طور که دختر کوچولو رو سپر خودش کرده بود عقب عقب رفت، یهو ولش کرد و مثل گربه از دیوار پرید بالا! از همون جا شلیک کرد که جاخالی دادم و سوزشی رو توی بازوی چپم حس کردم. تیر نخورده بودم و فقط یه خراش جزئی بود.. دستم رو روی بازوم فشار دادم و لب گزیدم. به بچه‌ها علامت دادم اسلحه‌هاشون رو بردارن و مردم رو متفرق کنن که یهو صدای داد داوود به گوشم رسید. - یا‌حسییییینننن، محمدددددد! نفهمیدم چی شد که... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
حضرت مهدی(عج): ... #ادیت #بنت_المهدی @Modafa_Eshgh
در حد یک دقیقه به همین جمله آقا فکر کن فکر کن هر نمازی که اول وقت نخوندم یا اصلا نخوندم خار چشم آقا میشه هر غیبتی که کردمو اقا می بینه هر دروغی که گفتمو آقا می دونه و باعث اشکش میشه🍃 یک دقیقه تامل می خواد توی کل زندگی آقا می بینه خدا میبینه به نظرت لذت زود گذر گناه ارزش اشک ولی عصرت کسی که خودش میگه:《 باتبت تب میکنم و درد می کشی درد میکشم .》(برگرفته از نامه امام زمان(عج)به شیعیان) حالا راضی هستی امامی به این مهربانی رو ناراحت کنی...
فرزندم سلام ... لطفا متن رو کامل بخونید @Modafa_Eshgh
سوال. چرا به امام حسن (ع)کریم اهل بیت می گویند؟! پاسخ. کریم به معنای بخشنده ،جوانمرد و ... و به دلیل بخشندگی های کم نظیر و در مواردی بی نظیر ایشان لقب کریم اهل بیت به ایشان نسبت داده شده
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
سوال. چرا به امام حسن (ع)کریم اهل بیت می گویند؟! پاسخ. کریم به معنای بخشنده ،جوانمرد و ... و به دلیل
اما دلیل بخشندگی آن حضرت را از زبان خودشان بشنوید: شخصی از امام حسن مجتبی (ع) پرسید؟ چرا به هیچ فقیر و نیازمندی حتی در حال فقر و نداری جواب رد نمی دهی؟ امام حسن (ع) خطاب به آن شخص فرمود: من گدای خداوندم و چشم به او دوخته ام من شرم دارم که خود سائل باشم و سائلی را رد کنم خداوند همواره نعمت هایش را بر من فرو می ریزد و من هم عادت دارم که نعمت هایش را بر مردم فرو ریزم می ترسم اگر این عادت و برنامه را ترک کنم او نیز فضل و برنامه اش را وا گذارد.               
امام على (عليه‌السلام): الجُودُ، مِن كَرَمِ الطَّبيعةِ. بخشندگى، از بزرگ منشى است. الإرشاد: جلد1،صفحه303
بخشنده‌ترین ِ مردم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اما دلیل بخشندگی آن حضرت را از زبان خودشان بشنوید: شخصی از امام حسن مجتبی (ع) پرسید؟ چرا به هیچ فقیر
اما بخشندگی یکی از القاب زیبای خداوند نیز هست بخشندگی خداوند را همگی در زندگی دیده و بارها با جمله بسم الله الرحمان الرحیم(به نام خداوند بخشنده ی مهربان ) به زبان آورده و اعتراف می کنیم خداوند تمام نعمت هایش را به ما ارزانی داشته است و بخشنده ترین بخشندگان است خدایی که امام حسن (ع) با الگو گیری از ایشان به کمک مردم می شتابد جدای از آن بخشندگی می تواند بهترین صفت فرد در میان جامعه باشد و چه خوب است با الگو گیری از بخشندگی بی کران خداوند و اهل بیت ماهم جزو نیک رفتاران باشیم