چقدر این جملهی حسین پناهی قشنگه
"مشکل ما از جایی شروع شد
که نگاه ما به هم،
نگاه آدم به آدم نبود
نگاه آدم به فرصت بود"
@Harf_Akhaar
✨ #داستان_شب ✨
🔹فکر نان کن که خربزه آب است🔹
#ضرب_المثل
در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند .
یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم ."
دوستش با پولی که داشتند، رفت تا نان بخرد. به بازار که رسید، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت. اما چه می توانست بکند، پولش بسیار کم بود. به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود .
وقتی که به سوی نانوایی می رفت، از جلوی یک میوه فروشی گذشت میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم .
تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت.
در راه در این فکر بود که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خریده ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم را بشویم، سفره را باز کن."
مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سیرمان نکند. "
دوستش که برگشت ، دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست.
در همان نگاه اول همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هر چقدر هم شیرین باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : " فکر نان کن که خربزه آب است."
@Harf_Akhaar
🔴 خر مفت و زن زور
زن و مردي با يك بار گندم که روی خرشان بود و زن سوار بود و مرد پياده
سر راه برخوردند به يك مرد كور.
زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! اين مرد كور را سوار خر بكن گناه داره
مرد گفت: «اي زن! ولش،کن بیا بریم
زن باز التماس كرد : «نه والله! گناه داره » مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش......
ادامه داستان را اینجا بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
#تفکر_ناب 📚
#حکایت_ناب
دیروز یه کتاب میخوندم رسیدم به
داستانی که مو به تنم سیخ کرد!
این داستان مثل یه فانوس ذهنمو روشن کرد!شایدم خاموش...
نمیدونم...
داستانی دربارهی یه آدم کش مخفوف که
مثل آب خوردن آدم میکشت بود.
در وصفش کافیه اینو بگم وقتی که
پلیس راه ازش درخواست میکنه که گواهینامه رانندگیشو بهش نشون بده اون خیلی آروم و ریلکس دستشو زیر کتش میبره و
بعد به جای گواهینامه
تفنگی بیرون میاره و
بدون گفتن حتی یه کلمه گلوله ای توی مغز پلیس بخت برگشته میزنه...
راحت و آسوده...
چند روز بعد وقتی ۱۵۰ تا پلیس خونشو محاصره میکنن و
اونجارو گلوله بارون میکنن
جون سالم به در میبره و با خونش روی یه ورق کاغذ مینویسه :
در زير يقه چپ كت من دلي خسته اما مهربان هنوز مي تپد ، دلي كه هرگز به قصد آزار ديگران نتپيده است.
بلاخره میگیرنش و
یه مدت بعد با صندلی الکتریکی اعدام میشه
اما سوال مهم اینجاست
میدونی جمله ی آخرش چی بوده؟
بعد منو تو توقع داریم آدما اشتباهاتشونو بفهمنن و تصحیح کنن
@Harf_Akhaar
تا رسیدن به آرزو هاتون دست
از تلاش بر ندارین
اشکال نداره خسته بشین !
رسیدن به خواسته های بزرگ
زحمت داره ...
#انگیزشی
#رشد_فردی
#موفقیت
#تلاش
@Harf_Akhaar
یا زیاد بخوانید یا اصلا نخوانید!
کسانی که چند کتاب محدود خواندهاند به متوهمترین و خطرناکترین انسانها تبدیل میشوند، زیرا تعصب شدیدی روی دانش اندکشان پیدا میکنند!
👤کارل سیگن
@Harf_Akhaar
«داستان گدا »
#حکایت #داستانک✍❤️
روزی گدایی برای دیدن یک درویش به خانه او رفت و از دیدن خانه درویش شگفت زده شد چرا که درویش را بر روی تشکی مخملین و زرین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است دیدگدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعیتی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی و ایمان شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده و نامید شدم گویا درباره تو دروغ میگفتند که تو به مال دنیا وابسته نیستی و ایمانت به اخرت یاد است.درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را همین الان رها کنم و اینجا را با همه پولهایم ترک کنم و با تو همراه شوم.با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی صبر هم نکرد تا دمپایی هایش را بپوشد و یا چیز را بردارد.بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه ام که با آن گدایی میکنم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ چون کسی به من پول نخواهد داد لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند و تو حتی از آن کاسه هم نمیتوانی بگذری.
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد
@Harf_Akhaar
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگــي
قانون باورها
و لياقتهاست
دوست خوبم
هميشه باور
داشته باش
لایـــق بـــهترين هایی
تقدیم به تو که بهترینی
@Harf_Akhaar
«حکایت بشنو و باور نکن»
#حکایت
#داستان
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.
@Harf_Akhaar
#تفکر_ناب 📚
بيست سال بعد...
بابت كارهايی كه نكردی بيشتر افسوس میخوری تا بابت
كارهايی كه كردی !
بنابراين روحيه تسليم پذيری را كنار بگذار ،
جستجو كن...
بگرد...
آرزو كن...
کشف کن ...
✍ #مارک_تواین
@Harf_Akhaar
«حکایت گنجشک و آتش»
#حکایت
#داستانک
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
@Harf_Akhaar
#داستان_آموزنده
روزی در جايی میخواندم كه شيطان
حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد
و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی
از اين بالا بپر تا خدای تو
تو را نجات دهد
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن
از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟
به خدايت اعتماد نداری؟
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه
تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت
عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری
سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم
چون او بزرگترين یاریاش را كه
عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که
بزرگترین موهبت الهی که عقل است را
نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
@Harf_Akhaar