#رزق_شبانه
بسیار دیده و شنیده شد گه افراد برای
امور مادی مانند خریدخانه و ماشین و
رزق و ازدواج،
از وی راهنمایی میخواستند..
آن بزرگوار میفرمود: سوره یس بخوانید
و ثواب آن را به امام جواد(ع)
تقدیم کنید،
حاجت شمارا خواهند داد..🌱
-آیتاللهکشمیری-
﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💕﴾
«آن كس را كه خدا بخواهد هدايت
كند، سينهاش را براى پذيرش
اسلام، گشاده مىسازد؛ و آن كس
را كه (به خاطر اعمال خلافش)
بخواهد گمراه سازد، سينهاش را
آنچنان تنگ مىكند كه گويا
مىخواهد به آسمان بالا برود؛
اينگونه خداوند پليدى را بر افرادى
که ایمان نمی آورند،قرار می دهد!»
🌸"سـوره أنـعـام، آیــه 125 "🌸
•-------------------------------------------------•
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟'
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
مداحی_آنلاین_دوباره_اومده_شبای_سینه_زنی_مطیعی.mp3
14.56M
🕯●•
●•
#خادم_مجازی
🌴دوباره اومد شبای سینه زنا
🌴روضه بگیرید که شده وقت عزا
#تسلیت
●• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🕯●•
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
.
.
سلام سلام! چهخبر و احوال؟ سرحالین؟ سرکیفین؟🤨
دیدین وقتی یه گلـ🌸ـی ، چیزی ، بو میکنیم چه قدر حالمون خوب میشه؟😁
خواستم به اطلاعتون برسونم که با بوی خوش ، حال قلبـ❤️ــتون هم خوب میشه😌
چهجوری اینو میگم؟🤔
👈🏻 این رو پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم میفرمایند که بوی خوش ، قلب رو تقویت میکنه😁
📚 بفرمایید منبعش: الکافی - جلد ۶ ، صفحهٔ ۵۱۰
مراقب خودتون باشید 😌
یاعلے 👋💙
#با_طبیب_سالم_باش😌
.
.
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
‹ #سر_به_مهر 💚' › نور خدا خاموش نمىشود راستى عجيب است، در اعصار و قرون، بىخبران از حق و حقيقت،
‹ #سر_به_مهر 💚' ›
اين نور به هيچ صورت و با هيچ حمله و حادثه و طوفانى خاموش نخواهد شد كه قرآن كريم مىفرمايد:
يُرِيدُونَ أَن يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَن يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ
ﻓﻀﺎی ﻧﻮﺭﺍﻧﻲِ ﺁﻣﻮﺯﻩﻫﺎی ﺩﻳﻨﻲ ﺭﺍ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺣﺮﻑﻫﺎی ﺑﻲﺍﺭﺯﺵ، ﺗﻴﺮﻩﻭﺗﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ؛ ﻭﻟﻲ ﺧﺪﺍ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﻦِ ﻧﻮﺭﺍﻧﻲ ﺭﺍ ﺗﺎﺑﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺎﻳﻨﺪﻩ ﻛﻨﺪ؛ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻲﺩﻳﻦﻫﺎ ﺧﻮﺷﺸﺎﻥ ﻧﻴﺎﻳﺪ!(٣٢)توبه
چون نور هدايت حضرت حق به قلبى بتابد و سلسله و زنجير طاعت دوست بر گردن كسى افتد و دل به مشاهده حضرت جمال نايل آيد و آتش عشق حضرت جانان در باطن مشتعل شود، اغواى اغواگران و اضلال گمراهان همچون نَفَس مگسى است كه بخواهد خورشيد را خاموش کند.
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_پنجم
#فراز۱۳
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
روایت یک نویسنده از پیاده روی اربعین به همراه چهار محافظش!!
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
آسیبهاے تڪ فرزندے
قابل تامل
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا ⛱' }
.
دیدینبعضیازآدمھا،
دلِبزرگیبرایِبخشیدندارند؟!..
بھترینهدیہهارومیدن،
از لبخنددیگرانلذتمیبرن
دستاشونبازِبازه . . .
اینابہخدانزدیکترند!(:🌚♥️.
-استادشجاعی🎙
.
- اۍ آرامِ دل هـر غریبِ وحشتزدهـ '🌱
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت بیستوششم! › عید نوروز ... قرار
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارت بیستوهفتم! ›
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ...
پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس
کهنه ای چیزی دارید که نمیخواید
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد
... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی
گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی
مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از
داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می
دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق
ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو باال و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم
آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا
بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم
...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس
مامان ... من گدام که ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت بیستوهفتم! › نهار رسیدیم سبزوا
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارت بیستوهشتم! ›
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه
آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... ن تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
اگریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پالستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه
...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ...
هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف
هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش
موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم
بود به خدایی که ...
و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا
" -
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است
... "
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻•
رسول اکرم ' ص :
نماز شب در تاریکی قبر برای صاحبش چراغ است .
‹ بحارالانوار – ج87 – ص161 ›
.
.
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
┋#ازخالق_بهمخلوق 💛┋
«و اوست که زمین را گستراند، و در
آن کوه هایی استوار و نهرهایی پدید
آورد و در آن از همه محصولات و
میوه ها جفت دوتایی قرار داد،
و شب تار را به روز روشن پوشاند؛
یقیناً در این امور برای مردمی که
می اندیشند نشانه هابی است! »
- سـوره رعــد، آیــه ۳-🌻✨
پ ن: به قدرت خالقِ قدرتمندت
بیاندیش و به خود افتخار کن که
او خدای توست!😉👌
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟'
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
•|خدایا هرچے تو بگۍ..
هرچی تو بخوای..
ما ڪوچیکتر از اونیم
ڪه اعتراض کنیم..!
تـ♡ـو بزرگتر از اونے
ڪه بَدِمون رو بخوای🙂🚶🏻♂
↫ #التماستفڪر..(:!
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهر 💚' ›
سلامت دل در ياد خداوند
امام سجاد (عليه السلام) در اين فراز
«وَاجْعَلْ سَلامَةَ قُلوبِنا فى ذِكْرِ عَظَمَتِكَ»،
سلامتى دل را در يادآورى بزرگى خدا؛
از عنايات رحمانى مىداند كه جايگزين
آرزوهاى خيالى و وساوس شيطانى و
غفلتها قرار دهد.
نفس ناطقه انسان يا ذاكر است يا غافل،
تنبّه و غفلت به مانند نطق شالوده و
حقيقت انسان است. اگر حقيقت آدمى،
تنبه، تذكر و بيدارى، نور و روشنايى باشد،
منبع همه كمالات الهى و انسانى مىشود
ولى اگر شاكله وى غفلت و بىخبرى از
خدا باشد، تا مرتبه حيوانات بلكه پايينتر
از آن تنزل مىكند و سرچشمه همه شرور
و آفات مىشود.
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_پنجم
#فراز۱۴
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #بی_بهونه •🧩|•
نیت کن توی این روز عزیز یه قدم در زمینه تاهل جوونای مملکت مون برداری
این قدم میتونه حتی نذر صوات باشه💚😌
حضرت علی علیه السلام فرمود:)
✨اَفضلُ الشَفاعاتِ اَنْ تَشفعَ بینَ اثنینٍ فی نکاحٍ حَتی یَجْمَعَ اللهُ بَینهُما✨
از بهترین شفاعتها، شفاعت بین دو نفر در امر ازدواج است تا اینکه خداوند آنان را مجذوب یکدیگر گرداند.◕‿◕
شـرابعشقنوشمرتضۍشد
ڪهزهرایاسپوشمرتضۍشد
علۍرادید،همتایۍندارد
خداخودساقدوشمرتضۍشد..😍💚
.
بدونِ بهانهها،
بیشتر به دل مینشینند😌..
🪐••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🌼 #مھدییـار •.
♥️جز رحمت چشمان تو ، دنیا چه می خواهد
🌊تشنه به غیر آب ، از دریا چه می خواهد
💔حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
🌱غیر از نجات ، این قوم از موسی چه می خواهد ...
.
.
همهـجا مےبینم رخ زیباے تـو را ..
.•🍃🌼 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #عیدانه𓆩🎊 ••
«چشمی ندیده در زمین
در هر زمان مانندشان 😇
خورشید و مه تبریک گو
بر وصلت و پیوندشان 🎉
شادی زهرا و علی پیداست
از لبخندشان ❤️
لبخندشان دارد نشان از
خاطرِ خرسندشان ✨»
•{ Eitaa.com/Heiyat_Majazi }•
•𓆩🎊𓆪•
#مونس 💎➺
و ارزش زن، بھ بالا بودن مهریه و گران و
لوکس و خارجے بودن جهیزیه و ایندستـ
موارد نیست !
.
امیدوارم که بتونید با الگوگیرۍ از خانم
حضرت زهراۜ زندگی قشنگ و سادهای رو
برای خودتون و َ همسرتون و فرزندانتون
رقم بزنید♥️🪴
.
#عڪسبازشود..
#روزعشقبچھشیعہها ☁️ '
زن جلـوه زیبایے بےحـد خداونـد است🧕🏻
🦋 Eitaa.com/Heiyat_Majaziچ
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارت بیستوهشتم! › صداش رو بلند کرد و
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارت بیستونهم! ›
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم
می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم
حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از
چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ...
و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و
نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم
که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر
مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ..
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های
یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه
سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی
می کرد ..
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کالمی با
فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما
قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که
شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ...
مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود
بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی
سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ...
این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در
قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به
پیش بره... قلبت که الیق بشه ... اون وقت
دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام
می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ...
وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو
بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ...
به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ...
ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین
با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد
شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش
محکم خورد توی دست چپم ... و چند
هفته رفت توی گچ ..
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین
توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ...
اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر
خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای
باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی
یک موست ...
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم
با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه
جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق
و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کالم عمرم رو به زبان آورد ...
توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت
که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه
تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده
بود بی بی ...
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ..
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که
دلم نمی خواست باور کنم ...
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه
ها رو دادن ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
بسـم الله الـرحمـن الـرحـیم
عرض سلام و سلام و سلام و تبریک این عید بسیااار بزرگ🌸🌸🎊🎊🎉🎉
و پرانرژیترین سلاااام
به آقا و مپلا و سرور همهی ما حضرت مهدی جان ارواحنالهالفدا🌸🌸🎊🎊🎉🎉