هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_یکم هادي هر جا ميرفت براي هيئت امام حسين هزينه مي كر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_دوم
در حكايات تاريخي بارها خوانده ام كه زندگي در شهر نجف براي طلبه هاي علوم ديني همواره با تحمل مشقات و سختي ها همراه است.
برخي ها معتقد بودند كه اگر كسي مي خواهد همنشيني با مولتي متقيان اميرالمؤمنين داشته باشد بايد اين سختيها را تحمل كند.
هادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود.
وقتي به نجف رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند.
تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت.
مدتي پيش ما بود و از حال و هواي نجف مي گفت.
همان ايام يک شب توي مسجد او را ديدم.
مشغول صحبت شديم.
هادي ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد:
من وقتي وارد نجف شدم نه آنچنان پولي داشتم
و نه كسي را مي شناختم كمي زندگي براي من سخت بود.
دوست من فقط توانست برنامه ي
حضور من را در نجف هماهنگ كند.
روز اول پاي درس برخي اساتيد رفتم.
نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بيرون.
كمي در خيابان هاي نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي حرم، جايي كه براي مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے 😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_دوم در حكايات تاريخي بارها خوانده ام كه زندگي در شهر
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_سوم
روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد.
پاي درس اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط
به زبان عربي نداشتم.
بايد بيشتر تلاش مي كردم
تا اين مشكلات را برطرف كنم.
چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت مي خوردم
و در كلاس هاي
درس حاضر مي شدم.
شب ها را نيز در محوطه ي اطراف حرم مي خوابيدم.
حتي يك بار در يكي از كوچه هاي نجف روي زمين خوابيدم!
سختي ها و مشقات خيلي به من فشار مي آورد.
اما زندگي در كنار مولا بسيار لذت بخش بود.
كم كم پول من براي خريد نان هم تمام شد!
حتي يك روز كمي نان خشك پيدا كردم و
داخل ليوان آب زدم وخوردم.
زندگي بيشتر به من فشار آورد.
نمي دانستم چه كنم.
تا اينكه يك بار وارد حرم مولاي متقيان شدم و گفتم:
آقا جان من براي تكميل دين خودم
به محضر شما آمدم،
اميدوارم لياقت زندگي در كنار شما را داشته باشم.
انشاءالله آن طور كه خودتان مي دانيد
مشكل من نيز برطرف شود.
مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را،
كه از متوليان يک مؤسسه ي اسلامي در نجف بود، ديدم.
ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم
خيلي به من لطف كرد.
بعد هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد.
شرايط يكباره براي من آسان شد.
بعد هم به عنوان طلبه در حوزه ي نجف پذيرفته شدم.
همه ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين (ع)
✍ ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_سوم روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
🍃
【• #قصه_دلبرے📚
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_چهارم
هرچند خانه اي كه در اختيار من بود،
قديمي و بزرگ بود، من هم درآنجا تنها بودم.
خيلي ها جرئت نمي كردند
در اين خانه ي تاريك و قديمي زندگي كنند
اما براي من كه جايي نداشتم
وشب هاي بسياري در كوچه و خيابان خوابيده بودم
محل خوبي بود...
هادي حدود دو ماه پيش ما در تهران بود.
يادم هست روزهاي آخر خيلي دلش براي نجف تنگ شده بود.
انگار او را از بهشت بيرون كرده اند.
كارهايش را انجام داد و بعد از سفر
مشهد، آماده ي بازگشت به نجف شد.
بعد از آن به قدري به شهر نجف وابسته شد كه مي گفت:
وقتي به زيارت كربلا مي روم، نمي توانم زياد بمانم و
سريع بر ميگردم نجف.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 【• #قصه_دلبرے📚 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_چهارم هرچند خانه اي كه در اختيار من
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_پنجم
مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگري برود.
شما
نمي دانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد.
هادي آن چنان از زندگي در نجف مي گفت كه ما فكر مي كرديم دربهترين هتل ها اقامت دارد
اما لذتي كه به آن اشاره مي كرد چيز ديگري بود.
هادي آن چنان غرق در
معنويات نجف شده بود كه نمي توانست چند روز زندگي در تهران را تحمل
كند.
در مدتي كه تهران بود در مسجد وپايگاه بسيج حضور مي يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي ميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتی
چرا اينقدر گرفته ای
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانم ها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نمي تونه سرش روبالا بگيره.
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم روخيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين
مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.
هادي را كه مي ديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ مي افتادم. آنها هم
وقتي از جبهه بر می گشتند.....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_پنجم مي گفت: آدمي كه ساكن نجف شده نمي تواند جاي ديگر
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_ششم
....جوانان میخواستند هرچه سریع تر به جبهه برگردند البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالت قابل گفتن نيست
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد.
شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام مي داد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.
وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي جمعه با ما تماس مي گرفت.
اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان مي خواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.
شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. مي خواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد.
مي گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. مي خواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش مي گفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نمي گفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف مي کرد که انگار هيچ مشکلي ندارد.
