{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
🎯 انسان مؤمن بیهدف گام بر نمیداره رفیق!
🖊 چند خط از استاد علی صفایی حائری بخونیم
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
11- خواب غفلت
«انسان مركّب از جسم و روح عقل و قلب و حالات معنوى و مادى است. جسم جهت گذران امور دنيا و قلب و روح و عقل جهت راه يافتن به ملكوت عالم و شناخت حق و ارتباط گرفتن با انبيا و امامان و معاد روز قيامت است.🍂
انسان براى رسيدن به رشد و كمال و به دست آوردن حالات الهى و ربّانى و تبديل شدن به منبع خير، بايد هر يك از نواحى وجود خويش را با كمك هدايت الهى رعايت نمايد.🌿
بىتوجهى به خويش كه نتيجهاش بىتوجهى به نظام خلقت و ربوبيت حضرت ربّ العزّه و نبوت انبيا و امامت امامان و حقوق مردمان است، در فرهنگ دين به عنوان خواب غفلت ملاحظه شده است.🥀
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_هشتم
#فراز۲
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃•|
🍃 برای نشان دادن مهر و محبت راههای مختلفی وجود دارد🤗
برای مثال⬅️ لمس کردن🤝 دستان همسرتان هنگام تماشای تلویزیون📺 و یا
انداختن پاهایتان🦵 روی پاهای یکدیگر در هنگام خواندن روزنامه📃
اینا همهاش نشونه علاقه دو طرفه🥰😍❤️
#خانواده_خوشبخت
#سبک_زندگی_درست
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁.•
آے عـاشـقـا! خبر خـبر!
حــسـیـن(؏) داره دل مے بره :)
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
.•🎥 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
🏴 ظرفیت های تربیتی محرم
🔸 ۱۳ توصیه تربیتی استاد تراشیون
برای فرزندان ویژه ایام محرم و صفر
📌 ادامه دارد ...
#امام_حسین
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
إِلٰهِى أَمَرْتَنِى فَعَصَیْتُکَ، وَنَهَیْتَنِى فَارْتَکَبْتُ نَهْیَکَ، فَأَصْبَحْتُ لَاذا بَراءَةٍ لِى فَأَعْتَذِرَُ، وَلَا ذا قُوَّةٍ فَأَنْتَصِرَُ، فَبِأَیِّ شَىْءٍ أَسْتَقْبِلُکَ یَا مَوْلاىَ؟ أَبِسَمْعِى؟ أَمْ بِبَصَرِى؟ أَمْ بِلِسانِى؟ أَمْ بِیَدِى؟ أَمْ بِرِجْلِى؟ أَلَیْسَ کُلُّها نِعَمَکَ عِنْدِى وَبِکُلِّها عَصَیْتُکَ یَا مَوْلاىَ؟ فَلَکَ الْحُجَّةُ وَالسَّبِیلُ عَلَىَّ، یَا مَنْ سَتَرَنِى مِنَ الْآباءِ وَالْأُمَّهاتِ أَنْ یَزْجُرُونِى، وَمِنَ الْعَشائِرِ وَالْإِخْوانِ أَنْ یُعَیِّرُونِى، وَمِنَ السَّلاطِینِ أَنْ یُعاقِبُونِى، وَلَوِ اطَّلَعُوا یَا مَوْلاىَ عَلَىٰ مَا اطَّلَعْتَ عَلَیْهِ مِنِّى إِذاً مَا أَنْظَرُونِى، وَلَرَفَضُونِى وَقَطَعُونِى، فَها أَنَا ذا یَا إِلٰهِى، بَیْنَ یَدَیْکَ یَا سَیِّدِى؛
فرمان دادی فرمانت را نخواندم، نهیم نمودی، مرتکب نهیت شدم، اکنون چنانم که نه دارنده زمینه برائتم تا عذرخواهی کنم و نه دارای قدرتم تا یاری ستانم،ای مولای من با چه وسیلهای با تو روبرو شوم؟ آیا با گوشم، یا با دیدهام، یا با زبانم، یا با دستم، یا با پایم، آیا این همه نعمتهای تو نزد من نیست؟ و من با همه اینها تو را معصیت کردم،ای مولای من، تو را بر من حجّت و راه است،ای آنکه مرا از پدران و مادران پوشاند، از اینکه مرا از خود برانند و از خویشان و برادران، از اینکه مرا سرزنش کنند و از پادشاهان از اینکه مجازاتم نمایند، مولای من اگر اینان آگاه میشدند، بر آنچه تو بر آن از من میدانی، در این صورت مهلتم نمیدانند و مرا تنها میگذاردند و از من میبریدند، هم اینکای خدای من در برابرت هستم،ای آقای من؛
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتهفتادونهـم! ›
به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت ۲ بیدار بودم ...
تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ...
که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس میکردم مغزم داره جزغاله میشه ...
و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
- بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ...
در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟
... اصلاً ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ...
چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم
نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...
جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می
خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ...
و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ...
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ...
دادم صندلی جلو ...
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته
ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو
آوردم بالا و روی بازوم کشیدم...
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ...
و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا
فرستاده... با وجود اینکه اصلاً نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ...
حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
ـ الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم
اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ...
از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم
رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها
و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر
و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش
عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با ۳ تا دیگه از پسرها ... و آقایی که دکترا داشت و همه دکتر صداش
می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای
خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
ـ ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
در آرامش شب، قرآنت را بردار و با
دقت بخوان حتی شده یک صفحه ،
خواهی دید خدای بزرگ چگونه قلبِ
نا آرامت را آرام میکند!💛
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi