پند چكاوک !!
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن .
مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن من جا می گیرد؟
مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟
چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم...؟
@Harf_Akhaar
ژاپنیها ضربالمثل جالبی دارند میگویند؛
اگر فریاد بزنی به صدایت گوش میدهند
و اگر آرام بگویی به حرفت گوش میدهند...
قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را...
@Harf_Akhaar
برای من مهم نیست که پولدارترین مرد قبرستان باشم !
مهم این است که وقتی شب به تختخواب میروم …
با خودم بگویم :
امروز یک کار شگفتانگیز انجام دادهام …
استیو جابز
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
* تجربه شکست *
تاجری بود که ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق میشود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند به دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است
@Harf_Akhaar
در دنیا هیچ چیز پایدار نیست،
و اگر انسان توقع بقای چیزی را داشته باشد، احمق است.
اما اگر از آنچه که برای مدت کوتاهی دارد لذت نبرد،
از آن هم احمقتر است...
سامرست موام
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
*مرگی شیرین*
انسان مؤمن در دنیا به اطرافیان خودش تعلقاتی پیدا کرده و ممکنه هنگام مرگ جدایی از این تعلقات کمی آزارش بده
خدا که هوای بنده مؤمنش رو داره، کمکش میکنه که دوری از اطرافیان اذیتش نکنه:
امام سجاد ع فرمودند:
خداوند عزوجل میفرماید: من در هیچ امری مانند قبض روح مومن تردید و درنگ نکردم،
چون آن مؤمن از مرگ کراهت داشت و من هم کراهت داشتم به او ناراحتی برسانم.
پس زمانی که اجل قطعی آن مؤمن رسید، من دو شاخه گل معطر از بهشت برای او فرستادم،
یکی از آنها مسخیه نام داشت و دیگری منسیه.
1⃣ اما با بوییدن مسخیه، نسبت به مالش بیاعتنا شده و از همه آنها میگذرد؛
2⃣و اما با بوییدن منسیه، نسیان و فراموشی بر او غلبه میکند و دیگر تعلقات دنیا را فراموش میکند.
@Harf_Akhaar
حکایت !
آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را
به چنگال صید کرده، در ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
(خلاصه): آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت (توانایی) او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید گردد و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
@Harf_Akhaar
هیچوقت هیچ چیز را بیجواب نگذار!!
نگاه مهربان را با لبخند..
دورنگـی را بـا خــلوص..
مسئولیت را با وجدان..
بی ادبی را بـا سـکوت..
خشــم را بـــا صبـوری..
پشتکار را بـا تشـویق..
کینــه را بــا گـذشـت..
گنـاه را بــا بخــشش..
دلـمرده را بـــا امیــد..
منتظر را بــا نــویــد.
@Harf_Akhaar
همه چیزهای از دست رفته،
یک روز برمیگردند،
اما درست وقتی که یاد میگیریم
بدون آنها زندگی کنیم...
ژوزه ساراماگو
@Harf_Akhaar
زندگی پنجرهای باز🕊🎈
به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است
جهانی بـا ماست...
آسمان، نـور، خـدا 🕊🎈
عشق سعادت با مـاست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
#سهراب_سپهری 🕊🎈
@Harf_Akhaar
اگر برای یک اشتباه هزار دلیل بیاورید، در واقع هزار و یک اشتباه از شما سرزده است.
ابن سینا
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
* گرمای شمع! *
🔹در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملانصرالدین گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملانصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
🔸گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملانصرالدین گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملانصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
روز موعود فرا رسید و دوستان ملانصرالدین یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود. گفتند : ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملانصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت، باز ناهار حاضر نبود.
🔹ملانصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملانصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
🔸گفتند: ملانصرالدین این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملانصرالدین گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
@Harf_Akhaar
مادامی که پارو نزنی
قایق زندگی تو
یا سرجایش می ماند
یا با هر بادی
به بیراهه خواهد رفت...!
@Harf_Akhaar
🔹کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
#ذهن_آرام
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز میداشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد.!!!
@Harf_Akhaar
💥#داستانک💥
عنوان داستان :چوپان خداشناس
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
@Harf_Akhaar
🍁
مهم اینکه کسی رو خوشحال کنی،
و این مهم تره که از خودت شروع کنی...
همیشه که نباید نشست و
بدیهای زندگی را مرور کرد؛
گاهی باید نشست و
پا بر روی پا انداخت و
خوشیها را شمرد،
چای نوشید و پشت کرد به تمامِ نداشتنها و غصههایی که عمری با آنها زندگی کردیم.
گاهی اوقات باید
دست از جستجوی
خوشبختی برداریم
و فقط خیلی ساده
خوشحال باشیم!!!
@Harf_Akhaar
مردم حقیقت را نمی پذیرند ،
چون نمی خواهند به تخیلاتی که
تمام عمر بر اساس آن زندگی کرده اند،
آسیبی وارد شود ...!