فقط از لذت حضور در نجف ومعنويات آنجا مي گفت. آرزو مي كرد كه روزي همه با هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجاخيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونه اي توضيح مي داد که خيال ما راحت باشد.هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش رادر نجف آرام توصيف
مي کرد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
ادامه دارد ..
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_ششم ....جوانان میخواستند هرچه سریع تر به جبهه برگردن
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_هفتم
وقتي به تهران مي آمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري مي کرد كه تعجب مي كرديم.
فکر هم نمي کرديم آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه مي گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم.
آنجا به آدم آرامش واقعي مي دهد. مي گفت قلب آدم در نجف يک جورديگر مي شود.
بعضي وقت ها زنگ مي زد مي گفت حرم هستم، گوشي را نگه مي داشت تا به حضرت علي سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف مي زد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده می شد.
اصلا فکر نمي کرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
فکر مي کردم هادي چند سال ديگرمي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه مي شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_هفتم وقتي به تهران مي آمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ مي
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_هشتم
از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش خاصي به موضوع ولایت فقيه پيدا كرد.
به ما كه در تهران بوديم مي گفت: شما مانند يك ماهي كه قدر آب را نمي داند، قدر ولایت فقيه را نمي دانيد.
مشكل كاردر اینجا نبود بحث ولایت فقيه است. لذا آمريكاطور مي خواهد عمل مي كند.
خوب يادم هست كه ارادت هادي به ولي فقيه بسيار بيشتر از قبل شده بود.
هر بار كه مي آمد، پوسترهاي مقام معظم رهبري را تهيه مي كردو باخودش به نجف مي برد.
در اتاق شخصي او هم دو تصويربزرگ روي ديوار بود. تصوير مقام معظم رهبري و در زير آن پوستر شهيد ابراهيم هادي.
هادي در آخرين سفري كه به تهران داشت ماجراي عجيبي را تعريف كرد.
او به نفوذ برخي از عمامه هاي انگليسي و افراد ساده لوحي كه ازدشمنان اسلام پول مي گيرند تا تفرقه ايجاد كنند
اشاره كرد و ادامه داد: مدتي قبل شخصي مي آمد نجف و به جاي ارشادطلبه ها و... تنها كارش اين شده بود كه به مقام معظم رهبري اهانت کند!
او انگار وظيفه داشت تا همه ي مشكلات امت اسلامي را به گردن ايشان بيندازد.
من يکي دو بار تحمل کردم و چيزي نگفتم.....
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_هشتم از زماني كه به عراق رفت و در نجف ساكن شد، نگرش
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_چهل_نهم
....بعد هم به جهت امر به معروف چند كلامی با ايشان صحبت كردم و اورا
توجيه كردم
اما انگار اين آقا نمي خواست چيزي بشنود
فقط همان جملاتی كه اربابانش براي او ديكته كرده بودند تكرار مي كرد
من درباره ي خيانت هاي آمريكاوانگليس، به خصوص در عراق براي او سند آوردم اما او قبول نمي كرد
روز بعد و بار ديگر اين آقا شروع به صحبت كرد. دوباره مشغول اهانت شد،نمي دانستم چه كنم.
گفتم حالا ديگر وظيفه ي من اين است كه با اين آقا برخورد كنم
چون او ذهن طلبه ها را نسبت به حضرت آقا خراب مي كند.
استخاره کردم با اين نيت كه مي خواهم اين آقا را خوب بزنم، آيا خوب است يا نه خيلي خوب آمد.
وقتي که مثل هميشه شروع كرد به حضرت آقا اهانت کند، از جا بلند شدم
و ...حسابي او را زدم.
طوري با او برخورد کردم که ديگر پيدايش نشد.
از آنجايي که من هيچ گاه با هيچکس بحثي نداشتم و هميشه با طلبه ها مشغول
درس بودم وسرم به کار خودم بود.
بعد از اين اتفاق، اين موضوع براي همه
عجيب به نظر آمد.
هر کس من را مي ديد مي گفت:شيخ هادي ما شما را تا به حال اين گونه نديده بوديم.
شما که اصلا اهل دعوا و درگيري نيستي؟ چه شد که اينقدر عصباني شدي؟ مگر چه اهانتي به شما کرده بود
من هم براي آنها از بحث تفرقه و كارهايي كه برخي عالم نماها براي ضربه زدن به اسلام استفاده مي كنند گفتم.
براي آنها شرح دادم كه چندين شبكه ي
ماهواره اي وابسته به يك عالم در كشور انگليس فعال است
تنها كاري كه مي كند ايجاد وهن نسبت به شيعه و تفرقه بين فرقه هاي اسلامي است.
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادے ذوالفقارے
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_چهل_نهم ....بعد هم به جهت امر به معروف چند كلامی با ايش
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاهم
مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود.
من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار مي كردم.
اولين بار هادي ذوالفقاري را در اين مؤسسه ديدم.
پسر بسيار با ادب و شوخ وخنده رويي بود.
او در مؤسسه كار مي كرد و همانجا زندگي و استراحت مي كرد.
طلبه بود و در مدرسه كاشف الغطا درس مي خواند.
