eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
. به خودت بگو هیچ چیزی در این جهان گرانتر از انرژی من نیست، برای چیزهای کوچک آن را معامله نمیکنم. فردا به خودت قول بده از دیروزت یکم بهتر باشی. فقط یک درصد بهتر از دیروزت باش مهم نیست زندگیت اون طور که میخوای نیست. مهم نیست آدمای اطرافت چجوری هستن.مهم نیست اگه از خودت خیلی راضی نیستی. فقط این مهمه که تو همون آدم دیـروز نباشی. وقتی یک درصد بهتر از دیروزت باشی یعنی امروز یه آدم جدید هستی. فردا به خودت بگو : فقط یک درصد کمتر به افکار منفیت فکر کن. یک درصد بیشتر بخند . یک درصد بیشتر شاد بـاش. یک درصد آروم تر باش. یک درصد بیشتر به رویات فکر کن. ▫️👌 اگه میخوای عوض بشی ، نیازی نیست حتما یک شبه متحول بشی از قانون "یک درصد" شروع کرد @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ضرب المثل تبتی میگه: راز زندگیِ موفق و عمر طولانی این است که ؛ نصف بخوریم... دو برابر راه بریم... سه برابر بخندیم... و بی اندازه عشق بورزیم...! @Harf_Akhaar
📗حکایت ▫️درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟» ▫️درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟» ▫️کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.» چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت: ▫️«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.» @Harf_Akhaar
🌱بزرگ شدن به معنی بی احساس شدن نیست... 🌱بزرگ شدن، راحت خوشحال شدن و سخت ناراحت شدنه... @Harf_Akhaar
📗داستان کوتاه هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند... همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت. یک لاک پشت حسود...! او یک روز نامه‌ای به هزارپا نوشت: ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم و می خواهم بپرسم چگونه می‌رقصید؟! آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم... هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟! متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی و حسادت می تواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود. 🌱🌱🌱 @Harf_Akhaar
🤍 عشق و محبت 🤍 میوه تمام فصل هاست و دست همه كس به شاخسارش می رسد ...🤍 🤍در این جهان نیاز به، دوست داشتن و ستایش، بیش از نیاز نان است ...🤍 🤍زندگیتون سرشار از عشق و محبت 🤍 @Harf_Akhaar
📗داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. 🌱"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"🌱 @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر می‌خواهید زیبا باشید، یک دقیقه مقابل آینه پنج دقیقه مقابل روحتان و پانزده دقیقه مقابل خداوند بایستید آدمها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید آنها را زیبا هم خواهید یافت زیرا حس زیبا دیدن همان عشق است @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 «بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.» این یک ضرب‌المثل چینی است و مایی که خیال می‌کنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته. در سال‌های دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاس‌ها حضور داشتند که سنشان از باقی بچه‌ها بیشتر بود. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی می‌گرفتند، در بحث‌ها مشارکت می‌کردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را می‌دانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاس‌ها می‌کنند بهترین بهره را ببرند. آن سال‌ها در صورت بیشتر ما جوانک‌های بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی می‌شد. اما حالا فکر می‌کنم این شروع‌های دوباره چه حرکت جالب و جسورانه‌ای است و چه خوب است که بعضی آدم‌ها برای جملات بازدارنده‌ای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمی‌کنند. آدم‌هایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد می‌گیرند، در چهل سالگی تازه می‌فهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفه‌ای متفاوت را آغاز می‌کنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را می‌سازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت می‌کنند، در هفتاد سالگی رابطه‌ی عاشقانه تازه‌ای را تجربه می‌کنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته می‌شوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچه‌های هفت هشت ساله شنا کردن را می‌آموزند و از پوزخند دیگران نمی‌ترسند، زنده و تحسین برانگیزند. 🌱درود بر شور زندگی!🌱 @Harf_Akhaar