🕴 نیچه
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
✍خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر عازم شد تا با آن به مکه رود. چون مراسم عید قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج، شتری خرید تا بازگردد.
🕋از حج که بازگشت، بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبۀ خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خداوند گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود. خواجه را پسر زرنگی بود، پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی!»
🔰پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را همانجا قربانی کن تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبۀ تو نخواهد داشت.»
@Harf_Akhaar
ﺩﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺳﻨﮓ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﭼﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﻟﻤﺴﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺁﺳﯿﺐ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ ...
ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺩﯾﮑﻨﺰ
@Harf_Akhaar
گریه می کرد گرگ
وقتی دید سگ به خاطر تکه استخوانی، لگدهای چوپان را تحمل می کند . . .
چگوارا
@Harf_Akhaar
حکایت👌👇
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
@Harf_Akhaar
بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگیت میوفته که باعث میشه،
دیگه اون آدم احمق سابق نباشی،
و این خیلی خوبه!
استنلی کوبریک
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
*نان کسی را آجر نکن*
✍سالها پیش مردی در شهری نانوا بود. او فردی متّقی، پرهیزگار، قانع و شاکر بود. در محلّهای که آنها زندگی میکردند، یک مغازۀ مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت.
روزی پسر آن مرد، به پدرش گفت: «دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازۀ پرفروشی است.»
مرد گفت: «پسرم! هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.»
🔥اما وسوسه درون پسر را پر کرده بود و حاضر نبود از خواستۀ خود کوتاه بیاید.
مرد برای تلنگر به پسرش، او را به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارۀ داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند.
🌘مرد گفت: «پسرم! دیدی؟ یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید و باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود؛ و نه گذاشت لواش دیگر نان شود.
پسرم! هرگز نانِ خود را روی نانِ کس دیگری نزن، که برای تو هم نانی نخواهد شد.
بدان! اگر اجارۀ بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.»
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
*پندانه *
✍پیرمردی با پسر جوان خود در ماه رمضان برای جمع کردن خار به صحرا رفت. شدت گرما بر عطش پسر جوان افزود. پدرش گفت: پسرم! از دهان خود برای خود آب قرض کن. پسر گفت: چگونه پدرم؟! پدر انگشتر خود به پسر داد تا در دهانش گذاشت و از کام او بزاق ترشح کرد و اندکی حال پسر بهتر شد.
🌘پدر گفت: پسرم! بدان در روزهای سختی، از تو به تو نزدیکتر کسی نیست. زمانی که در سختی زندگی گرفتار شدی، بجای قرض گرفتن از دیگران و بجای سیر کردن شکم خود، از خود قرض بگیر و در زمان تمتع و دارایی کمتر بخور تا شکم تو به کم خوردن روی کند، آنگاه خودت به خودت قرض خواهی داد، بدون منت و کسر عزتی از تو!!!
@Harf_Akhaar
🍁
خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند
و رفتنش چیزی از آن کم...!
حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد.
باید که جای پایش در این دنیا بماند.
آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود.
نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛
ایمان را ، دوستی را
با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم
آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم
که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت.
آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم...
پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم...
@Harf_Akhaar
حکایت زن مکار و مرد عالم
#پارت۱
🔷مرد فاضل و دانشمندی بود که همیشه در مورد حیله و نیرنگ زنان تحقیق می کرد و همیشه از مکر و نیرنگ زنان احتیاط می کرد و می ترسید و به آنها اعتماد نمی کرد و می گفت که: «عقل زنان ناقص است.»
او کتابی در مورد نیرنگهای گوناگون زنان نوشته بود و نام آن را «مکر زنان» گذاشته بود و هر جایی که رفته بود و نیرنگهای گوناگون زنان را دیده بود و یا از کسی شنیده بود در آن کتاب جمع کرده بود.
یک بار که در حال سفر بود شب هنگام به شهری رسید و چون جایی برای اقامت نداشت در یکی از خانه ها را زد.
مردِ خانه در خانه نبود. ناگهان زن بسیار زیبا و خوش اندامی که خورشید به زیبایی او حسادت می کرد با ناز و عشوه از خانه بیرون آمد و سلام کرد.
مرد گفت: «ای زن! مهمان نمی خواهی؟
زن جواب داد: «مهمان حبیب خداست چرا دوست نداشته باشم؟!
لطف کن و به خانه وارد شو.»
پس او را به خانه برد و غذاهای گوناگونی برایش آورد.
مرد بعد از اینکه غذایش را خورد، مشغول مطالعه کتاب شد.
ادامه دارد..
@Harf_Akhaar
#پارت۲
🔷بعد ازمدتی زن پرسید: «این چه کتابی است که اینقدر با جدیت آن را مطالعه می کنی؟»
آن مرد با میل فراوان نگاهی به زن کرد و گفت: «اسم این کتاب «مکر زنان» است که خودم آن را جمع آوری کرده ام.»