من ماشين داشتم. يك روزپنجشنبه راهي كربلا بودم كه هادي گفت: داري ميري كربلا
گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيق ها مي ريم، راستي جا داريم، تو نمي خواي بياي
گفت: جدي ميگي؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا.
ساعتي بعد با هم راهي شديم. ما توي راه با رفقا مي گفتيم و مي خنديديم،
شوخي مي كرديم،
سربه سر هم مي گذاشتيم اما هادي ساكت بود.
بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم براي زيارت كربلا مي ريم.
بسه، اينقدر شوخي نكنيد.
او مي گفت، اما ما گوش نمي كرديم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاهم مؤسسه اي در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كا
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_یکم
براي همين رويش را ازمابرگرداند و بيرون جاده را نگاه مي كرد.
به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم.
اما هادي مي گفت: اينجا جاي زيارت دسته جمعي نيست. هركي بايد تنها بره و تو حال خودش باشه،
ما هم به او محل نمي گذاشتيم و كار خودمان را مي كرديم!
در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخي مي کرديم ميخنديديم.
هادي مي گفت: من ديگر با شما نمي آيم، شما قدر زيارت امام حسين آن هم شب جمعه را نمي دانيد.
اما دوباره هفته ي بعد كه به شب جمعه مي رسيد از من مي پرسيد؟ كي ميري كربلا؟
هادي گذرنامه ي معتبرنداشت،براي همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود.دوباره با ما مي آمد و برمي گشت.
اما بعد از چند هفته ي ديگر به شوخي هاي ما توجهي نداشت. او براي خودش مشغول ذكر و دعا بود.
توي كربلا هم از ما جدا مي شد.خودش بود و آقا ابا عبدالله .
بعد هم سر ساعتي كه معين مي كرديم مي آمد كنار ماشين. روزهاي خوبي بود. هادي غير مستقيم خيلي چيزها به ما ياد داد.
يادم هست هادي خيلي آدم ساده و خاکي بود. در آن ايام با دوچرخه ازمحل مؤسسه به حوزه ي علميه مي رفت.
براي همين از او ايراد گرفته بودند. مي گفت: براي من مهم نيست كه چه مي گويند.
مهم درس خواندن و حضور در كنار مولا علي است.
مدتي كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابي مشغول درس شد.
عصرها هم براي مردم مستحق به صورت رايگان كار مي كرد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_یکم براي همين رويش را ازمابرگرداند و بيرون جاده را
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_دوم
...به من گفت: مي خوام لوله كشي ياد بگيرم
خيلي از اين مردم نجف به آب لوله كشي احتياج دارند و پول ندارند.
رفت پيش يكي از دوستان و كارلوله كشي هاي جديد با دستگاه حرارتي را ياد گرفت.
آنچه را كه براي لوله كشي احتياج بود از ايران تهيه كرد. حالا شده بود يك طلبه ي لوله كش
يادم هست ديگر شهريه ي طلبگي نمي گرفت. او زندگي زاهدانه اي را آغاز كرده بود.
يک بار از او پرسيدم: تو كه شهريه نمي گيري، پس براي غذا چه ميكني؟
گفت: بيشتر روزهاي خودم را با چاي و بيسكويت مي گذراند
با اين حال، روزبه روز حالت معنوي او بهتر مي شد.
از آن طلبه هايي بود كه به فكر تهذيب نفس و عمل به دستورات دين هستند.
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍🖐
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼
هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #پسرک_فلافل_فروش #قسمت_پنجاه_دوم ...به من گفت: مي خوام لوله كشي ياد بگيرم خيلي
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_پنجاه_سوم
با اينكه هادي از مؤسسه ي اسلام اصيل بيرون آمده بود
اما براي زيارت كربلا در شب هاي جمعه
به سراغ ما مي آمد و با هم بوديم.
در آنجا درباره ي مسائل روز و ... صحبت داشتيم
و او هم نظراتش را
مي گفت.
با شروع بحران داعش مؤسسه به پايگاه حشدالشعبي
براي جذب نيروتبديل شد.
هادي را چند بار در مؤسسه ديدم.
مي خواست براي نبرد به مناطق درگير
اعزام شود. اما با اعزام او مخالفت شد.
يك بار به او گفتم:
بايد سيد را ببيني، او همه كاره است.
اگر تأييد كند،
براي تو كارت صادر مي كنند و اعزام مي شوي.
البته هادي سال قبل هم سراغ سيد رفته بود.
آن موقع مي خواست به سوريه
اعزام شود اما نشد.
سيد به او گفته بود:
تو مهمان مردم عراق هستي و امكان اعزام به سوريه را
نداري.
اما اين بار خيلي به سيد اصرار كرد.
او به جهت فعاليت هاي هنري در زمينه ي
عكس و فيلم، از سيد خواست تا به عنوان تصويربردار با گروه حشدالشعبي
اعزام شود.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری
#سفربـهدنیایےمملوازدلـدادگے😍✋
🌹
🌿
🍃 @heiyat_majazi
💐🍃🌿🌹🍃🌼