هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_ششم بهترین کار این
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_هفتم
پیمان و سیدرضا که داشتن میرفتن، به سیدرضا گفتم تو بمون کارت دارم! پیمان جان شما برو!
بهش گفتم توی پرونده که داشتم مطالعه میکردم، به ایمیلی برخوردم که در واقع یک ایمیل کاری هست که دعوت به یک پروژه ی
تحقیقاتی میکنه. با این پروژه ی تحقیقاتی به شخص مورد نظر میگه صاحب یک شغل پر درآمدی می شوید.
آدرس اون ایمیلو بهت میدم برو بررسی کن ببین چی دستگیرت میشه! منتهی پیش بینی من این هست که باید غیر فعال باشه.
با بررسی هایی که خودم کردم و شاخکِ اطلاعاتی من و بعضی کارشناس ها، انگار یه چیزی بهمون میگه، اونم اینکه این آدمی که داره
چنین کاری میکنه و چنین دعوتی رو میکنه یه خرده مشکوک هست.
آدرسو بهش دادم. خداحافظی کردیم و رفت برای شروع کار. باید می رفتم دوباره برای چندمین بار پرونده رو مطالعه میکردم.
دو ساعتی گذشت. حدوداً ساعت هشت و نیم شب بود. دیدم سیدرضا ارتباط گرفت باهام و گفت میخوام ببینمت حاجی. گفتم من یه سر
میرم خونه ی 79 یه بازجویی هست انجام میدم بر میگردم. ده شب اداره هستم. اون موقع بیای، دفتر هستم.
ساعت 01:11 دقیقه ی همان شب.
سیدرضا زنگ زد دفترم گفت اومدی؟ گفتم آره چند دقیقه ای هست. بیا منتظرم! اومد و نشست و شروع کرد
_عاکف جان! ایمیل برای شخصی به اسم متی والوک هست. یه سری ارتباطات کاری و ایمیل های تحقیقاتی و بازاریابی و... هست. من
بررسی کردم مو به مو منتهی چیز مشکوکی ندیدم که بخوام بگم کد بود یا مشکوک بود. ایمیل هم برای دو ماه قبل دستگیری جاسوس
های پرونده هست که ظاهراً این پرونده برای دو سال قبل هست.
+ همین فقط؟
- آره حاجی.
+ باشه ممنونم. برو یاعلی!
منم رفتم خونه، اونشب.
فردا صبح اومدم اداره همون اول وقت با حق پرست که معاونت خارجی )برون مرزی( بود ارتباط گرفتم و بعد سلام احوالپرسی گفتم:
+ میخوام یه خرده دستم توی این پرونده باز بشه. چون باید با امور بین المللی که زیر نظر شماست کار کنم. میخوام دستورات لازم و نامه
نگاری های محرمانه رو انجام بدید!
- باشه، ولی به خاطر حساسیت داخلی و خارجی پروژه، نمیتونم زیاد دستتو باز بزارم. چون امکان از بین رفتن پرونده هست.
+ لطفاً تلاشتونو بکنید حاج آقا! من با تمام نیرو به میدون اومدم. نمیخوام دستم بسته باشه در کارم.
قبول کردم و خداحافظی کردیم.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف #قسمت_بیست_و_ششم بعد از اینکه عاصف درمورد
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[• #قصه_دلبرے📚•]
#مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_بیست_و_هفتم
عاصف گفت:
_الآن دفتر پیمان بودم که نامه شمارو نشون دادم این اسناد و مدارک رو در اختیارم قرار داده و تاکید کرده بهتون بگم با اون فیلم چندباری پدره رو تحت فشار قرار دادن که باید فلان حرف و بزنی، فلان برنامه رو پیاده کنید. وگرنه فیلم پسرت منتشر میشه.
+عجب جو بدی راه افتاده... پس موضع گیری های 9ماه اخیرش که گاهی تیتر بعضی روزنامه ها میشده بخاطر فشار روانی بوده که بابت فیلم پسرش روش بود!
_بله! دقیقا. اما خب پیمان که الآن برای من توضیح میداد گفته بهتون بگم که این مسئول گفته دیگه براش چیزی مهم نیست و تسلیم خواسته ی دشمن نمیشه. اینطور که معلومه این موضوع برای قبل از مستقر شدن من و شما در معاونت بخش ضدجاسوسی هست.
+پیمان نگفته چطور باهاش ارتباط میگرفتن؟
_از کانادا به همین مسئول زنگ میزدن.. یه نسخه از فیلم پسرش و براش فرستادند، گفتن یا فلان برنامه اقتصادی رو که دارید لغو میکنید، یا فیلم پسرت و در فضای سایبری منتشر میکنیم.
عاصف موبایلش و از جیبش آورد بیرون، اومد سمتم گفت:
_این ایمیلی هست که یکی از افسران ارشد اطلاعاتی سازمان سیا «CiA» آمریکا، به روشنک زده. ازش خواسته پسر آقای (...) در هتل «...» کانادا مستقر هست و محل تحصیلش هم در «...» هست، باهاش باید طرح دوستی ریخته بشه و بعدش هم باید برای اون پسر تور پهن بشه.روشنک چندبار با این افسر امنیتی آمریکادیدار داشته و پول هنگفتی گرفته
نگاهی به عاصف کردم گفتم:
+دمت گرم! بهت گفتم برو درمورد فائزه بررسی کن، اما رفتی جدوآباد فائزه و افراد مرتبط با اون مثل همین روشنک و مشخص کردی که کی هستن و چیکاره هستن. شیرمادرت حلالت.