زن وقتی این سخن را شنید خندید و گفت: «ای مرد! کار عجیبی کرده ای. مَثَل تو مانند کسی است که آب دریا را با غربال پیمانه کند. اگر یک مشت از آب دریا برداری چیزی از آن کم نمی شود. ای برادر! حتی شیطان هم از نیرنگ زنان عاجز است. بیهوده خود را به زحمت نینداز و وقت خود را صرف کارهای دیگر کن.»
مرد وقتی این سخن را شنید به فکر فرو رفت و بیش از پیش مست جمال و کمال آن زن شد. زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و رختخواب مرد را حاضر کرد.
فردای آن روز زن پیش مهمان آمد و با زبان شیرینی گفت: «ای خواجه! می خواهی گوشه ای از نیرنگ زنان را به تو نشان بدهم تا بفهمی که از عهده این کار بر نمی آیی و آن گاه دست از کتاب نوشتن برداری؟»
مرد جواب داد: «ای نازنین! هر چه بگویی از تو برمی آید.»
ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
#پارت۳
🔷آنگاه زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و خود را آرایش کرد و با ناز و ادا بیرون آمد و در مقابل مرد نشست و شروع به عشوه گری و دلربایی نمود و با غمزه و شیرین سخنی شعرهای جالبی مناسب آن وضعیت خواند و این کار را ادامه داد تا اینکه او را رام کرد.
مرد که عاشق و بی تاب شده بود. با خود گفت: «من اشتباه می کردم که به زنان اعتماد نمی نمودم. زن به این خوبی و لطافت و زیبایی در جهان بوده و من از او غافل و بی بهره بوده ام.»
سپس گفت: «ای جان جهان و ای شکر لب شیرین زبان:
مرا دل بجا نیست بردی تو دل
ببردی دل و من بماندم خجل
به من بگو چه کنم!
زن گفت: «ای خواجه! تو را چه می شود؟! تو که مرد عاقل و دانشمندی هستی و کتاب «مکر زنان» را نوشته ای! چرا اینقدر پریشان شده ای؟!
مرد در جواب گفت:
پیش از این گر اختیاری داشتم ای جان من
چون تو را دیدم عنان اختیار از دست رفت
پس به ناله و زاری افتاد و اظهار عشق و علاقه کرد.
در همین موقع کنیزی آمد و گفت: «ای بی بی! چرا نشسته ای بلند شو که کاری بکن که شوهرت در حال آمدن است.»
زن با اضطراب از جا بلند شد و آرایش خود را پاک کرد و به کناری رفت.
مرد با دیدن این حالت، عشق از سرش بیرون رفت و گفت: «عزیز من! چرا اینقدر مضطرب هستی؟»
زن گفت: «شوهرم سه روز بود که به شکار رفته بود و حالا برگشته است. اگر مرا در این حالت ببیند حتما مرا خواهد کشت.»
@Harf_Akhaar
پارت۴
🔷مرد وقتی این سخن را شنید ترسید و گفت: «حالا من چکار کنم؟»
زن گفت: «برخیز و به داخل این صندوق برو و یک لحظه آرام بگیر تا ببینم چه کار باید بکنم.»
مرد همین کار را کرد و زن هم در صندوق را قفل کرد. آنگاه به استقبال شوهرش رفت و دست او را گرفت و خندان به اتاق آمدند.
هر دو پشت به صندوق، پهلوی هم نشستند و شروع به صحبت نمودند.
یک مرتبه زن حرکتی به صندوق داد و این بیت را خواند:
مزن در وادی مکر و حیله گام
که از مکر زنان افتی تو در دام
شوهر گفت: «چه شده است؟
زن جواب داد: «دیشب جوان غریبه ای به در خانه ما آمد و من او را به مهمانی پذیرفتم و به نحو شایسته ای از او پذیرایی کردم. بعد از مدتی فهمیدم که مرد فاضل و دانشمندی است.او مشغول مطالعه کتابی به نام «مکر زنان» بود که خودش آن را جمع آوری کرده بود. من غیرتم به جوش آمد و به او گفتم: تو نمی توانی از عهده این کار بر بیائی. ولی او فقط تبسم کرد.»
من هم به او گفتم: «می خواهی گوشه ای از مکر زنان را به تو نشان بدهم؟» سپس به اطاق دیگر رفتم و خود را آرایش کردم و کنار او نشستم. (آن مرد در میان صندوق همه را می شنید و قلبش به شدت می تپید.)
شوهر گفت: «راست می گویی یا شوخی می کنی؟»
زن گفت: «درغگو دشمن خداست.»
شوهر گفت: «پس آن مرد چه شد؟»
زن گفت: «وقتی دیدم به علم خودش مغرور است خواستم نشانش بدهم که مکر زنان قابل شمارش نیست. بنابراین با او خلوت کردم و با ناز و عشوه دلش را بردم. هنوز کارم تمام نشده بود که تو آمدی. من هم از ترس تو، او را در صندوق پنهان کردم.»
ادامه دارد..
@Harf_Akhaar