دوست كسي است كه :
همه چيز را دربارهي شما ميداند ،
و باز هم دوستتان دارد ... 🤍🌼
#آلبرت_هوبارد
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
ضرب المثل ازاین ستون به اون ستون فرجیه:
در روزگار قدیم مرد مسافری از شهری عبور می کرد. چون دیروقت بود و کسی را در شهر نمی شناخت، شب را در خرابه ای اتراق کرد.
از بد روزگار در نزدیکی خرابه شخصی به قتل می رسد. افراد حاکم مرد مسافر را به عنوان قاتل دستگیر کرده و به نزد قاضی شهر می برند.
مرد بخت برگشته هر چه کرد نتوانست بی گناهی خود را ثابت کند در نتیجه قاضی حکم به قصاص او داد.
در روز اجرای حکم مرد را به ستونی می بندند تا حکم را برای او اجرا کنند. مرد در اوج ناامیدی از جلادش می خواهد که به عنوان آخرین درخواست او را به ستون دیگری ببندد.
جلاد با کمی تردید قبول می کند. اما وقتی که می خواهد مرد را به ستون دیگر ببندد، افراد حاکم با حکمی جدید مبنی بر پیدا شدن قاتل اصلی از راه می رسند و اینگونه مرد از چنگال مرگ می گریزد.
مرد مسافر سجده شکر به جا می آورد و می گوید :اگر خدا بخواهد از این ستون به آن ستون فرج است.از آن روز به بعد این مثل در بین مردم رایج شد تا افراد هرگز از لطف و مرحمت خداوند نا امید نشوند.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
"حسین پناهی"
‹‹🤍🌼››
@Harf_Akhaar
🌱
اگه حوصله نداشتی،
نت گوشیت رو خاموش کن.
اگه شخصیتت مثل همه نیست، به خودت اعتماد کن.
اگه کسی بهت حس بدی میده،
جواب پیامش رونده.
اگه بودن تو جمعی آزارت میده،
اونجا رو ترک کن.
حتی اگه لازمه گریه کن،
نیازی نیست همیشه قوی باشی.
تو حق اینو داری که هر وقت دلت خواست وارد فضای امنت بشی و با یه انرژی مضاعف به زندگی عادی بگردی! ....
پس زیاد به خودت سخت نگیر رفیق!
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
بعد از اینکه رئیس جمهور شدم، از محافظانم خواستم در شهر قدم بزنیم. بعد از پیادهروی برای صرف ناهار به رستوران رفتیم. در یکی از رستورانهای مرکزی نشسته بودیم، پس از کمی انتظار، گارسون با منوهای ما ظاهر شد، در این لحظه متوجه شدم که روی میزی که دقیقاً روبروی ما بود، یک مرد تنها منتظر پذیرایی بود. به یکی از محافظانم گفتم: برو از این مرد بخواه که به ما ملحق شود. محافظ رفت و دعوت مرا ابلاغ کرد، مرد بلند شد و بشقابش را برداشت و کنارم نشست. در حین غذا خوردن دستهایش مدام میلرزید و سرش را از خوردن غذا بلند نمیکرد. وقتی کارمان تمام شد بدون اینکه حتی به من نگاه کند برایم دست تکان داد، برایش دستی تکان دادم و رفت! یکی از محافظانم گفت: مادیبا، این مرد باید خیلی مریض باشد، دستانش در حین غذا خوردن مدام میلرزید. به او گفتم: - اصلا. علت لرزش او متفاوت است. آنها با تعجب به من نگاه کردند، «این مرد نگهبان زندانی بود که من در آن محبوس بودم. اغلب بعد از شکنجههایی که به من میشد، فریاد میزدم و آب میخواستم و او میآمد تا مرا تحقیر کند، به من میخندید و به جای آب دادن، روی سرم ادرار میکرد.- بیمار نبود، ترسیده بود و میلرزید، شاید میترسید که حالا که رئیس جمهور آفریقای جنوبی هستم او را به زندان بفرستم و همان کاری را که با من کرد انجام دهم و او را شکنجه و تحقیر کنم. اما این رفتار جزء شخصیت و اخلاق من نیست.
‹‹🤍🌼››
#نلسون_ماندلا
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندان خود را اینگونه تربیت کنید...
حجه الاسلام بندانی نیشابوری
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
اگر قرار باشد خوبی ما وابسته به رفتار دیگران باشد,
این دیگر خوبی نیست بلکه معامله است,
میشود پروانه بود و به هر گلی نشست,
اما بهتراست مهربون بود و به هر دلی نشست.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌱🌱
وقتی از گرما کلافه شدی،
یه نسیم خنک خوشبختیه،
وقتی از سرما داری میلرزی،
دو دقیقه کنار بخاری خوشبختیه،
وقتى گرسنه اى،
یه لقمه نون خوشبختیه،
وقتى تشنه اى،
یه قطره آب خوشبختیه،
وقتی تنهایی،
بودنِ یه شخص خوشبختیه ،
وقتى خوابت میاد،
یه چُرت کوچیک خوشبختیه،
خوشبختى یعنی یه مُشت از لحظه ها،
یه مُشت از آدم ها،
یه مُشت از نقطه هاى ریز،
که وقتى کنار هم قرار مى گیرن
یه خط میسازن به اسم "زندگى"...
‹‹🤍🌼››
#دڪتر_انوشه
@Harf_Akhaar
🤍 🤍 🤍 🤍 🤍 🤍 🤍
🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼
🤍 🤍 🤍 🤍 🤍 🤍 🤍
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت
پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان
نالان و گريان. پرسيد:
مادر چرا گريه مي كني؟پيرزن گفت:
فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت
داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟
پيرزن جواب داد:350 سال
داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود:
بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه
بيش از صد سال عمر نميكنند.
پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد:
آنها براي خودشان خانه هم ميسازند
آيا وقت خانه درست كردن دارند؟
حضرت داوود فرمود:
بله آنها در اين فرصت كم با هم
درخانه سازي رقابت ميكنند.
پيرزن تعجب كرد و گفت:
اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را
به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
برچرخ فلک مناز که کمر شکن است...🌱
بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است...🌱
مغرور مشو که زندگی چند روز است...🌱
در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است...🌱
@Harf_Akhaar
🌱
نمی دانم چرا مردم
حرف زدن با دهان پر را
بی ادبی می دانند،
ولی حرف زدن
با مغز خالی را نه !! 🤍🌼
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
#داستان
‹‹عهد شب زفاف››
دو تا برادر بودند یکی تاجر یکی مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند اما مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. میگفت: من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمیدم."
وزیر آمد خواستگاری دختر. پسر عمو وقتی این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریهکنان گفت: "تو را دارند به پسر وزیر میدهند و سر من بیکلاه میماند." دختر گفت: "گریه نکن. من از پسر وزیر نوشتهای میگیرم که بتوانم شب عروسی بیایم پیش تو شاید هم با هم فرار کردیم."
بساط عقد را برای پسر وزیر و دختر چیدند. وقتی میخواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت: یک نوشته به من بده که شب اول عروسی خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمیگویم." پسر وزیر نوشتهای به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسی که شد ، وقتی که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشته پسر را به او نشان داد و گفت: "من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضی نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسی اول پیش او بروم." حالا خواهشم این است که اجازه بدهی یک ساعت پیش او بروم."؛ داماد هم قبول کرد.
وقتی که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدی جلویش را گرفت و گفت: "حالا هر چی جواهر همرات داری بده بیاد." دختر قصه خودش را برای او تعریف کرد و گفت: "همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم» تو هم مردانگی کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتی برگشتم, جوهراتم مال تو." دزد قبول کرد.
🫧دختر همین جور که میرفت یک شیر جلویش درآمد. دختر دستی به یال شیر کشید. قصهاش را برای او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتی برگردد میتواند او را بخورد.
دختر وقتی به خونه پسر عمویش رسید دید او سرش را روی زانو گذاشته و گریه میکند. دختر را که دید گفت: چطور توانستی سر داماد را کلاه بذاری و به اینجا بیایی؟"
دختر گفت: نوشتهای از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتی ماجرای مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند." پس فکری کرد و گفت: نه! آن داماد بیچاره مردانگی کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم. و دختر را به خانه روانه کرد
این را اینجا داشته باشید
برویم سراغ پادشاه شهر:
🫧 پادشاه شهر گوهری میان تاجش بود که نمیشد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستی کردند و دزدیدند. پادشاه دختری هم داشت که عاشق پسری بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند دختر را به عقد او در میآورد.
🫧پسر عموی دختری که زن پسر وزیر شده بود اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتی که آنجا جمع بودند و قصه خودش و دختر عمویش را برای آنها تعریف کرد. بعد پرسید: حالا از دختر پادشاه و جمعیت میپرسم که مردانگی کدام یک بیشتر بود؟ یکی از دزدهایی که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت: آن دزد مردانگی کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته." یک نفر دیگر گفت: "نخیر مردانگی را شیر کرده که خیر طعمه اش خود گذشته!
🫧سومی گفت: "مردانگی با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود." دختر پادشاه از این جوابها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: "مردانگی را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پای خودش پیش او آمده گذشته و او را دستنزده به خانهاش برگردانده. آی کسی که گفتی مردانگی با دزد بوده», تو سارق گوهر تاج پادشاه،آدمی شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمیتواند از خوراکیها چشم بپوشد. و توئی که گفتی مردانگی را داماد به خرج داده» تو هم آدم بیغیرتی هستی که اگر زنت برود و کار بدی بکند ناراحت نمیشوی.
🫧خبر به پادشاه رسید که دخترت بهجای یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاجات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسی پسر به دختر گفت: حالا ما زن و شوهر هستیم. تو با کی عهد و پیمان بسته بودی؟" دختر گفت: یک پسر سبزی فروش بود که تو مکتب با هم درس میخواندیم. عاشق من شده بود. و چون میدانست که پدرم مرا به یک پسر سبزی فروش نمیدهد. به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالی حرف نزدم. اما از اعلان شاه بیخبر بودم. تا اینکه تو آمدی . با قصهات کاری کردی که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر سبزی فروش بود تو هم مسگر."
‹‹🤍🌼››
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خزانه لطف و بخشش خدا تموم شدنی نیست !
پس همیشه از خدا زیاد بخواه...🤍🌼
@Harf_Akhaar