▫️چــهار چیز را پیش از چــهار چيز غنیمت شمار ▫️ جــواني پیش از پیری صحت پیش از بيماري توانگری پیش از فقر و زندگی پیش از مرگ @Harf_Akhaar
📗پندانه ▫️ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎبی ﻣﯽ‌ﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ؟» ▫️ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﻢ.» ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽ‌ﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ.» ▫️درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب. @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ درزندگی ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ‏« ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ‏» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ . ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ . ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ . ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ . ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ. ﭘﻨﺠﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ… @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید برای بعضی "از دست دادن‌ها" از خدا تشکر کرد و برای بعضی رفتن‌ها، از آدم‌ها ...! باید تشکر کرد که رفتند و ما را قوی‌تر کردند. باید تشکر کرد که ما را با نعمت بزرگِ نداشتن خودشان آشنا کردند. که گاهی نداشتن‌ها پر منفعت‌تر است از داشتن‌ها، و از دست دادن‌ها آموزنده‌تر است از به دست آوردن‌ها ! باید اعتراف کرد که اگر نمی‌رفتند ما هرگز ارزش واقعی خودمان را نمی‌فهمیدیم و تنهایی ایستادن را بلد نمی‌شدیم. باید اعتراف کرد که اگر از دستشان نمی‌دادیم، آرامشمان را به دست نمی‌آوردیم. باید اعتراف کرد که اگر هنوز هم بودند؛ ما آدمِ جسورِ امروز نبودیم...🌱 @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛ شاید آن خنده که امروز، دریغش کردیم، آخرین فرصت خندیدن ماست هرکجا خندیدیم، زندگی هم آنجاست زندگی شوق رسیدن بخداست خنده کن بی پروا خنده هایت زیباست🌱 @Harf_Akhaar
پسركی می خواست خدا را ببیند، او می دانست که باید راه دور و درازی را برای رسیدن به خدا بپیماید. از این رو در داخل چمدانی، چند ساندویچ و نوشابه گذاشت و بدون گفتن به كسی، به سفر رفت. چند كوچه آنطرف‏ تر به پاركی رفت که پیرمردی در انجا به پرندگان، دانه میداد. پسرک در کنار او بر روی نیمكت نشست. بنظر میرسید که پیرمرد، گرسنه است و پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. لذا پسرک پس از باز کردن چمدانش، ساندویچ و نوشابه ای را به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد، پس از گرفتن غذا لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم ساندویج خوردند. آنها به پرندگان در عصر همان روز، غذا دادند بی آنكه با هم‌دیگر، حرف بزنند. پسرك، پس از تاریك شدن هوا فهمید كه باید به خانه بازگردد. هنوز چند قدم، بیشتر برنداشته بود كه خود را در آغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد او را با محبت بوسید و به او لبخند زد. وقتی پسرك به خانه رسید، مادرش به او گفت:تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك كه خیلی خوشحال بود؛ گفت:پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسرش متعجب از او پرسید:علت خوش‌حالی ات چیست؟ پیرمرد جواب داد:بهترین روز عمر من، همین امروز بود که با خدا در پارك، غذا خوردم! ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون به حرفایی که میزنیم باشه ...! زبان استخون نداره، اما راحت میتونه یه قلبو بشکونه. راحت میتونه یه زندگی رو خراب کنه راحت میتونه یه رابطه رو سرد کنه. با طعنه و کنایه، آدما رو از هم دور نکنیم دلا رو شور نکنیم چشم عاطفه رو کور نکنیم حواسمون باشه به کی میگیم عزیزم به کی میگیم رفیق به کی میگیم دشمن. مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم. زبان استخون نداره. اما راحت میتونه یه دنیارو بهم بریزه راحت میتونه یه قلب رو بشکنه. واسه همیشه.... حواسمون باشه ! @Harf_Akhaar
