فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁...
من کربلا برم خوب میشم
🕊«#کربلا»↶
- السلامعلیڪیا اباعبدلله💔
💚
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
.•🎥 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
🔴 یک فروشنده اصفهانے به ازاے هر بچه
روے قیمت آپارتمانش ۱۰۰ میلیون تخفیف داده
و همچنین این مالڪ به ازاے هر فرزند توے
رهن خونش، ۱۰ میلیون تخفیف گذاشته!
🔹 حقیقتا دمت گرم، خیلی مردے داداش،
شیر مادر و نان پدر حلالت
«محمد نصوحی»
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا ⛱' }
.
[مااستراحتنخواهیمکرد]
اینانقلابواینجامعهآنقدرکاردرشهست کهدیگراستراحتبیاستراحت،آنقدرکار هستکهمیتوانانجامدادبیآنکههیچپست
وسمتوحکموابلاغیدرکارباشد...!
+شهـیدبهـشتی
.
- اۍ آرامِ دل هـر غریبِ وحشتزدهـ '🌱
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟮ #شـبهاے_بلھبرون⚘️ ⟯
🍃چشماش مجروح شده بود.
منتقلش کردند تهـران؛ بعد از معاینهی دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید:
براچی این سوالو میپرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا امامحسین'علیهالسلام' گریه نکنه به درد من نمیخوره💔:)))
شهیدمحسن درودی🌹
#صلوات
.
.
ـــ ـ🪽شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد ــ
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت نوزدهم! › ــــ اومد بیرون ... جد
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارت بیستم! ›
ــــ هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ...
تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو...
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
مهران ... 15 ،10 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ... رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ..
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ... حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می
کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکالت توی خونه ... حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی
زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...
بغضم ترکید ...
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه
جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻•.
امامحسنعسکری'علیهالسلام :
وصال به خداوند عزوجل سفری است که
جز با مَرکب راهوار شبزندهداری
به دست نمیآید.
.
.
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{#ازخالق_بهمخلوق 🤍}
"آيا نديدهايد كه خدا هر چه را كه در
آسمانها و زمين است رام شما كرده
است و نعمتهاى خود را چه آشكار و
چه پنهان به تمامى بر شما ارزانى
داشته؟! و برخی از مردم بىهيچ
دانشى يا راهنمايى و كتاب روشنى،
درباره خدا گفتگوی بی منطق
می کنند." 🤔❗️
[ • سـوره لـُقـمان، آیـه 20 • ]
---------------------------------<💙☁️>
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟'
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Emam_com_1362-11-11_320p_mobile_توجه_به_خدا_مانع_ترس_از_دشمن_۰۳۰۶۲۰۲۳.mp3
1.27M
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
از خودتان باید شرو؏ بڪنید
تمام خوفها و ترس هایے
ڪه انسان از دشمن دارد..
برای این اسٺ کہ↯
خودشان را مےبینند..👀
همــ∞ــــه چیــز اوسـت..♥️🔗
#امام_خمینی(ره)🌿
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #بی_بهونه •🧩|•
امروز به نیت
حضرت امام خمینی (ره) ؛
به مردم کمک کن و
از انتقام و ستیز با مردم بپرهیز.
امام موسي کاظم (ع) فرمودند:
« مردي از قم ، مردم را به حق دعوت کند،
افرادي پيرامون او گرد آيند که قلبهايشان همچون پاره هاي آهن استوار است.
بادهاي تند حوادث آنان را نلغزاند،
از جنگ خسته نشده و نترسند، اعتمادشان بر خدا است و سرانجام کار از آن پرهيزکاران است.»
.
.
بدونِ بهانهها،
بیشتر به دل مینشینند😌..
🪐••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوریجات 🪁...
📲 من خرج امام میشم،
نه امام خرج من ..
#رحلت_امام_خمینی
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
.•🎥 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
17.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
رهبر انقلاب امروز در حرم امام خمینی:
مجاهدان فداکار، مدافعان حرم، فعالان سختکوش جهاد تبیین، گروههای کمک مؤمنانه، اردوهای جهادی اینها همه جوانهای این کشورند. با وجود اینترنت، با وجود شبکههای اجتماعی، با وجود این همه لغزشگاهها جوانهای ما در این راه دارند حرکت میکنند. گاهی اوقات شما میبینید از یک روستا یک شخصیت منور و نورانی برمیخیزد از یک روستای اطراف شهریار یک جوان فداکار و نورانی مثل مصطفی صدرزاده به وجود میآید. ما از این مصطفیهای صدرزاده در تمام سرتاسر کشور بسیار داریم، هزاران داریم اینها همه امیدبخش است.
پن¹:
نذر عباس | نماهنگی از شهیدمصطفیصدرزاده
پن²:
امید، امید، امید 💪🏼
#رحلت_امام_خمینی
#رهروخمینی🇮🇷
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت بیستم! › ــــ هر روز که می گذشت
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارت بیستویکم! ›
ــــ گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان
صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از
اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس
که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi