eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۱ ......... خواهرکم بیا بریم شام بخوریم .... همه خسته بودیم اقاجون از بیرون پیتزا سفارش داد دیدم ازت خبری نیست که نظرت رو بپرسم برا همه قارچ و گوشت سفارش دادیم با نون سیر . دستت درد نکنه ..... همینش هم خیلیه ... توام خوابیدی ؟..... من که رفتم تو رختخواب از هوش رفتم و تازه الان نیم ساعتی هست بیدار شدم . اره منم خواب بودم .... تازه همین الان ظرف های ظهر رو کردم تو ماشین ظرف شویی تا شسته بشن ... تو هم بیا که الانه پیتزاها برسن ... نباشی سرد میشه . باشه ای بهش گفتم و از اتاق رفت بیرون . سرم گذاشتم رو سجاده ام و به خدا گفتم : خدایا خودم رو سپردم دست خودت که ارحم راحمینی ..... دلمو همیشه با کارای غیبی شاد کردی بازم دلمو میسپرم به خودت که حافظم باشی . درد و دلم که با خدا تموم شد انگاری سبک شده بودم . جانمازم رو جمع کردم و نگاهی به خودم در اینه انداختم . برق اتاق رو خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون . همه تو پذیرایی جمع بودن و کامران رفته بود دم درب تا پیتزا ها رو تحویل بگیره . سلامی کردم که مامان ملیحه و اقاجون با لبخند و رویی باز جوابم رو دادن . بالاخره پیتزا ها رسید و همگی مشغول خوردن شدیم . بعد از شام کامران و اقاجون در پذیرایی مشغول صحبت با میثم شدن که قرار بود دوباره فردا صبح راهی شیراز بشه و من و کتایون و مامان تو اشپزخونه نشستیم تا در مورد کارهایی که تا جشن باید انجام بدیم حرف بزنیم . میگم کیانا امروز فروزان خانوم در مورد ارایشگاه صحبت می کرد گفت که هر کجا خودتون صلاح میدونید برات وقت بگیریم . اره ..... خود ارین هم گفت که هر کجا دوست دارم می تونم وقت بگیرم .... فقط چیزی که هست من دنبال ارایش و میکاپ زیاد نیستم .... در واقع میخوام خودم باشم با چهره ای که الان هستم . مامان ملیحه در حالی که خنده میکرد به حرف اومد : خب اینکه مساله ای نیست .... می تونی بگی یه جوری ارایشت کنه که خوشت بیاد و زیاد نباشه که ناراحتت کنه ..... حالا خودت کجا دوست داری بری ؟ خب من که تا الان ارایشگاه نرفتم خودتون میدونید .... هر کجا که خودتون میدونید برام وقت بگیرید . کتایون بوسه ای نرم و خواهرانه به گونه ام زد : قربون خواهر افتاب و مهتاب ندیده ام برم .... من فدات شم خودم فردا زنگ میزنم سالن زیبایی زن شرقی تنکابن برات از بهار جون وقت میگیرم . خودت که میدونی منو برا عروسیم اون درست کرد . هم کارش خوبه هم اینکه هر کاری خودت بگی برات میکنه . لیوان چای رو که در دستم بود بیشتر فشار دادم و باشه ای رو به هر دو نفرشون گفتم که کتایون دوباره ادامه داد : راستی مامان ارین یه چیز دیگه هم گفت اونم اینکه پس فردا خرید و وسایل عروس رو میارن تحویل میدن . مامان ملیحه در حالی که داشت یه لیست بلند بالا از کار ها و وسایل مورد نیاز و برنامه هامون می نوشت : پس با این حساب خیلی کار داریم که باید انجام بدیم ... چشم رو هم بذاریم و بیستم هم از راه رسیده و مراسم شروع شده . بعد از خوردن چاییم راهی اتاق خوابم شدم و به همه شب بخیر گفتم . اول از همه قرانم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن که پیام ارین اومد : شب بخیر عزیزم ... مجبورم زود بخوابم چون فردا با کارمندای شرکت جلسه دارم و خیلی کارها رو باید سر و سامون بدم . شبت شکلاتی بانو . شب توام بخیر امیدوارم خوابای خوب ببینی . پیامش که سین شد گوشی رو گذاشتم کنار و دوباره مشغول خوندن قرآنم شدم . چند صفحه باقی مونده تا اخر جز رو قرائت کردم و قران رو بوسیدم و گذاشتم سرجاش . لپ تاپم رو روشن کردم . خیلی وقت بود از بچه های کلاس و گروه تشکیل شدمون داخل تلگرام خبر نداشتم و از همه مهم تر برنامه های کلاسی هم هی تغییر میکرد . وارد پنل کاری خودم شدم و دیدم اکثر بچه های کلاسمون بیدارن و دارن در مورد جزوات ترم جدید باهم صحبت می کنند . استاد ضیایی هم که این ترم استاد درس روانشناسی حقوق جنایی بود هم انلاین بود . استاد مرحمت هم داشت پاسخ بچه های کلاس رو در مورد جزوات و نحوه تهیه اش رو جواب میداد . نگاهی به برنامه کلاسی انداختم دوباره تغییر کرده بود و با اون چیزی که امروز مریم گفته بود خیلی فرق داشت . پارت ۱۲۲ رو اینجا بخونید😍 https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش خودآرایی میکاپ صورت😍😍👆 💄💄 آموزش صفر تا ۱۰۰ ❌❌ آموزش و از مبتدی تا پیشرفته کاملا رایگان❌❌ 🌸خوشکلا 💁🏻 عضو شن ••• 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
دنیا با همه زرق و برق هایش، بدون شما، مثل ویرانه ای است که گرد مرگ روی دیوارهایش پاشیده اند همان‌قدر بی روح... همان‌قدر عذاب آور... کاش زودتر بیایی تا دوباره حیات در رگهای خشکیده جهان جاری شود. السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ 🌷
" يــا صاحـــب الـــزمــــان " آقاي مـن ! مــولاي مـن ! از قـديــم گفته انـد : " خلايـــق هــرچه لـــايــق " بي راه نگـــفـته انــد . اقرار مـــي ڪنيم هنوز ليـــاقت حضور در محـــضر شما را پيدا نڪرده ايــــم ڪه اگرغيـــر از اين بـــود هم اينـــک در زمان ظهـور و در حـــضور شما به سرمي برديـــم . " از ماســت ڪه برماســــت " آري، ما مـــستحق بلــــاي غيبـــتيـم ؛ سزاوار چنــيـن سرنوشــتي هستـــيم ؛ تــو را نخواســته ايم ؛ به بي امامـــي " عــادت " ڪـرده ايم ؛ هنــوز باورمان نــشــده و غیبتت برایمان عادی شده.... " تا نيايي گره از ڪـار بشر وا نــشــود " 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🍃🌸🌸🍃 ✨بـسم‌الله‌الࢪحمن‌الࢪحـیم✨ السَّلامُ‌عَلَیکُم‌یَااَولِیاءَاللهِ‌وَاَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یَااَصفِیَآءَاللهِ‌وَاَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصَارَدینِ‌اللهِ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَرَسُولِ‌اللهِ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَفاطِمَةَسَیِّدَةِ نِسآءِالعالَمینَ،اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَ اَبی‌مُحَمَّدٍالحَسَنِ‌بنِ‌عَلِیٍّ‌الوَلِیِّ‌النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَاَبی‌عَبدِاللهِ ، بِاَبی‌اَنتُم‌وَاُمّی‌طِبتُم،وَطابَتِ‌الاَرضُ الَّتی‌فیهادُفِنتُم،وَفُزتُم‌فَوزًاعَظیمًا ، فَیالَیتَنی‌کُنتُ‌مَعَکُم‌فَاَفُوزَمَعَکُم. ...
‌‌الهی.. صبح را آفریدی و ما را خلقتی دوباره بخشیدی خلقت دوباره تو را در این صبح پرنشاط شاکریم⚜ سلام صبحتون بخیر🔰🔰🔰
؛ وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لَا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِمًا ۗ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿٧٥﴾ ؛ و از اهل کتاب کسی است که اگر او را بر مال فراوانی امین شماری، آن را به تو بازمی گرداند؛ و از آنان کسی است که اگر او را به یک دینار امین شماری، آن را به تو بازنمی گرداند، مگر آنکه همواره بالای سرش بایستی [و مال خود را با سخت گیری از او بستانی]. این به خاطر آن است که آنان گفتند: [چون ما اهل کتابیم] رعایت کردن حقوق غیر اهل کتاب بر عهده ما نیست، [و در ضایع کردن حقوق دیگران گناه و عقوبتی نداریم] و اینان [در حالی که باطل بودن گفتار خود را] می‌دانند بر خدا دروغ می‌بندند. نام سوره : ۳ محل نزول : ۸۹ ۳ ۷۵ - ۲۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت453 وارش که برخلاف من برای از دست ندادن این کار، تلاش می‌کرد گفت : _نه زری خانم... ما هرکاری بگید انجام میدیم. اصلا به ما چه مشتری ها شب میان اینجا یا روز. شراب میخورن یا چایی. قمار میکنن یا رقاصی. ما کارمون و انجام میدیم. زری_آفرین... تو مثل این که آدم تر ازاین دوست چموشتی... سربه راهش کن... یه بار دیگه تو روی من وایسته... میفهمم این جا ،جای موندنتون نیست. شب شد. کافه شلوغ و پراز مرد شد. ومهرزاد درهمان اتاق به خواب میرفت. می‌دانستم ماندنم دراین جا اشتباه است اما چاره ای نداشتیم. جام های شراب را پر میکردیم وجلوی مردهای هیز و چشم سفید قرار می‌دادیم. سهراب هم پشت دخلش خواب میرفت. زری هم با وجود ما یک گوشه می نشست. بااینکه درجای درستی قرار نگرفته بودیم، اما ماندم وهرشب جلوی مشتری ها شراب گذاشته، میزشان را تمیز کردم. با وجود آن زن عریان مردان بی چشم وروی کافه که متوجه شده بودیم اکثرا مشتری ثابت هستند، به من ووارش نگاه نمی‌کردند. خیالمان ازاین بابت راحت بود وهرروز عصر زری مقداری پوله به ما میداد. من قبول نمیکردم اما وارش با خوشحالی پول را می‌گرفت. شنبه هفته بعد ازراه رسید. بااجازه زری سرصبح از کافه بیرون زدیم. وسمت بیمارستان راه افتادیم. زری هم گیر نداد که نریم چون می‌دانست از بی جایی دوباره به کافه برمیگردیم. به بیمارستان رسیدیم. وارد شدیم. وبا صورتی پوشانده داخل شدیم. رفتن به قسمت مراقبت های کودکان خیلی سخت بود، می‌دانستم که تک تک پرستاران آن جا هنوز هم من را به خاطر دارند. وارش ومهرزاد دم در ماندند. به مکافاتی خودرا به نزدیکترین مکان به نازلی رساندم. راهرو کاملا خلوت بودو از پشت شیشه نازلی را دیدم. کمی درشت تر به نظر می‌رسید. اما هنوز هم حالش خوب نشده بود که بشه از بیمارستان بیرونش آورد. نگاهم به پرستاری بود که با حوصله به همه کودکان رسیدگی میکرد، از نگاه کردن یواشکی به نازلی خسته نمی‌شوم که پرستار متوجهم شد. همین که سمت در ومن آمد. پابه فرار گذاشتم. به حیاط بیمارستان که رسیدم، خیلی عادی پاتند کردم وخود را به بیرون از بیمارستان رساندم. وقتی به وارش ومهرزاد رسیدم، از شدت استرس وتند تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بودم. وارش ومهرزاد نگران سمتم آمدندو دست هایم را گرفتند. مهرزاد_چی شد؟ وارش_تونستی نازلی رو ببینی؟ _بیاید بریم بهتون میگم. به همراه وارش ومهرزاد از بیمارستان دور شدیم. _حالش خیلی بهتر به نظر می‌رسید. دیگه به اندازه قبل ریز نبود اما هنوزم جاخوش کرده بود توی اون شیشه، این یعنی بعد ازاین دوهفته هنوزم باید تحت مراقبت باشه. دلتنگی ام برای نازلی، باچند دقیقه دیدنش تمام نشده بود. دوهفته میشد ندیده بودمش وحالا با همه وجود می خواستمش. _خدایا کی میشه من نازلیمو بغل کنم. خیالم راحت باشه که حالش خوبه ودیگه مثل دزدا یواشکی ازدور نبینمش و توبغلم بگیرمش. وارش_خدا بزرگه ماه تیسا جان. فعلا باید جای پامون پیش زری رو محکم کنیم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
اینڪِہ‌تۅ‌را‌دارَم‌اَگَر‌رۅیـٰاست‌ اَز‌خۅاب‌بیدارَم‌نَڪُن‌دیگَر