زندگی را برای همه زیبا بخواه. خواهی دید چطور کائنات، جواب زیبایی برایت باز پس میفرستد. هیچ کار نیکی در این دنیا بی پاسخ نخواهد ماند... پس عشق باشیم و عشق خلق کنیم🤍🌼 @Harf_Akhaar
اسب بعدی کیست؟ مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود. روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند. شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می‌بری؟ سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد. شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی. همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
تنها کسی که با من درست رفتار می‌کندخیاطم است که هر بار که مرا می‌بیند ، اندازه‌های جدیدم رامی‌گیرد. بقیه به همان اندازه قبلی چسبیده‌اندوتوقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.🌱 ‌ @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌱🌱 آدمها شبیه لیوانند و ظرفیت‌های مشخصی دارند... بعضی‌ها به اندازه‌ی استکان، بعضی‌ها فنجان، و بعضی‌ها هم یک لیوانِ بزرگ! وقتی بیش از ظرفیتِ لیوان در آن آب بریزی، سرریز می‌شود و خیس می‌شوی، حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی و در لیوان به جای آب، شربتی را زیادی ریخته باشی و سرریز شده باشد، لکه‌اش تا ابد بر روی لباست می‌ماند. آدمها هم شبیه لیوانند... لطفاً قبل از ریختن مِهر و عطوفت در پیمانه‌های وجودشان، ظرفیتشان را بسنج و به اندازه محبت کن؛ اگر این کار را نکنی و زیادی محبت کنی، اگر سرریز شدند و محبت بالا آوردند و پیراهنِ احساست را لکه‌دار کردند، فقط از عملکردِ خودت عصبانی باش، نه از آدمها که شبیه لیوانند...!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Harf_Akhaar
‹‹ دسته گل ›› وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد. شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هركسی در رابطه‌اش تا يكجايی پيش قدم می‌شود تو حرف نمی‌زنی، او می‌زند تو سراغ نمی‌گيری، او می‌گيرد تو دلتنگ نمی‌شوی، او می‌شود تو هديه نمی‌خری، او می‌خرد تو دوستت دارم نمی‌گويی، او می‌گويد اما يكجا با هميشه فرق می‌كند تو نمی‌روی، او می‌رود! می‌دانی هر آدمی تا يكجايی در رابطه‌اش پا پيش می‌گذارد تا رابطه را حفظ كند، اما هرچيزی كه يك طرفه باشد خسته كننده می‌شود و آن آدم جا می‌زند و از يكجايی به بعد می‌فهمد تلاش بيهوده است و رفتن بهترين راه... آنجاست كه ديگر فقط تو می‌مانی و تو!🌱 @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 ‍ اجازه ندهید...... کلمات دیگران باعث دردتان شوند. سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند. اعمال دیگران زنجیرهایی برای زندانی کردن تان شوند. نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند. ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند... اجازه دهید.... کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود، الهام بخش شان باشد و مسیرشان را روشن کند. اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند. دست هایتان چشم بند را از دید دیگران کنار بزند. عشق تان یک نمونه ی درخشان برای دیگران باشد، الهام بخش باورشان شوید. @Harf_Akhaar
‌‌‌‌‌‌‌کاش میشد بیخبر یک حلقه بر در می زدی بـر خیـالاتِ محـالـم رنـگِ بـاور  می زدی🌱 زخـم هـای کهنـه ام دارد مـداوا  می شود کاش بـودی بـر دلم یک زخمِ دیگر میزدی🌱 دلخوشم با خاطراتت هر چه خوب و هرچه بد بۍگمان حتی همان روزی که خنجر میزدی🌱 بی تو ایـن دنیـا جهنـم، مـن اسیر دوزخم کاش میشد شعبه درصحرای محشر میزدی🌱 بی وفـا از داغِ هجرت گشته ام بیمـار و زار کاش میشد این دمِ آخر بـه ما سر می زدی🌱 درهجومِ غصه هایت قلبِ من صد پاره شد کـاش قبـلِ رفتنت در سینه سنگر می زدی🌱 ساحلِ دریای چشمم شد اسیرِ موجِ  خـون یادِ  ایـامی کـه در چشمم تـو لنگر  میزدی🌱 @Harf_Akhaar‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