eitaa logo
هیئت مجازی 🇮🇷
3.7هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
445 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_شانزدهم😍🍃 رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم، علی رو برداش
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 بعد از اون مثل گذشته شد... شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون... نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...! 《نان سنگک و کله پاچه را که خردیده بود، گذاشت روی ميز، منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کرد منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت...》 بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد، جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد... عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم. می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید!". دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم. اونا جنوب زندگی میکردن. دیگه نمیتونستم تهران بمونم.... خسته بودم از این همه دوري..... منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت. بهش گفتم: "باید ما رو با خودت ببري." قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن... منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن... همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن... نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر. هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن: "همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟" فقط گوش می دادم... آخر گفتم: "همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم". پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم... منوچهر گفت: "من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشون کنی." • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_‌هفدهم😍🍃 بعد از اون مثل گذشته شد... شوخی میکرد، میرفتیم گرد
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه... گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟" بابا علی رو بغل کرد و پرسید: (علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟) علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه." علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ." صبح زود راه افتادیم... 《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود. به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده... اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که میبیند...》 شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن. از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم. یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن... گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ". گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟" یکیشون گفت: "من صاحب خونه ام". گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟" گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم". میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم". خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه... گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟" • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_هجدهم😍🍃 با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه... گفتم
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: " کیه؟" گفت: "باز کنید لطفا". گفتم: "شما؟" گفت: "شما؟" سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها... گفتم: " کیه؟" تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود... گفتم: "برو همون جا که یک ماه بودي". گفت: "درو باز کن جان علی جان من". از خدام بود ببینمش در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد... دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد... 《شاید این اتفاق هم لطف خدا بود او که ضرري نکرد منوچهر که بود، چیزي کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسید میگفتند "خشن وجدي است." اما مادر بزرگ می گفت: "منوچهر شوخی را از حد گذرانده." چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت. مادر بزرگ میگفت: "مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن". مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. فرشته تعجب می کرد که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...》 پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن. پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن. همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمنها بهشون حق سیدی میدادن. وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: "یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ". • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_نوزدهم😍🍃 شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: "
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا... میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد... میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟" میگفت: "فرق داره ". زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت... بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي... توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ... گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟" گفتم: "مال تو بود". گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ". لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن". سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها. توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما، طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول، آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا... هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن... مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی... یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن... از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟" میگفت: "یه لشکر"!! میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟" میگفت: "یه لشکر"! • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیستم😍🍃 به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه. دزفولیها می رفتن بیرون از شهر. می گفتن: "وقتی میگه، میزنه...". دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن. بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره... دستواره گفت: "همه برون خونه ما، اندیمشک." من نرفتم... به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و تا آخرش می مونم... هرچی بهم گفتن، نرفتم... پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره... بردمش بیمارستان نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم... گفت"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". ! برگشتم خونه... موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود. هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم... تلفن قطع بود... از شیر آب گل میومد... برق رفته بود... باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم. از بچه هاي لشکر بودن. گفتم: "به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید". آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود. هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد. نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره... 《با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده. پله ها را دو تا یکی دوید. از وقتی آمده بود دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد... گفت: "نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم" فرشته دستش را دور گردن منوچهر حلقه کرد و گفت: "واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!! اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد...》 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_یڪم😍🍃 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزن
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن، ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز، زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده... فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه... روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده. به مادرم گفته بود: (مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!) به شوخی گفته بود! مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن! منوچهرم میره دزفول... می گفت: "تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم." بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ... اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم، بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري... قبل از اینکه پیاده شم گفت: "نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران." اما من تازه پیداش کرده بودم.... گفت: "اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه خالص نیست. فرشته به خاطر من برگرد". شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود. با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن. فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون... برامون بلیط قطار بگیرید... 《باید خداحافظی میکرد، وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود. هرچه می گفت باز احساسش را نگفته بود... فقط نمیخواست این لحظه تمام شود. توي چشمهاي منوچهر خیره شد. هر وقت میخواست کار ي انجام دهد که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکرد و رضایتش را میگرفت. اما حالا نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند... گفت: "براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی... منوچهر گفت: "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري". فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوي صورتش و گفت: "پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"! 》 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_دوم😍🍃 شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقان
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد: "من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.." با عل اینطوري حرف میزد. از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت: "مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام." احساس مسئولیت می کرد...! حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن... اون شب غمی بود بینمون. جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم... هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم... همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون... یه دل سیر با هم نبودیم... تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول. خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم. خبرا رو از رادیو میشنیدیم. توی اون عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد. خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد. خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل.. پشت تلفن صدام میلرزید... میگفت: "تو اینجوری میکنی، من سست می شم." دلم گرفته بود. دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش... 《رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت... احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید... راهش را کج کرد به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین هاي منوچهر که دم در نبود. از پله ها بالا رفت. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافلگیرش کند. تا پرده ي پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون، از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید... از هر گل یک شاخه. خوشحال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آنجا...》 سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..! • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_سوم😍🍃 علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد: "من که نیس
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن. خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر... گفت: " اینا تازه ازدواج کردن. تا حالا خانمش نیامده جنوب، گفتم دلش میگیره. حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم ..." من موافق بودم... منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمون، دو تا براي اونا. توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه... روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت... تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت. آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم... سر خودمون رو گرم میکردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم... تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران میگرفت. میرفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم. به پشت بوم راه نداشتیم. یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت. از همون میرفتم بالا... یکی از برنامه ها اسرا رو نشون می داد، براي تبلیغات اسم بعضی اسرا و آدرسشون رو میگفتن و شماره تلفن می دادن. اسم و شماره تلفن رو مینوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم... تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم.. بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه... اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون. وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم... وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچی بلد بودیم می خوندیم. می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمیبینیمشون... چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش... خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد... یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن... هول شدم... حالم به هم خورد... آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم... دکتر گفته بود بار دارم... به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند... سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....! اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم... لیوان آب رو هم میداد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه لباس لیمویی دخترونه هم خرید! منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده..! خیلی با اطمینان می گفت... • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_چهارم😍🍃 با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن. خونمو
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه...😔 گفت: "میرم حرم"😢 خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه. 😭 مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن. وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران....🚕 قرار بود لشگر بره غرب...🚎 نمیتونست دو ماه به ما سر بزنه، 🙁اما دیگه نمی تونستم بمونم...😣 بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم🚙 دزفول. اما زیاد نموندیم.... حالم بد بود....🤕 دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم ...💼👜 《هوس هندوانه🍉 کرد... وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسش😋 را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت...😮 بار را براي جایی میبرد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید...☺️ فرشته گفت"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."😋 ولی چاقو نداشتند...!🤔 منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.😌 سرش را تکان داد و گفت (چه دختر ناز پرورده اي بشود😘... ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!)》 اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.☺️ به صبوري و توداري منوچهره. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته... هدي فروردین به دنیا اومد.👶 منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان🚑 همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج💑 کردیم و بچه دار نشدیم. دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی🍞🍰 گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد.... یه سبد گل💐 میخک قرمز🌹 آورد... انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...!😯 هدي تپل بود و سبزه..!😍 سفت میبوسیدش.😘 وقتی خونه بود، باعلی کشتی می گرفت،👬 با هدي آب بازی🛀 میکرد. براشون اسباب بازی⚽️🏸 میخرید... هدي یه کمد عروسک👧 داشت.. میگفت (دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم😔، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.😍) • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_پنجم😍🍃 ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه...😔 گفت: "میرم
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 دست روی بچه ها بلند نمی کرد.👋 به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)🤕 باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذاشونو🌮بده، میپرسید میخوان بخورن؟سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق🍴 میذاشت دهنشون... از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه. علی همون سال رفت مدرسه...📚 عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید🌹 شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد. وقتی میخواست قربون صدقه ی😘 حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)!😉 منوچهر بعد از اون شکسته شد...😭 تا آخرین روزم که ميپرسیدی: (سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟) میگفت: روز شهادت حاج عبادیان...😢 راه می رفت و اشک😥 میریخت و آه میکشید.. دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه... منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشم هاش آب💧 میومد، اما چون با گرهایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم... شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران افسرده ام 😞کرده بود... مینشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت... منوچهر نبود.... تلفنی📞 بهش گفتم میترسم.. گفت: اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟ منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان🏅 بود. گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو میسپاریم به خدا...🙏 حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم👝 خونه ی خودمون... دو سه روز بعد دوباره زنگ☎️ زد.. گفت: فرشته، با بچه ها👩‍👧‍👧 برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید . چرا باید این کار رو میکردم؟!🤔 گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه...🙄   دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...😒 نه اینکه ناراحت شده باشم، خجالت میکشیدم از خودم...😓 با علی و هدی رفتیم🚶 جایی رو که تازه موشک زده بودن. یه عده نشسته بودن روي خاكا... یه بچه🙇‍♀ مادرش رو صدا📣 می زد که زیر آوار مونده بود، اما کمی اونطرفتر، مردم سبزه🌿☘ می خریدن و تنگ ماهی🐠 دستشون بود... انگار هیچ غمی نبود... من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خود خواهیه. منوچهر میخواست اینو به من بگه...👌 همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد.. • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_ششم😍🍃 دست روی بچه ها بلند نمی کرد.👋 به من می گفت: (
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 منوچهر سال شصت و هفت 7⃣6⃣مسئول👮 پادگان بلال کرج شد. زیاد میومد تهران و می موند. وقتی تهران بود صبحا☀️ می رفت پادگان و شب🌙 میومد... 《نگاهش کرد... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روز ها بیشتر عادت کرده بود به بودنش. وقتی میخواست برود منطقه، دلش پر از غم😔 میشد. انگار تحملش😩 کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش میخواست در نماز ها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به (حی علی خیر العمل) که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش!!😘 منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد😏 و به فرشته نگاه کرد: عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟🤔 میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان👺 می شوی؟ فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت:به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!!》😉 شاید شش6⃣ ماه اول ازدواجمون💑 که منوچهر رفت🚶جبهه برام راحت تر گذشت، ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم. 😩هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم. دلم میخواست هر روز جمعه🔚 باشه و بمون خونه. جنگ که تموم شد، گاهی برای پاکسازی و مرزداری👮 میرفت منطقه. هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا🍲 نمیتونست بخوره... میگفت: "دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔 دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم🤒میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... اون سالها فشار اقتصادی💰 زیاد بود. منوچهر یه پیکان🚕 خرید که بعد ظهرا باهاش کار کنه، اما نتونست. ترافیک و سر و صدا🎵📢 اذیتش میکرد. پسر عموش، نادر، توی ناصر خسرو یه رستوران سنتی🍽 داشت. بعد ظهرا از پادگان میرفت اونجا، شیر میفروخت. نمیدونستم، وقتی فهمیدم، بهش توپیدم😡 که چرا این کار روب میکنی؟☹️ گفت: "تا حالا هر چی خجالت😓 شماها رو کشیدم بسه... پرسیدم: "معذب نیستی؟" گفت: "نه، برای خونوادم👨‍👩‍👧‍👦 کار میکنم." • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🇮🇷
[• #قصه_دلبرے📚•] #اینڪ_شوڪران¹ ↯ #قسمت_بیست_و_هفتم😍🍃 منوچهر سال شصت و هفت 7⃣6⃣مسئول👮 پادگان بلال ک
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 درس خوندن📚 رو هم شروع کرد. ثبت نام✍ کرده بود هر سه ماه، درس یه سال رو بخونه📖 و امتحان📝 بده. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته....!📒 《کتاب فارسی را باز کرد📖 و چهار پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود!😕 گفت:حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری معلم ها نمی توانند ورقه ات را صحیح کنند!🙃 گفت: یاد می گیرند...!😉 این را مطمئن بود. چون خودش یاد گرفته بود نامه های✉️ او را بخواند «وقت» را «فقط» بخواند و «موش» را «مشت» و هزار کلمه ی ديگر که خودش میتوانست بخواند و فرشته....!!!😳 غلط ها را شمرد، شصت و هشت غلط...! گفت:رفوزه ای!😠 منوچهر همان طور که ورق ها📑 را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم تا قبول شوم. این را هم می دانست منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند...》   صبحا☀️ از ساعت چهار و نیم می رفت پارك🏞تا هفت درس📓می خوند. از اون ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش📚 رو هم می برد تا موقع بی کاری بخونه... امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم.😍 کیف🤗 می کرد از درس خوندن...! اما دکترا اجازه ندادن ادامه بده... امتحان سال دوم رو می داد و چند درس سال سوم رو خونده بود که سر دردهای🤕 شدید گرفت. از درد  خون دماغ👃 میشد و از گوشش👂 خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد... بعضی از دوستاش می گفتن (چرا درس می خونی؟ ما برات مدرك جور می کنیم. اگه بخوای می فرستیمت دانشگاه) این حرفا براش سنگین میومد.😤 می گفت: دلم میخواد یاد بگیرم. باید یه چیزی توی مخم باشه که برم دانشگاه. مدرك  الکی به چه دردی میخوره؟😶 • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi