حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتششم #محمد نگاه متعجبم بالا اومد و روی چهرهٔ آشنا و خشنش نشست! این اینجا
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتهفتم
#محمد
سرم از بیحالی پایین بود و به سختی نفس میکشیدم.
تک سرفهای کردم که باعث شد زخم پهلوم تیر بکشه! اینبار سرم از درد عقب رفت و نالهٔ بیجونی کردم.
انقدر کتک خورده بودم که دیگه درست نمیتونستم تشخیص بدم دقیقاً کجای بدنم درد میکنه!
دستام رو دو طرفم به صورت صلیبی بسته بودن. برای همین دور مچ هر دو دستم کبود شده بود و گزگز میکرد؛ انقدر دردناک بود که حتی توان تکون دادن انگشتامم نداشتم!
آهی از ته دل کشیدم و سعی کردم وزنم رو بندازم روی پاهام، اما این تلاش با اومدن ملکالموتم متوقف شد!
شبح با پوزخند همیشگیاش، از دستهی صندلی فلزی گرفت و حرکتش داد. پایههای صندلی روی زمین سیمانی کشیده میشد و صدای آزاردهندهای تولید میکرد.
صندلی رو پنجاه متریام روی زمین گذاشت و بدون اینکه روش بشینه، به سمتم اومد.
اون مرد انگلیسی عوضی که وارد شد و روی صندلی نشست، شبح چونهام رو توی دستش گرفت و سرم رو بالاتر آورد.
× میخوام کمکت کنم یه تصمیم عاقلانه بگیری ایرانی!
حالم از لهجهٔ مسخرهاش بهم میخورد!
به خاطر عصبانیت و انزجار، ریتم نفسهام تندتر شده بود و حس میکردم رگهای پیشونیم ورم کردن! اما نباید بیشتر از این اجازه میدادم متوجهٔ حال درونیم بشن.
پس لبخند بیجونی روی لبهام نشوندم که دندونهای خونیم ردیف شد.
+ بهت که گفتم... خبری از همکاری نیست... انگلیسیِ..صغیر!
پا روی پا انداخت و سرش رو به طرفین تکون داد.
× جسوری، ولی خیلی بد حرف میزنی!
با تلفنی که بهش شد، اشارهای به شبح کرد و بیرون رفت.
شبح با لبخند چندشش دستش رو روی صورتم به حرکت درآورد. انگشتش به زخم پیشونیم که رسید، حس بدی بهم دست داد!
دندونهام رو بههم چفت کردم تا صدای آخم بلند نشه. اما انگار قرار نبود کوتاه بیاد که مشتی که پنجهبوکس داشت رو گذاشت روی پهلوم و فشار داد!
با بستن چشمام، نالهی بیجونی کردم و سرم رو به نردهی پشت سرم کوبیدم.
درد توان نفس کشیدنم ازم گرفته بود!
شبح دست خونیش رو ازم فاصله داد و روی تنها گوشهی سالم و کمی تمیز پیراهنم مالید تا تمیز بشه.
بعد، از جیبش چندتا عکس درآورد.
مقابلم زانو زد و عکسها رو دونهدونه کنار هم گذاشت. سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت.
- خب، خودت بگو!
به سختی نفسی گرفتم.
+ چ..چی رو؟
لبخندش عمیقتر شد.
- اینکه اول کدومشون رو از رده خارج کنیم تا این آقامحمدِ یهدنده و لجباز، مجبور بشه مارو جدی بگیره!؟
چند لحظه همونطور به عکسها نگاه کرد. یکدفعه یکیش رو برداشت و ایستاد.
موهام رو چنگ زد و سرم رو ثابت نگه داشت! از کشیدگی پوست سرم، اَبروهام توی هم رفت و لب گزیدم.
شبح عکس رو جلوی صورتم گرفت. چندبار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه که ایکاش این کار رو نمیکردم!
با دیدن فردی که توی عکس بود، چشمام پر از اشک شد.
- تازگیها یه ویروس جدید کشف شده که مغز رو از کار میاندازه! نظرت چیه برای اولینبار توی ایران، روی دختر کوچولوی تو امتحانش کنیم؟ هوم؟ یا مثلاً مادرت...
لرزش بدنم بیشتر شده بود.
+ ح..حیوون!
قهقههای زد و سرش رو کج کرد.
- یا شاید...
این رو گفت و عکس بعدی رو برداشت. رسول بود!
- شاید بخوای همکارت به جرمِ قتل عمد اعدام بشه!
لبخندی زد و سرش رو بهم نزدیکتر کرد.
- جالب میشه! نه؟ به نظرت رسول کی رو میکشه؟ زن تو؟ زن خودش؟ یا یکی از دوستهای مشترکتون!؟
با شنیدن حرفهاش نفسم بند اومد. گلوی خشک شدهام داشت ترک میخورد!
حرکت خون رو روی پهلوم حس میکردم.
~ محمد...محمد با تواممم!
شبح بازم داشت لبخند میزد. یه لبخند عمیق و دیوانهوار!
~ محمممد؟
اون کسی نبود که تهدید توخالی کنه. حتماً عملیاش میکرد و...
با خیس شدن صورتم از خواب پریدم!
عباس نگران لیوان آب رو به سمتم گرفت.
~ چیزی نیس، آروم نفس بکش...
انگار ریهام از کار افتاده بود!
کمکم صدای خسخس گلو و سینهام که ناشی از تلاش واسه جذب اکسیژن بود، توی اتاق پیچید!
دستم سمت قلبم رفت. عباس از کمرم گرفت و کمک کرد بشینم، اما با اینکار نه تنها حالم بهتر نشد، بلکه پهلوم شروع کرد به سوختن!
دیگه تو مرز بیهوشی بودم که عباس صداش رو بالا برد.
~ یکی به نگهبان خبرررر بدههه، سایههه بجنببببب!
از درد و فشار به ملحفهٔ زیر دستم چنگ میانداختم، چشمهای خستهام که لهله میزدن واسه چند ساعت خواب آروم و بیاسترس رو بستم. کِی قرار بود این عذاب تموم بشه؟
فلشبک↯
#راوی
عباس دستی به موهایش کشیده و نگاهش را به نگاههای منتظر و امیدوار دو مرد روبهرویش میدوزد.
دستبهسینه به صندلی تکیه داده و اَبرویی بالا میاندازد.
+ نچ! نمیشه.
حامد، مسئول رسیدگی به پروندهٔ محمد، با اخم به میز نزدیک شده و دستهایش را روی آن ستون میکند و کمی خم میشود.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتهفتم #محمد سرم از بیحالی پایین بود و به سختی نفس میکشیدم. تک سرفهای
- چرا نمیشه اونوقت؟
عباس انگشت شستش را کنار لبش کشیده و کمی در جایش جابهجا میشود.
+ واس اینکه تو قاموس من، این ته نامردیه! تو مرام من نیست جاسوسی بکنم. والسلام...
حامد نگاهی به رئیس زندان میاندازد، آقایبهمنش کنار عباس ایستاده و با لحنی که سعی در کنترلش دارد میگوید: جاسوسی کدومه؟
+ جاسوسی همین کاریه که میگید این یارو محمد انجام داده!
آقایبهمنش سرش را به طرفین تکان میدهد.
~ داری اشتباه متوجه میشی! تو فقط قراره یه مدت رفتاراش رو زیرنظر بگیری و آنالیزش کنی. اینکه با کی راجعبه چی صحبت میکنه. اینکه اینجا دوست یا دشمن داره یا نه!
با نفسی عمیق ادامه میدهد: خلاصه کنم... اگه بتونی از زیر زبونش حرف بکشی، عالی میشه! هم واسه خودت، هم واسه اون!
عباس قولنج انگشتهایش را شکسته و میگوید: من نمیدونم این آنالیز مانالیز یعنی چی، ولی باقیه حرفهای شما باز همون معنی جاسوسی رو میده واس من! البته جسارت نباشه.
آقایبهمنش از کوره در رفته و با لحنی پر حرص میغرد: باز میگه جاسوسی! دوساعته من و آقا داریم برات توضیح میدیم که این کار هم به نفع خودشه، هم به نفع تو! هردوتون زودتر از اون چیزی که باید از مخمصهای که توش گیر کردید خلاص میشید!
حامد از میز فاصله گرفته و میگوید: مشکلی نیست. حتماً اینجا خیلی بهش خوش میگذره که دوست نداره همکاری کنه و زودتر آزاد بشه!
آقایبهمنش اینبار متأسف سر تکان داده و بعد از اشارهای به سرباز، همراه حامد قصد بیرون رفتن میکنند که عباس ناخودآگاه ایستاده و میگوید: واستید!
هر دو به طرفش میچرخند، عباس کمی فکر کرده و مردد ادامه میدهد: اگه... اگه راسراسی این جاسوسی کردنم به خودم و این یارو آرش، یا همین محمد کمک کنه...
باز هم مکث میکند. بالاخره دل به دریا زده، سینه ستبر میکند و محکم میگوید: هستم!
زمان ِ حال↻
#عطیه
تازه از پارک برگشته بودیم و داشتم موهای فر آیه رو شونه میکردم که با لحن شیرین و بچگانهاش گفت: ولی هنوز قهرم باهات مامان!
با خنده دستی به موهاش کشیدم.
+ چرا اونوقت؟
- چون برام بستنی نخریدی، اگه بابامحمد بود حتماً میخرید برام!
لبخندم محو شد، همونطور که به شونه کردن موهاش ادامه میدادم گفتم: هوا سرده قشنگم، بستنی بخوری خدایی نکرده گلوت درد میگیره اذیت میشی! بابا هم اگه بود، نمیخرید.
چیزی نگفت و دوباره با عروسک توی دستش مشغول شد که صدای زنگ در بلند شد.
آیه با ذوق بلند شد و جیغ زد: آخجون باباستتت!
شونه رو کنار گذاشتم و بلند شدم.
- مامانجان، بابا کلید داره! در نمیزنه.
لبهاش که از بغض و ناراحتی جمع شد، حس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت!
با صدای دوبارهٔ زنگ در چادرم رو سرم کردم و رفتم توی حیاط و گفتم: کیه؟
- هادیام، باز کن!
چرا بیخبر اومده بود؟ نکنه ماجرا رو فهمیده بود؟
سعی کردم لبخند بزنم و خودم رو عادی جلوه بدم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
+ سلام خانداداش، چه عجب از این طرفا!
برعکس همیشه، خیلی جدی سرتاپام رو برانداز کرد و پوزخندی زد.
- الان مثلاً داری سعی میکنی نشون بدی چیزی نشده؟ انقدر برات غریبه شدم که به مامان و بابا میگی مسئلهی به این مهمی رو ازم پنهان کنن؟
مضطرب نگاهی به اطراف انداختم. کوچه خلوت بود، اما با این حال چندتا از همسایهها نزدیکمون بودن و احتمال اینکه صدامون رو بشنون زیاد بود.
لبخند تصنعی و زورکیای روی لبهام نشوندم و رو به هادی آروم لب زدم: داداش شما بیا تو، برات توضیح میدم. اینجا زشته، جلو در و همسایه آبروریزی میشه!
دست به جیب ابرویی بالا انداخت و عصبی خندید. توی یه لحظه اخمهاش توی هم و صداش بالا رفت!
- آبروریزی؟ دیگه مگه آبرویی هم مونده که بخواد ریخته بشه؟ آقا یه تنه گند زد به حیثیت و آبروی دوتا خانواده!
با برگشتن خانم همسایه سمتمون نگرانیم بیشتر شد و با استرس چنگ زدم به آستین پیراهن هادی و کمی کشیدمش سمت خودم!
+ داداش جون من بیا تو، کسی چیزی نمیدونه و نباید بدونه!
~ چه خبره اینجا؟
صدای عزیز نگاه هردومون رو کشوند سمتش، نگاهش پرسشگر و کمی نگران بود.
هادی کلافه دستی به موهاش کشید و زیر لب «لاالهالااللّٰه»ی زمزمه کرد.
قبل از اینکه چیزی بگه، عزیز رو بهم گفت: عطیهجان مادر، چرا تعارف نمیکنی داداشت بیاد داخل؟
خطاب به هادی ادامه داد: بیا تو پسرم، اینجا و اینجوری خوبیت نداره!
هادی نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از ورودِ عزیز و من، اومد داخل و در رو بست.
به اتاق بالا اشاره کرد و گفت: عطیه برو وسایلت رو جمع کن، میریم خونهٔ بابا اینا تا تکلیفت روشن بشه!
آروم لب زدم: هادیجان...
با عصبانیت و تن صدای بالاتری پرید وسط حرفم!
- عطیه لطفاً عصبیتر از اینم نکن! برو وسایلت رو جمع کن گفتم، مامان اینا منتظرن.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
- چرا نمیشه اونوقت؟ عباس انگشت شستش را کنار لبش کشیده و کمی در جایش جابهجا میشود. + واس اینکه تو
عزیز با صدای آروم اما محکمی گفت: آقاهادی، شما مهمونی و احترامتم واجبه! اما دلیل نمیشه صدات رو توی خونهٔ من و روی عروس من بلند کنی! عطیه خودش باید واسه زندگیش تصمیم بگیره، نه من و شما، و نه هیچکس دیگه هم نمیتونیم وادارش کنیم کاری که دوست نداره رو انجام بده!
رو به من ادامه داد: عطیهجان، محمد هر کاری هم کرده باشه بازم پسرمه و اصلا دلم نمیخواد زندگیش خرابتر از این بشه! ولی به هر حال اشتباه بزرگی کرده و دلت رو شکسته. اگه میتونی ببخشیش و با کاری که کرده کنار بیای، بمون سر خونه زندگیت! اگرم حس میکنی زندگی کردن با همچین آدمی برات سخت و غیرقابل تحمله، هیچ اشکالی نداره. حق داری اگه بخوای ترکش کنی! منم تا اونجا که بتونم همهجوره حمایتت میکنم، چون میدونم مقصر پسر منه و حق با دل شکستهٔ توعه!
چادرش رو جلوتر کشید و همونطور که از پلهها بالا میرفت گفت: من پیش آیه هستم، تو با خیال راحت فکر کن و تصمیم بگیر. چایی هم تازه دمه، آقاهادی اگه موندنی شد برای جفتتون بریز.
نگاهم چرخید سمت هادی که سرش پایین بود. انگار آتیش خشمش فروکش کرده بود!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
🖊با همکاری: خانمبیاتی🌱
پ.ن:
به دنبال ِ خودم چون گࢪدباد؎ خستہ میگردم!
ولے از خویش، جز گَرد؎ به دامانۍ نمیبینم...
" فاضل نظر؎ "
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه پنجاه و نه قرآن کریم
سوره مبارکه آل عمران
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-059.mp3
3.44M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه پنجاه و نه قرآن کریم، سوره مبارکه آل عمران
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
امروز سالروز شهادت آرمان علی وردی بود
شادی روح این شهید فاتحه ای بخونید
این متن مادر بزرگوار شهید آرمان، که در موکب کرمانشاه امسال مهمان ما بودن و برامون یادگاری نوشتن،
یادش بخیر موکب...
#سیدکاظم_روحبخش