📚#حکمت_خدا
🔹روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه پادشاه بود و هر اتفاق خیر یا شری که برای پادشاه می افتاد،خطاب به پادشاه می گفت: «حتماً حکمت خداست!» تا اینکه روزی پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت: «بریده شدن دستت حکمتی دارد!» پادشاه این بار عصبانی شد و با تندی با وزیر برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق باور نداشت، وزیر را به زندان انداخت.
🔸فردای آن روز طبق عادت به شکار رفت، ولی این بار بدون وزیر بود. مشغول شکار بود که عده ای مردان بومی او را گرفتند و خواستند پادشاه را برای خدایانشان قربانی کنند. ولی قبل از قربانی کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخمی است و آنان تنها قربانی سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین پادشاه را آزاد کردند.
🔹 پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برای او نقل کرد و گفت: «حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم ولی حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!» وزیر جواب داد: «اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شکار می آمدم و من که سالم بودم به جای شما حتماً قربانی می شدم.»
@Harf_Akhaar
بگذارید هر کسی به آیین خودش باشد
زنان را گرامی بدارید
فرودستان را دریابید
هر کسی به تکلم قبیله خویش
سخن بگوید،
آدمی تنها در مقام خویش
به منزلت خواهد رسید....
#کوروش_بزرگ
@Harf_Akhaar
📚#میهمان
آورده اند که شخصی به مهمانی دوستش در اصفهان رفت. به محض این که مهمان وارد شد، میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت، کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد...
با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره، شیره ی انگور نخرم؛ پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم...
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم...!
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی هرگز نمی داند
چه سازی می زند فردا
چه می دانی تو از فردا
چه می دانم من از فردا
همین یک لحظه را دریاب
که فردا قصه اش فرداست..
شبتون بخیر و شادی🌙
@Harf_Akhaar
هر صبح طلوع
دوبارهی خوشبختی
و امید دیگری است ☀️
بگشای دلت را به مهربانی
و عشق را در قلبت مهمان کن
بی شک شکوفه های خوشبختی
در زندگیات گل خواهند کرد🌷
سلام صبح چهارشنبہ☕️
بهاریتون سرشار از خیر و برکت
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
زني چشمهايي به غايت خوش و خوب داشت. روزي از شوهر شكايت به قاضي برد. قاضي روسبيباره بود. از چشمهاي او خوشش آمد طمع در او بست و طرف او گرفت. شوهر دريافت.
چادر از سرش در كشيد. قاضي رويش بديد سخت متنفر شد. گفت: برخيز اي زنك، چشم مظلومان داري و روي ظالمان.
📚#رساله_دلگشا
✍#عبید_زاکانی
@Harf_Akhaar
هرگز این چهار چیز را
در زندگیت نشکن؛
"اعتماد" "قول"
"رابطه" "قلب"
زیرا اینها
وقتی می شکنند،
صدا ندارند،
اما درد بسیاری دارند...!
#چارلز_دیکنز
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_مردکشاورز_و_قاطرش
مردی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه کار می کرد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پا لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. چند روز بعد، در مراسم تشییع جنازه کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد به او نزدیک می شد، او بعد از گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند حرف خوبی در مورد همسر من می گفتند که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم. کشیش پرسید: پس مردها چه می گفتند؟
کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم؟!😁
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
آورده اند که : ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت . زمانی با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت ، در راه گرفتار راهزنان شدند
غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت :
اين بسته را از من نگيريد،
ديگر هر چه دارم از آن شما!
دزدان را طمع زيادت شد ، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند
دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟
چون غزالى وى را به آن ها آگاهى داد ، دزد راهزن گفت :
علمى را كه دزد ببرد ، به چه كار آيد!
اين سخن دزد ، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت :
پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد
@Harf_Akhaar
❗️#تفاوت_دیوانه_و_احمق
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چه کار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجا هستم چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم.
@Harf_Akhaar
ما ادم ها مثل مداد رنگي هستيم
شايد رنگ مورد علاقه يكديگر نباشيم...
اما روزي براي كامل كردن نقاشيمان...
به دنبال هم خواهيم گشت...
به شرطي كه همديگر را تا حد نابودي نتراشيده باشيم
@Harf_Akhaar
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود
@Harf_Akhaar
.
اگر میخواهید ازدواج کنید،
به دانشگاه بروید،
اما اگر میخواهید تحصیل کنید،
به کتابخانه بروید...!
#فرانک_زاپا
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین
یک روز ملا با خر خودش از دشتی می گذشت. خواست وضویش را تازه کند. بالا پوش اش را درآورد و رو الاغ انداخت و برای وضو گرفتن رفت آن طرف جوی آب.
دزدی از آن جا می گذشت؛ چشمش به بالاپوش افتاد؛ آن را برداشت و زد به چاک... ملا برگشت و بالاپوش خود را ندید. پالان خرش را برداشت و روی دوش خود انداخت و به الاغ گفت: هروقت بالاپوش مرا دادی، من هم پالان تو را پس می دهم!!
@Harf_Akhaar
🔹حکایت زن زیبا و قاضی مکار:
جوحی یک سال گرفتار فقر و درویشی شد. وقتی خود را از همه سو بی چاره دید،به خانه رفت و به زنش گفت:ای زن!سلاح که داری،پس بلند شو و شکاری پیدا کن تا او را بدوشیم و از او شیری به دست بیاوریم
زن تا این را شنید،انگار از خدا خواسته باشد،بلند شد و پیش قاضی رفت...
ادامه داستان در کانال زیر👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
بیایید گرگ نباشیم
بیایید با هم بکاریم انسان بودن را
نبرید درخت انسانیت را
شاید،
شاید روزی میوه داد
شاید...
@Harf_Akhaar
📚#حكايت_جالب_مور_و_زنبور
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه
به خانه میکشید و در آن رنج بسیار
می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟
بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که
خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد
و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب
کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به
دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد
و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند
که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند
از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
@Harf_Akhaar
هر شب بگوییـد
من انسانے هستم امیدوار
ڪه هیچ کینه اے
نسبت بـه هیچ ڪس ندارم
ترس و تشویش و تردید را
از خودم دور میسازم
و جای آن، امید و اعتماد
به نفس مے نشانم...
❤️شبتون آرام و نورانی 🌙
@Harf_Akhaar
ﺑﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻮﯾﻢ !
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ ؛
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ؛
ﺩﻭباره ﺑﺒﻮﯾﯿﻢ ؛
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻤﺲ کنیم
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﻭ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ .
سلام، صبح زیباتون بخیر
@Harf_Akhaar
نمیشه روی زمان قیمت گذاشت ...!
نمیتونی صاحبش باشی ،
اما میتونی ازش استفاده کنی ...
میتونی مصرفش کنی ،
اما نمیتونی نگهش داری ...!
وقتی که از دستش دادی ،
دیگه هیچوقت نمیتونی پسش بگیری !
#آدری_نیفنگر
📒#همسفر_مسافر_زمان
@Harf_Akhaar
در این دنیا آدم نمی تواند انتخاب کند که به او آسیب رسانده بشود یا نه ؛
ولی تا حدودی می تواند این انتخاب را بکند که چه کسی به او این آسیب را بزند.
من از انتخابم راضیام. امیدوارم او هم از انتخابش راضی باشد...!
#جان_گرین
@Harf_Akhaar
📚#داستانی_زیبا_و_خواندنی
گنجشک با خدا قهر بود …….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد….. و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه
محقرم کجاي دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداخت
فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودي. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها
که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته
بود. ناگاه چیزي درونش فرو ریخت … هاي هاي گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد
@Harf_Akhaar
👌👌📚چقد زیباست این متن👇👇
میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند...
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند..
اثر انگشت تو، امضای خداوند است...
که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای
تو منحصر به فردی ...
مشابه یا بدل نداری ...
تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی...
وقتی انتخاب شده بودن ...
و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬
دیگر خودت را با هیچ کس مقایسه نمی کنی و احساس حقارت یا برتری
که حاصل مقایسه کردن است...
از وجودت محو می شود...
✍ #دکتر_الهی_قمشهای
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_اول
آورده اند تاجری هندی، که کالا از هندوسان می آورده و در بغداد می فروخت در موقع مسافرت شب را در بین راه در کاروانسرایی اقامت نمود و برای شام غذایی خواست. سرایه دار مرغی پخته با چند تخم مرغ برای او آورد. تاجر چون از خواب بیدار شد، قافله در حرکت بود و سرایدار هم برای کاری از کاروانسرا بیرون رفته بود. تاجر هرچه صدا کرد سرایدار حاضر نبود حساب شام خورده شده را بنماید و چون قافله هم در حرکت بود تاجر نتوانست قیمت شام را بپردازد.
پس از یکسال که مجددا عبورش از همان کاروانسرا افتاد باز شامی از همان سرایدار خواست. او هم مانند سال پیش یک عدد مرغ با چند تخم مرغ برای تاجر آورد. چون صبح شد سرایدار را خواست. به او گفت: تو از سال گذشته، پول یک مرغ و چند تخم مرغ از من طلبکار هستی؛ با شام سب گذشته حساب کن، هر چه طلبکار هستی به تو بپردازم.
سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت پیش خود حساب کرد، از تاجر مطالبه هزار دینار نمود و مخصوصا تذکر داد که در موقع رسیدگی به حساب خیلی مواظب بوده ام که بی اعتدالی در محاسبه رخ ندهد که مبادا مشغول ذمه ات شوم. تاجر از شنیدن هزار دینار قیمت دو مرتبه شام از کوره دررفت و به سرایدار گفت: گمان کنم که تو دیوانه ای که برای دو عدد مرغ و چند تخم مرغ هزار دینار مطالبه می نمایی!
✍ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_دوم
سرایدار جواب داد: غریب است؛با انصافی که من در این موضوع بخرج داده و نخواسته ام به هیچ وجه تعدی در حق شما بنمایم، مرا دیوانه می خوانید؟ تاجر گفت: متشکرم؛ ولی به من حالی نمایید آخر هزار دینار چه پولی است و برای چه این مبلغ را به شما بدهکارم؟ سرایدار گفت: کمی دقت فرمایید! اگر من بی حساب گفتم حق با شماست.
این وجه را که مطالبه می نمایم از این لحاظ است که سال گذشته شما در این جا یک مرغ و شش تخم مرغ خورده اید و اگر این مرغ زنده بود و همان تخم مرغ ها را زیر آن می گذاشتم و جوجه می شد و هر کدام تا بحال چندین تخم می نمودند و باز از تخم های آنها جوجه بعمل می آمد و با این حساب من تا این ساعت صاحب هزارها تخم مرغ و جوجه بودم و با این حساب تمام این منافع را برای پر کردن شکم شما از دست داده ام. اکنون که هزار دینار در عوض تمام این خسارت به انضمام شام شب گذشته از شما مطالبه می نمایم، مرا دیوانه خطاب می نمایی؟
خلاصه، دعوای سرایدار و تاجر توجه همه مسافرین قافله را جلب نمود و هر چه سعی کردند مُرافِهِ را اصلاح دهند، میسر نشد. قرار شد به کدخدای محل مراجعه کنند تا او تکلیف را معین کند...
✍ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_سوم
... چون کدخدا آمد و حال وقعه برایش تعریف نمودند، حق به سرایدار داد و تاجر را گفت: باید هزار دینار به سرایدار بدهی. تاجر بیچاره، حیران و سرگردان، نمی دانست چه بکند. در بین مسافران شخصی بود که سابقه دوستی با بُهلول داشت و میدانست که این مشکل فقط بدست بُهلول حل می شود، رو به حاضران کرد و گفت: از این محل تا بغداد مسافتی نیست. من می روم و قاضی شهر بغداد را میآورم تا هر چه حکم نمود، اجرا شود.
همگی قبول نمودند و آن شخص بر قاطری تندرو سوار شد و به جستجوی بُهلول پرداخت و او را در مسجدی یافت و واقعه را برای او تعریف کرد.
بُهلول به همراه آن مرد سوار شد و روی به کاروانسرای آورد. چون به نزدیک کاروانسرا رسیدند، پیاده شد و به آن مرد گفت: تو جلوتر به نزد آن جماعتی که منتظر هستند برو و بگو تا نیم ساعت دیگر انتظار داشته باشید. قاضی قول داده می آید.
آن مرد به همین نحو عمل کرد و همگی دقیقه شماری کردند. پس از پایان نیم ساعت قاضی نیامد. باز انتظار کشیدند؛یک ساعت و نیم بعد، سر و کله بُهلول پیدا شد. چون به نزدیک آن جماعت رسید، همگی به احترام قاضی از جای خود بلند شدند و چون بُهلول به زمین نشست، به آن جماعت گفت: از قضیه و ادعای سرایدار و تاجر با اطلاع شدم و از آقایان بسیار عذر می خواهم که بنا بر قولی که داده بودم، یک ساعت و نیم به تاخیر افتاد و البته عذرم بجا بوده ...
✍ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
📚 #حکایت_قضاوت_بهلول و #تاجرهندی_و_مرد_سرایەدار
📒#قسمت_چهارم (پایان)
... بجهت آنکه من غیر از قضاوت به کار کشاورزی هم اشتغال دارم و در همان ساعت که می بایست در این محل برای قضاوت بیایم، زارعین جهت گرفتن بذر گندم آمده بودند و چون شنیده ام اگر بذر گندم را قبلا بجوشانند، حاصل آن خوب می شود، از این جهت در این ساعت که تاخیر نموده ام، مشغول جوشانیدن گندم ها بودم و به این لحاظ از آقایان عذر می خواهم.
کدخدا و آن جماعت گفتند: عجب قاضی دیوانه ای! مگر بذر جوشانده گندم سبز می شود؟! بُلول جواب داد: عجبی نیست در شهری که مرغ بریان شده، جوجه بگذارد، گندم جوشانده هم سبز خواهد شد!!! از این جواب دندان شکن بُهلول همه حاضرین متعجب ماندند.
حاضرین رو به سرایدار کرده و گفتند: از مرغ بریان شده که جوجه به عمل نمی آید! و تاجر مبلغی مختصر به قیمت دو شام به سرایدار پرداخت و موضوع ختم شد.
*پایان*
@Harf_Akhaar
آدمی باید اخلاق را از خانواده،
روش زندگی را از اجتماع،
دانش را از دانشگاه و البته
انسانیت را از حیوانات بیاموزد.
#آرتور_شوپنهاور
@Harf_Akhaar
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست،
چه از درون و چه از بیرون
هر کدام ما اثر هنری ناتمامی است
هر حادثهای که تجریه میکنیم،
هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم،
برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است
پرودگار به کمبود هایمان جداگانه میپردازد زیرا اثری که انسان نام دارد در پیِ کمال است ...
#الیف_شافاک
@Harf_Akhaar