eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
418 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|• دروغ هاےدنیاے مدرن درباره مهدڪودڪ زیاد شنیده اید ڪه بچه ها در دوران ڪ
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| 🍃|• دروغ هاے مدرن درباره مهدڪودڪ قبول دارید ڪه بخش زیادے ازشخصیت فرزندان ما درهمان دورانے ساخته میشود ڪه به مهدڪودڪ میروند؟شما به روش تربیتے مربی مهد فڪر ڪرده اید و آن را قبول دارید؟؟ یه مثال بزنیم☺️ شما وقتےماشینتان🚙 رابه یڪ پارکینگ میسپارید ،ازنگهبان آن جا فقط مراقبت از ماشینتان را میخواهیـد. امروز مهدڪودڪ ،پارڪینگ بچه هاےماست ولے باااین تفاوت ڪه چه بخواهیم و چه نخواهیم ، وقتی بچه هایمان را ازمهد تحویل میگیریم.مفاهیم زیادے در روحشان حک شده است.☹️ . . ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️ °•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•| ✨ دوتا از بچه‌ها یڪ‌ غولی را همراه خودشان آورده بودند و هی میخندیدند😂 پرسیدم این ڪیه؟ گفتند عراقی... گفتم چطوری اسیرش ڪردین😐؟! میخندیدند و میگفتند: -از شب عملیات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بهش و با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته. بعد پول داده و اینطوری لو رفته😂😂😂💵 شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi•[🎨]•
⁉️ ◇ چندوقت پیش رفته بودم خونه یڪۍ از رفیقام موقع نماز رفیقم ادامس دهنش بود ولی یادش نبود و داشت نماز میخوند یهو حین نماز یادش افتاد نمیدونست باید چیڪار کنه،شاید براۍ شما هم اتفاق بیفتد..😁 حالا باید این مواقع چیڪار ڪنیم؟👇 فروبردن ذرات غذاے مانده در لاۍ دندان ها، موجب بطلان نماز نمى‏شود ولى اگر قند یا شکر و مانند اینها در دهان مانده باشد و در حال نماز ڪم ڪم آب شود و فرو رود، نمازش اشڪال پیدا مى‏ڪند اما نگه داشتن آدامس در دهان (ڪه شیرینی آن از بین رفته باشد)، بدون جویدن در اثناء نماز اشڪال ندارد☺️🌸 جرعه‌اے از فنجانِ ایمان‌شناسے😋☕️ 📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
مداحی آنلاین - نماهنگ ببخش حسین - نریمانی.mp3
3.85M
••| 🎼 |•• حالا ببین ڪه پایینه سرم ببخش حسین💔😭 اگه ردم ڪنے ڪجا برم ببخش حسین . . 🎤 ندیدم صدایے از سخن عشق خوش تر😌🍃 🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| 🔮🍃 °‌| ‌ -از اینجا تا خدا چہ مقدار راھ است ؟ +یك قدم ! -این یك قدم ڪدام است ؟ +پا بگذار رویِ خودت !(:🦋 . . صاحبدل لاینام قلبے مهمان ابیت عند ربے 🙂 🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
-شایدجنگ‌پایان‌یافته‌باشد . . امامبارزه‌پایان‌نخواهدیافت !' -شهیدسیدمرتضي‌آویني https://eitaa.com/joinchat/4214030583Cecec7d7d5c
' ⃟'🔖؛ . . 📚• نامِ ڪتاب : مسافرِڪربلا .. این ڪتاب ، شرحِ زندگـے نوجوانے است ڪھ امامِ‌راحل را الگویِ خویش قرار داد . جمعـے از دوستان ، خانواده و ... خاطراتے ارزشے از وی نقل ڪرده‌اند ڪھ در این ڪتاب به رشته‌ی‌ تحریر در آمده است '💚 شھید علیرضاڪریمے ، در سن ۱۷سالگـے شھد شهادت را نوشید ..'🙃 گزیده‌ی‌ڪتاب : چهارسالھ بود، مریضے سختے گرفت(😢) پزشڪان جوابش کردند . گفتند این بچه زنده نمےماند ..(😔) پدرش او را نذر آقا ابالفضل ڪرد روز بعد به طرز معجزه آسایی شفا یافت(☺️) در جبهه مسئول دسته گروهان ابالفضل از لشکر امام حسین بود ..(🙃) آخرین باری ڪھ رفت جبهه گفت: راه کربلا ڪھ باز شد بر مےگردم(✌️🏻) پانزده سال بعد همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می رفت پیکرش بازگشت .. (:🌹 . . -گاھ نسیم بسیار ملایمے برگ‌ھاۍ کتاب را می‌جنبانَـد :)🎈 '♢ ⃟'📖 - Eitaa.com/heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیستم 🍃 یک هفته از تنها
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 روزهای تنهایی و زجرآورم سپری می شد. حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم. جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد. تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم. شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت. من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم. یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم. منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم و زهرا بانو گفت: ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟! آهی کشیدم و گفتم: ــ منتظر تماس صالح بودم. دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد: ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم. جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت نماز شکر خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_ویکم 🍃 روزهای تنها
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 با صالح به همه ی فامیل سر زدیم. می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم. کمی خجالت زده بودم. می ترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند. منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند. می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم "والا بخدا این مدل پاگشا نوبره" ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن. ــ می ترسم ناراحت بشن ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه کم کم داشتم به رفتارهایش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت. ــ سلام ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی. ناخنکی به غذا زد و گفت: ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب. از تعجب چشمانم گشاد شده بود. ــ امشب؟؟؟!!! کجا؟! ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه ــ الان باید بگی؟ ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت. ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح همیشه آدمو شوکه می کنی. ــ خب این خوبه یا... ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود. بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی بروم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت: ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر ابرویی نازک کردم و گفتم: ــ ظهر بخیر میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟ ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم. ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟ ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم. چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
9B2AA076-88F2-48EE-A692-8AC70FED6E46.wav
423K
📱🍃 •[ ☎️ ]• همت مضاعف و مٵیوس ڪردن دشمن 📳🎧 🌱همــراه اول ⬅️ ارسال ڪد 31670 به شماره 8989 🌱ایراݩــسل⬅️ ارسال ڪد 4412424 بہ شماره7575 🌱رایتــل⬅️ ارسال کد on4009033 بہ شماره 2030 📱🍃 @heiyat_majazi