_درس پس میدیم آقا...
بلند شدم داخل دفتر کمی قدم زدم. دلم میخواست دفترم پنجره داشت تا بازش میکردم و کمی هوای تازه استشمام میکردم. اما دفاتر ادارات و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی، معمولا پنجره نداره. از بیرون همه خیال میکنن ساختمون مورد نظر پنجره و شیشه داره و هر وقت بخوایم میشه از داخل بازش کنیم، ولی راستش همش الکیه و به نوعی میشه گفت اون پنجره ها فرمالیته هست و پشت اون پنجره ها کلا دیوار کشیده شده. البته اینم بگم خداروشکر سیستم تهویه پیشرفته ای داریم که هوای تازه میاد داخل اتاق.
بگذریم...
حدود پنج دقیقه فقط قدم زدم فکر کردم.. عاصف همینطور زل زده بود بهم نگاه میکرد. به عاصف عبدالزهراء گفتم:
+چرا یه زنی که مسیحی هست و دو بار هم در تشکیلات بهایی ها دیده شده، وقتی از کانادا میاد ایران و مدعی هم هست که اومده اقوامش و ببینه، با یکی از متخصصین صنعت هسته ای ما ارتباط می گیره؟چیزی که من و حساس میکنه اینه که فائزه ملکی حتما میدونه وقتی در تهران اگر کسی مواخذش کنه، بایدمدارک شناسایی داشته باشه که هویت خودش و اثبات کنه. اما اون شب درون کیفش مدارکی نداشته.. اونوقت بهانش چی بود؟
_میگفت احساس خطر کردم که ازم سرقت کنن برای همین نیاوردم و گذاشتم منزل اقواممون. درصوتی که اقوامی در کار نبوده.تهشم با سناریویی که شما طراحی کردی، مبنی بر اینکه شاکی رضایت داده وَ اگر خودشون هم شکایتی نداشتند و... آزاد میشن میرن.
+عاصف خان، به پازل ها دقت کن! وقتی کنار هم چیده میشن، بدجور بودار میشه مسئله.
همینطور که داشتم قدم میزدم، رفتم سمت میز کارم،شماره دفترحاج هادی مدیر کل بخش ضدجاسوسی رو گرفتم.چندتابوق خورد جواب داد.
_سلام علیکم.
+سلام حاج آقا...عاکفم.
_بفرما
+میخواستم بابت اون پرونده ای که امروز درموردش صحبت کردیم گزارش اقدامات و بدم خدمتتون.. حضرتعالی وقت دارید؟
_تا دو ساعت آینده نه. چون دارم میرم با حاج کاظم و رییس جلسه دارم! اگر ممکنه بزار برای بعد از این جلسه. نگران هم نباش، بعد از این جلسه تو برای من در اولویتی جناب معاون.
+البته گزارشی که بنده نوشتم رو بهزاد آورد داد مسئول دفترتون تا بدن به شما، میخواستم با حضرتعالی هماهنگ باشم، اگر اجازه بدید از معاون ریاست سازمان اتمی دعوت کنم تشریف بیارن اداره، جهت یه سری صحبت های اولیه پیرامون همین موضوع.
_عیبی نداره. اگر واقعا نیازه دعوتش کن بیاد. ضمنا، با من زیاد درمورد این جلسات نیازی نیست مشورت کنی. بهت اختیار تام میدم از این لحظه به بعد هرکاری که در بخش معاونت ضدجاسوسی نیاز هست انجام بدی. این مسائل و با من نیاز نیست هماهنگ کنی. بنا بر تشخیص خودت عمل کن پسرم.
+خدا حفظتون کنه، بابت اطمینانتون هم سپاسگزارم حاج آقا.
_یاعلی.
بہ قلــم🖊: #عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
🌐 @kheymegahevelayat
[•🌹•] @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_و_ششم😌🌸🍃 می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به
[• #قصه_دلبرے📚•]
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_و_هفتم😌🌸🍃
او خندید وگفت :
تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند . حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم .
من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسیدم .
مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت .
یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ، خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید ، گفت: تو برای من دمپایی می آوری ؟
آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد .
احساس کردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟
گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب میدهد . ولی من میخواهم شما رضایت بدهید . اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم .
خیلی این حرف برای من تعجب آور بود. گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟
و او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم . می خواهم با رضایت کامل تو باشد .
و آخر رضایتم را گرفت.
ادامه دارد...💕😉
🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_ششم😍🍃 دست روی بچه ها بلند نمی کرد.👋 به من می گفت: (
[• #قصه_دلبرے📚•]
#اینڪ_شوڪران¹ ↯
#قسمت_بیست_و_هفتم😍🍃
منوچهر سال شصت و هفت 7⃣6⃣مسئول👮 پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند. وقتی تهران بود صبحا☀️ می رفت پادگان و شب🌙 میومد...
《نگاهش کرد... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم😔 میشد. انگار تحملش😩 کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد!
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت.
به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!!😘
منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...!
گردنش را کج کرد😏 و به فرشته نگاه کرد: عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟🤔
میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان👺 می شوی؟
فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی
خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!》😉
شاید شش6⃣ ماه اول ازدواجمون💑 که منوچهر رفت🚶جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم. 😩هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم میخواست هر روز جمعه🔚 باشه و بمون خونه.
جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری👮 میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا🍲 نمیتونست بخوره...
میگفت: "دل و رودم رو میسوزونه."
همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔
دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم🤒میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه...
اون سالها فشار اقتصادی💰 زیاد بود. منوچهر یه پیکان🚕 خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. ترافیک و سر و صدا🎵📢 اذیتش میکرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی🍽 داشت.
بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت.
نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار روب میکنی؟☹️
گفت: "تا حالا هر چی خجالت😓 شماها رو کشیدم بسه...
پرسیدم: "معذب نیستی؟"
گفت: "نه، برای خونوادم👨👩👧👦 کار میکنم."
•
•
ادامھ دارد...😉♥
•
•
🖊:نقل از همسر شهید
منوچهر مدق
#مذهبےهاعاشقترنـد😌🖐
⛔️⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...⛔️
[•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 بسم رب الشھـدا #قسمت_بیست_و_ششم قاری بودن به همه گوشه های زندگی محسن سرایت کر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
بسم رب الشھـدا
#قسمت_بیست_و_هفتم
اتاق محسن دوازده مترمربع بیشتر نبود.
شاگردهایش گوش تا گوش و مسجدی می نشستند.
همه سن آدمی بین شان پیدا می شد.
از بچه پنج ساله گرفته تا پیرمرد هشتاد ساله.
کارکردن با این شاگردهای رنگانگ
حوصله زیادی می خواست.
هر کدام را باید با زبان خودش درس می داد.
محسن جوری با شاگردها تا می کرد
که هیچ کدام فکر نمی کردند اهمیت شان کمتر از دیگری است.
بعضی وقت ها بچه ها نمی توانستند در حضور محسن قرائت کنند. خنده شان می گرفت و قرائت خراب می شد. بس که محسن قبلش طنازی می کرد.
یواشکی چراغ قوه موبایلش را روشن می کرد
و نورش را از کنار پا می انداخت روی صورتش.
می گفت :
_ از اثرات نماز شبه!
گاهی وسط اتاق، میدان باز می کردند
و محسن با بچه ها کشتی می گرفت.
جلسه شان به وقت صبحانه یا ناهار یا شام
که برخورد می کرد به زور بچه ها را نگه می داشت
و از آنها پذیرایی می کرد.
وقتی شاگردی برای اولین بار به خانه اش می آمد،
گرفتار اخلاق محسن می شد. حتی مهمان های گذری.
حتی آنها که همراه دوستانشان آمده بودند
تا بعد از جلسه باهم جای دیگری بروند،
پا گیر جلسات محسن می شدند.
محسن زود و عمیق با آنها دوست می شد.
به سود و ضرر این صمیمیت ها فکر نمی کرد.
این خصلت خانوادگی شان است.
در ِ خانه شان به روی همه باز است ....
✍ ادامه دارد
✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_ششم آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستا
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_هفتم
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. .اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ولی فاطمه نمیخواست.دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
-هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبی توپاکی..وگرنه حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگی گفتم:
-چی میگی فاطمه؟ ! تا کی میخوای با این حرفها منو امیدوار کنی؟ من کثیفم..یه علف هرزم..فکر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردی اشکهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمه چینی به پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
-فکر کردی همه ی کسایی که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نه عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه..برای اینکه جاموندیم از قافله..
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟
-مهم نیس کجایی.مهم نیست میوه ای یا علف هرز..وقتی اینجایی یعنی دعوت شدی.!! اینجا رو دست کم نگیر.اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم:تو هیچی درباره ی من نمیدونی..من ...من..
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
-خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشی؟ !
فاطمه درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.ولی ان شالله خیره.
حاج مهدوی گفت:در خیریتش که شکی نیست.فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
-من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت
ولی من خیالم راحت نبود.اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتی نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمه بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.او همه چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی که من در زندگیم حسرتشان را داشتم.پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بی آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانی گفتم :بله حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکی از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمه باتعجب نگاهم میکرد.چادرم خاکی شده بود.به طرف حاج مهدوی چرخیدم.چقدر به او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من برای شنیدن خواسته ی من!!.
خوب نگاهش کردم.چشمانش به روشنی آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریشهای یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.
او واقعا زیبا بود.!
زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.او با متانت وادب بی مثال چشمش به خاک بود و دستهایش گره خورده به دانه های تسبیج!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل به دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم.باید به اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو.
لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکه به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگی گفتم:
-من خیلی گنهکارم.آقام از دستم ناراحته.من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..از همه بیشتر به خودم....
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz