#کرامات_امام_زمان ☘
#امید_آخر 🌱
#قسمت_پنجاه_یکم✏️
-سلام استاد.
آقا جمال که حسابی عصبانی بود ابروهایش را در هم کشید و گفت :
- سلام و... .
سعید با ترس و دلهره گفت:
«آقا جمال ببخشید خواب ماندم.»
اقا جمال صدایش را بلند تر کرد و گفت : خوابی نشانت بدهم که تا عمر داری فراموش نکنی»
اشک از چشمان سعید بی اختیار جاری شده بود. اقا جمال که با دیدن گریه ی سعید دلش به حالش سوخت و گفت :
«حالا چرا آبغوره میگیری؟! برو مغازه را آب و جارو کن، بعد هم بیا تا این روغن سوخته ها را از چاله بیرون بیاور . دفعه ی اخرت هم باشه که دیر می آبی؟!
سعدی در حالی که با دست های کوچکش اشک ها را از روی گونه هایش پاک میکرد خیلی آرام گفت : چشم.
وبا بیحالی سراغ کار رفت.
هنوز ناراحت بود، یاد روزهای خوشی که با پدرش بازی میکرد در دلش زنده شده بود.
نزدیک چاله رسید، از شدت ناراحتی قوطی هایی که اطراف چاله ریخته بودند ندید و پایش یه یکی از قوطی ها گیر کرد و در چاله پر از روغن افتاد.
اقا جمال با صدلی جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند.
✍🏻#ادامه_دارد...✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1